گلجان؛ مادری که از دردهایش حکایت میکند
فواد و فرهاد دو برادر و همصفى بودند يك سال تفاوت سنى داشتند. بگفته مادر شيرزد بودند. هنوز كودك بيش نبودند، پدر را كه مامور در وزرات معارف بود در سال ١٣٧٢ هـ.ش بدست اشخاص مسلح كه تازه بر قدرت رسيده و زمام كابل را در دست داشتند، به قتل رسيده بود، از دست دادند.
تفنگداران سياه دل، در يك شب سرد و طوفانى بر خانه شان در منطقه يكهتوت حمله كردند. بعد از تلاشی و نيافتن اموال مناسب او را به جرم كارمند دولت، بعد از لت و كوب يك شاجور مرمى تفنگچه تى تى را به بدن زجر كشيدهی نبى خالى كردند. بيچاره را به شهادت رساندند و تمام اموال كار آمدش را با خودبردند. خوشبختانه همان شب گلجان با هردو كودك خود به خانه خاله گل خود رفته بودند. كه فردا روانه كشورهمسايه بودند، ورنه همان شب هر سه شانرا بعد از فجايع زياد به قتل مىرساندند، ساعت سه بجه بعد از ظهر بود كه گلجان با فرهاد و فواد پای پیاده با هزار خوف و ترس که مبادا بدست اشرار بیفتند، به منزل برگشتند. از باز بودن دروازه كوچه آن هم در چنين شرايط اختناق، لرزه تمام اندم لاغر و ضعيف گلجان را فرا گرفت ؛ پاهايش سستى ميكرد. فاصله حويلى تا اطاق نشيمن را به زحمت پيمود. از ديدن جسد نبى بدنش سست شد. آن دم ضعف كرد، وقتى چشم گشود همه جا غرق در تاريكى بود، چيزى بياد نداشت به زحمت برخاست، دست و پايش دم نداشت چهار غَوك كرده پيش رفت و دست پالك كرد، به اطرافش دست دستك زد، لحظاتى درنك كرد بر مخيله خود فشار آورد مگر چيزى بيادش نيامد. در جيب پيراهن دست زد قطی گوگرد را بيرون كشيد، دستهايش چون برگهای درخت بيد ميلرزيد. به زحمت يك چوب كبرت را روشن كرد و خواست به اطرافش نگاه كند مگر باد خفيف از درز و چاكهاى كلكينها كه در اثر فير و انفجار راكتهاى كور جنگجويان كه بيش از يك دهه از عقب كوها بر خانههاى اهالى كابل فير كرده بود، ترك بر داشته وزيدن گرفت و شعلهاى لرزان كبرت را خاموش ساخت. گلجان كه مرگ شوهر را فراموش كرده بود زير لب گفت: ده قهر و غضب خدا گرفتار شوند. اين نامردان بى غيرت هر وقت و نا وقت راكت فير میکنند و خانههاى ما مردم رابه خاك يكسان ميكند.
بيچاره راست ميگفت؛ از سالهاى ١٣٦٠ شهريان كابل شاهد از دست دادند عزيزان خود در اثر فير راكتهاى كه از عقب كوهاى؛ صافى، از ولسوالىهاى موسهى و چكرى از عقب سرخ كوه و شاخ برنتى از عقب كوهاى شكر دره، كوهاى پغمان، از منطقه بگرامى و … گاه و بيگاه فير مىشد، خانهها را ویران و شهريان شهر كابل را به خاك و خون ميكشاند و مردم مظلوم كابل سوگوار میکرد. خانوادهها به سوگ عزيزان خود شب و روز اشك ميريختند. زمانيكه مشتى تفنگسالار وحشيانه كابل را اشغال كردند باز هم فير راكت قطع نشد، اين بار از نزديكترين كوهها خانه و آشيانهی اهالى كابل را زير ضربه گرفتند؛ ازعقب كوه زنبورك شاه، كوه آسمايى، پغمان، قرغه و باغ بالا راكت فير كردند. بدين هم بسنده نكردند، در هر كوچه و سرك، جاده و خيابان با سلاحهاى سنگين و ثقيل، مردم و خانههاى شانرا به خاك يكسان ساختند . انفجار و پرتاب راكتهاى كور كه از عقب كوهها بيش از يك دهه بر خانههاى مردم كابل فير شده بود، هزاران خانه و كاشانه مردم را به خاك و خون كشانده بودند. خانههاى كه ظاهراً استوار و ايستاده بودند اما در و ديوارها همه ترك برداشته بودند و بارها ترميم شده بودند.
گلجان؛ تپه توى كرده در تاريكي چراغك تيلى را كه هميشه در اتاق روبروى كلكين ميگذاشت يافت و با آخرين دانه كبرت آن را روشن كرد. فضاى تاريك اتاق را روشنى و نور كمرنگ فرا گرفت. از ديدن جسد نبى يك قد پريد مثل كه گوشهاى از ياداشت و حافظهاش را بدست فراموشى سپرده بود، در جستجوى فرزندان خود شد، هردو را غرق در خواب يافت، خدا را شكر كرد كه آن دو خواب اند، بالاى سر نبى رفت زار زار گريست بر چشمهاى نيمه بازش دست كشيد خواست آنرا بسته نمايد مگر نشد، تا سحر آرام و بى صدا گريست و راز دل گفت، صبحدم كه هنوز خورشيد از عقب كوها سر نزده بود چادرى بر سر كرد وبه نزديك ترين مسجد محل رفت، مردان تك تك به سوى مسجد روان بودند او هم با قدمهاى مملو از اندوه و غم، از قفاى شان به فاصله معين روان بود، سر و صورت خود را پوشانده بود. مردان را عقيده بر آن بود كه صبح صادق نبايد چشم شان به صورت يك زن نامحرم بيفتد، زيرا آنروز براى شان روز نحس محسوب ميشد، درب مسجد را به صدا در آورد و جريان كشته شدن شوهرش را به اطلاع نماز گذران رساند، مؤذن گفت همشيره تو برو خانه بعد از ختم نماز با مردم محل براى تكفين و تدفين ميت میآيم.
گلجان؛ هر دو پسرك خود را بيدار كرد و گفت بيايد آغاي تان را سير ببينيد كه او را بزودى مىبرند، فواد چهار ساله زار زار میگريست؛ مادر! پدرم چرا بيدار نميشه و براى من قصهی گرگ و خر گوش را نميگه. و فرهاد سه ساله مىگريست مادر مه خيلى گرسنه شديم پدرم را بگو بوله (بوره ) بياره كه من ديگه چاى تلخ نميخورم، مادر آرام و بى صدا مىگريست.
ملا با چند تن از مردم محل آمد و با چهرهی پريشان و اندوهگين جنازه را بردند. گلجان از سايه خود مىترسيد جنگهاى تنظيمى، شهر كابل را به يك ماتم سرا تبديل كرده بود همه مهاجر و در بدر شده بودند. كسانی كه كرايه راه و سفر داشتند به كشورهاى همسايه مهاجر شدند و بیشتر شهريان كابل از خانههاى نيمه ويران خويش فرار كرده در مكاتب شهر كابل پناه برده بودند، در يك اتاق درسى چند فاميل با آويزان كردن يك روىجايى و تكه كه ساحه شانرا از هم جدا ميساخت زندگى ميكردند. گلجان هم با هردو طفلك خود در مكتب يكهتوت در عقب بلاك ٢١ مكرويان سوم با صدها خانوادهی مهاجر زندگى ميكرد.
گلجان با هزار مشکل اقتصادى بدون سرپرست به اصطلاح بدون سر و سر پوش شب روز ميگذراند. سالهاى دراز با هزار زحمت تمام شب و روزهاى سال را با عالمى از اندو و غم از نوك سوزن و خامكدوزى، فرزندان خود را بزرگ كرد. بعد از دوران تحجر تنفنگسالاران و طالبان مردم خشنود بودند كه ديگر دوران ظلم و ستم به پايان رسيد و نوبت دورهی خوشبختى براى مردم زجر كشيده افغان زمين فرا رسيده است. هريك به آرزو و آرمان زندگى كردن در آرامش و صلح ،دوباره به وطن عودت كردند. زندگى در فضاى امن و صلح رويایی شيرينى بود، كه تا الحال تحقق نيافت. مردم افغان زمين به اميد صلح و آرامش از كشورهاى همسايه كه بعد از سپرى نمودن هزاران زجر و رنج زندگى شان سر و سامان يافته بود، همه را گذاشتند و روانه وطن شدند و در دل از هواى صلح احساس شعف و خوشى ميكردند. مردم از داخل و بيرون مرزها به اشتياق تمام به وطن، خانه و كاشانهی ويران خويش شتافتند و هركدام ميخواستند به چشمان خويش ناظر پرواز كبوتران صلح در فضاى ميهن زخمى و صد پارهاى خويش باشند. مگر چنين نشد از سالهاى ١٣٨٠ تا امروزكه ٢٩ حوت ١٣٩٥ است و شب سال نو ١٣٩٦ است؛ مردم مظلوم بغير از كشتن، قتل، غارت، اختطاف و انتحار چيزى ديگر نديدند. ميلونها انسان اين سرزمين در آرمان ديدن و پرواز كبوتران صلح به ديار بقارهسپار شدند … انتحار و انفجار و موتر بم صدها و هزاران تن مردم مظلوم ما را به ديار بقا سپرد بتاريخ ١٧ حوت ١٣٩٥ روز چهارشنبه حمله به شفاخانه نظامى 400 بستر سردار دَاوُدَ، بر اثر انفجار موتر بم در داخل شفاخانه و حمله از منزل دوم شروع شد اشخاص مسلح دهها داكتر و مريض را سر بريدند و با پرتاب بم و نارنجك صدها تن را شهيد ساختند، و خانوادهها را يكبار ديگر به سوگ عزيزانش نشاندند. و مردم زجر ديده افغان زمين هر روز بنامهاى مختلف به قتل ميرسند.
گلجان هم يكى از آنها بود، رنج بيشمار كشيد و به زحمت توانست هردو فرزند خود را بزرگ بسازد و منتظر روزى بود كه فواد و فرهاد هردو با زحمات شبانه روزى درس خواندند و بعد از زحمات فراوان دورهی تحصيل شان به پايان رسيد و هردو انجنير شدند. گلجان آن روز را هرگز فراموش نخواهد كرد كه هر دو پسر ديپلوم بدست آمدند و دستان مادر را بوسيدند و اظهار سپاس كردند كه بخاطر فداكارى مادر درس خواندند، هر دو با لبان پرخنده و چهرهی بشاش مادر را بغل زدند و گفتند، بهترين مادر دنيا هستى، از همين لحظه ديگر خودت بالا سر بنشين ما كار ميكنيم و از خدا توفيق مىطلبيم كه بتوانیم خدمت ترا به وجه حسن نمايم.
بعداز آن شب خوشی ديگر در زندگى بر باد رفتهی مادر رنجور تكرار نشد، چون آمدن كبوتران صلح در وطن، در قيد يك آرزو باقى ماند . فرداى آن روز هر دو برادر به دفاتر رفتند كار و وظيفه نيافتند، ماهها سرگردان بودند. تا اينكه بعد از یک سال در يكى از انجوهاى سرك سازى در زير دست، يك نفر كه خود تحصيلات مسلكى نداشت با اسناد ساختگى ديپلوم انجنير، انجو ساخته بود و يك نَفَر ديگر كه نه تحصيلات عالى و مسلكى داشت و نه تجارب كارى در پروژههاى انجنير ى به حيث سرانجنير مقرر شده بود، هر دو جوان كه با نمرات عالى ديپلوم دفاع كرده بودند به حيث كارگر مقرر شدند. فرهاد و فواد صادقانه كار و خدمت ميكردند و بارها جلو اشتباهات سر انجنير را گرفتند، و او را متوجه ساختند كه تركيب ناقص مواد تعمراتى باعث خسارات انگفت و بد نامى پروژه ميشود. مگر سر انجنير ساختگى، التفات به گفتههاى فواد و فرهاد نميكرد، گاه و بيگاه از آن دو به رئيس خود شكايت ميكرد. رئيس كه مجبوريت خود را به اشخاص مسلكى درك كرده بود، صداى خود را آهسته كرده ميگفت: آغا صاحب چاره نيست، سر من و تو در اين كارها خلاص نميشه خوبه از همين دو استفاده كرده ميلونها دالر به جيب ميزنيم. اين دو بيچاره يك نقص دارند، تلاش ميكنند كه در ساختن سرك، پل و پلچك در تركيب مواد و اندازه آن دقت به خرچ ميدهند، ديگر عيبى ندارند. مگر آغا صاحب كه حتى سواد كافى نداشت بنام سر انجينر در هر كوچه و پس كوچه با ديده درايى فخر فروشی ميكرد، اسم انجنير را در كارت نوشته بالاى چپ كرتى خود نصب كرده بود ، به تاثر فروان گفت: رئيس صاحب؛ اين كار شان باعث ميشود كه هشتاد فيصد مفاد ما رو به تقليل برود و با تاسف سر خود را شور داد و در زير لب غُم غُم كرد، والله اين كمكها هم يك روز قطع ميشه همين وقتش است كه صاحب پول و ثروت شده سرمايدار شويم، خود را صاحب چند بلند منزل بسازيم و باقى عمر خود را در دبى به عيش و عشرت بگذرانيم. رئيس با شوراندن سر حرفهاى سر انجنير را تأئيد كرد. همان بود كه فرداى آن روز فرهاد و فواد را از كار اخراج كردند. هردو با دل خونين و پريشان به خانه رفتند و براى مادر چيزى نگفتند. ميدانستند كه نه تنها قصر آرزوهاى مادر بلكه خودش نيز فرو ميريزد. فرداى آن روز مجبور شدند چون هزاران جوان تحصيل كرده در روى جادهها بدست فروشى آغاز كنند. چند روزى نگذشته بود كه در اثر انفجار موتر بم هر دو شهيد شدند. و مادر سر سفيد و هردم شهيد با آه و ناله از خوبىها و شايستگى هر دو دلبند خود بگوید و بگرید.
نویسنده: صالحه محک یادگار