ستمگر هیچ وقت برای گذشته استفاده نمیشود…
گاهی که از شنیدن و خواندن مداوم قصهی مظلومیت خسته میشوم و غرغر میکنم و نقنق، جملهای از الیف شفق، معروفترین نویسندهی زن ترکیه در رمان خوب “حرامزادهی استانبول” دَرِ گوشم زنگ میزند: “ستمگر هیچ وقت برای گذشته استفاده نمیشود و ستمدیدگان، چیزی جز گذشته ندارند.”
همین است که یادم میافتد صبوری و درک و فهم بیشتر لازم است و اصلا روایت ظلم و سرکوب، آنقدر باید مدام تکرار شود و سر هر کوی و برزن فریاد، که هیچ مجالی نباشد کسی گوشش را بگیرد و چشمهایش را ببندد، یا نخواهد بشنود و نخواهد ببیند.
چنانچه تلخترین و تاثیرگذارترین تولید ژورنالیستی که این اواخر دیدم و آخر مستند اشکام سرازیر شد، از کیت کلانچیِ روزنامهنگار و نویسنده است که چندسال پیش، تدریس به نوجوانان پناهجو را در مکتبی در لندن شروع کرد.
او میگوید همهچیز از شعری شروع شد که پیریا، دختر نوجوان، ساکت و آرام پناهنده، روی تکه کاغذی نوشته و لای کتاباش گذاشته بود. شعری که خودش سروده بود و اعتراف میکرد که چیزهای زیادی از سرزمین مادریاش را دیگر به یاد نمیآورد. در آن شعر، او خود را در تابستانهای گرم وطن و در طعم شیرین انبههای خانه مرور کرده بود.
کلانچی از شاگردان صنفاش که بیشتر پناهنده و پناهجو بودند، خواست هرکدام دربارهی چیزهایی که پشتسر جا ماندهاند و حالا انگار فراموش شان کردهاند، شعری بسرایند. در این میان، کمحرفترین و خجالتیترین و حتا آنهایی که اهل مشارکت نبودند هم دستبهقلم شدند و برای اولینبار، از آن لایههای پنهان نوشتند، از احساس شرم و از اینکه زبان مادری شان را دارند فراموش میکنند و اینکه دیگر آن شخصیت نترس و جسوری که در کشور شان بودهاند را از دست میدهند.
در این موقع، فکری به سر کلانچی زد. گروهی تشکیل داد و از دختران نوجوان پناهجو که ساکت، محجوب، کمحرف و خجالتیهای مدرسهی شان بودند و اما استعداد ادبی خوبی داشتند، خواست که باهم تمرین سرودن شعر کنند تا شعرهای شان را برای مهمترین مسابقهی ادبی مکاتب بریتانیا بفرستد و شاید هم این تمرین سرودن، راهی باشد که دخترکان آرام زبان بگشایند و بیشتر از خودشان و آنچه از سر گذراندند، بگویند.
کلانچی تصمیم گرفت پسرها را به این گروه دعوت نکند تا دخترها راحت و بدون دلواپسی و خودسانسوری، بتوانند حرف بزنند و بسرایند. از آموزگاران دیگر خواست دختران مستعد صنف شان را معرفی کنند. این گروه کوچک هم از افغانستان و پاکستان شاگرد داشت، هم از بنگلادش، هم از لهستان و هم از سریلانکا و هند.
ساعتهای ناهار روزهای پنجشنبه، دخترها آرام در اتاقکار یکی از آموزگاران جمع میشدند، کاغذ و مداد را از کیف بیرون میآوردند، کمکم احساس راحتی میکردند و از حس انقباض شان که کاسته میشد، بیشتر و بیشتر حرف میزدند و به قول کلانچی “رفتار عادی و انسانی” بیشتری نشان میدادند. از امیال و خواستهها و ترسها و هراسها و آنچه با چشمان کودکانهی شان دیدند و از سر گذراندند، میسرودند.
این دختران تقلا میکردند تا به انگلیسی واژههای ادبی بهتری پیدا کنند، دربارهی شعرهای هم نظر میدادند، پاک میکردند و از نو میسرودند.
ماه رمضان که رسید، شکیلا دخترک هزارهی افغانستانی روزی با رنگپریده و زبان به روزه، گفت که دارد سعی میکند شعری بنویسد دربارهی تروریستها، اما هرچقدر تقلا میکند، نمیتواند. کلانچی میپرسد: “چهطور تروریستی؟”
شکیلا میگوید: “میدانید خانم! یک روز در دیار مان با دوستم رفته بودیم بازار. هوا خیلی گرم بود، آن وسط ناگهان مردی را دیدم که در این گرما چندلایه لباس پوشیده بود. دلم شور افتاد، چیز عادی نبود. دست دوستم را گرفتم و گفتم بدو که فرار کنیم. دورتر در کوچهای پناه گرفته بودیم که بووووم…..!!!! انفجار رخ داد.
خانم معلم! میدانید بمبها چه چیزهایی را جدا و به هرطرف پرتاب میکنند؟ انگشت پایت، پا و…”
کلانچی: “منظورت اجزای بدن است؟”
شکیلا: “بله، بله خانم. اجزای بدن در سراسر شهر پخشوپلا میشوند.”
کلانچی : “شکیلا! چنین صحنهای را دیدی؟”
شکیلا: “بله خانم، وقتی پشت دیوار قایم شده بودم، یک سر کندهشده از تن، جلوی پایم افتاد. سر کاملی که از تن جدا شده بود.”
کلانچی: “سر تروریستی که خودش را منفجر کرد؟”
شکیلا: “نه خانم، سر یک زن بود. زنی که قربانی بمب شد و سرش جلوی پایم افتاد.”
آخر سر کلانچی بااندوه فراوان به شکیلا میگوید که یادت باشد بعضی شعرها، مدت طولانی زمان میبرند تا بالاخره سروده شوند… و به سراغ شاگردان دیگرش میرود.
گروه شعر دختران آرام پناهجو و شعرهای تلخ و عمیق و دردناک شان، جایزهای نبرد. شاید داورها هنوز برای این حجم درد و رنج در شعر نوجوانان آماده نبودند و شاید حتا باور شان نمیشد این سطح از درد انسانی را دخترانی پانزده و یا شانزده ساله سرودهاند.
دخترها اما اعتمادبهنفس تازه و درخشانی پیدا کردند. دو نفر شان حالا بعد فارغالتحصیلی، در همان مکتب خودشان کار داوطلب میکنند و به بچههای تازهی پناهجو، خواندن و نوشتن و سرودن و با شعر از درد و رنج خود گفتن و سبک شدن را یاد میدهند.
شکیلا هم بالاخره شعرش را دربارهی تروریستها سرود و این همان شعری بود که سرودناش، سه سال به طول انجامید و فاتحانه به ثبت رسید، شعری که معرکه شد.
همان مکتب حالا شعر پیریا دربارهی سرزمین مادریاش را در ابعادی بزرگ قاب کرده و به دیوار اصلی آویخته است. شعری که جرقهی آغاز همهچیز بود.
دختران کمحرف، خجالتی و آرام گروه شعر که زندگی هریک، کولهباری از رنج و درد و دلتنگی بود، حالا زنان جوانی شده اند بااعتمادبهنفس، خوشفکر و فعال، اما من هنوز به شکیلاهایی فکر میکنم که در دنيای كودكی و درست در نقطهی گذار به نوجوانی، این وطن میتوانست برای شان سرزمينی باشد كه شاعرش لوركا، نويسندهاش ماركز، مبارزش چهگوارا و رهبرش فيدل كاسترو باشند و در آفتابهای جمعههای پاييزی و در غروبهای دلگير زمستان و در همه نيمهشبهای تابست
ان، فروغ و گلسرخی و شاملو دست در دست، با بورخس و نرودا و لوركا، از دامنهی دشتهایی كه پر از درخت انگور باشند، بههم برسند و جایی میان صحرای آتش بدون دود و جايی كه حالا فكر میكنم دشتهای اندلوسيه اسپانياست، سرزمينی به وسعت كتابخانههای خوشرنگ و كتابهای بيست و چند سالهی مادر پدرها را شکل بدهند كه زندگی بدون آرمان و آرامش، در آن معنایی نداشته باشد.
دلم برای چنین وطنی خيلی وقت است كه تنگ شده و حسرتاش همیش با من خواهد بود، چرا که هنوز نگران شهرهایی هستم كه برای کودکان و جوانان آغوشی ندارند و نگران دستهایی میشوم كه به جایی نخواهند رسید تا توان گرفتن دست ديگری را داشته باشند و نگران زبانی كه شنيده نخواهد شد.
من، تو، او و همهی ما، چند بار باهم انگشتان یک دست شديم، ايستاديم و بلند گفتيم “ما” تا آینده با خون رنگ نشود؟
مقصریم…
نویسنده: فرشته رفعت