به جهنم برنگردیم!
نگارنده: خاطره اسدی
کودکی ما با شنیدن صدای گلوله و هاوان سپری شد. خاک و دود تنفس کرده بزرگ شدیم. بازیجه های ما پوچکهای مرمی بود و سنگ ریزه ها. دورهیی که آدمی مستحق شنیدن زیباترین نغمهها و مهرانگیزترین آواهاست!
کمی بزرگتر که شدیم، خود را در حلقه محدودی از روابط اجتماعی یافتیم. روابطی به شدت مردانه! آنچنان مردانه که زنان حتی اجازه نداشتند برای درمان کُشندهترین بیماریها، نزد داکتر بروند.
مردان خانواده از خورد تا بزرگ با لنگی های سفید و ریش های دراز طوری معلوم می شدند که گویا بر خود و زنده گی خویش قهراند و محکوم به زنده گی کردن اجباری! آن ها دنبال تکه نانی برای خود و خانواده خویش بودند تا چند صباحی زنده بمانند. این وضع، مردان را تندخوی و درشت روی کرده بود.
در مکتب درس تفنگداری و جنگ آوری داده می شد. ما دخترها مکتب نمی رفتیم اما برادرانم مکتب می رفتند و قصه می کردند. تفریح و سرگرمی بچه ها کُشتیگیری و پهلوانی بود. انگارهمه را آماده به یک جنگ تن به تن می کردند. سخن از جنگ بود و خشونت تغییرمعنا داده بود. خشونت پذیرفته شده بود و به فرهنگ و رسم پسندیده تبدیل شده بود. سوءتغذی ناشی ازفقرفزاینده دست به دست خشونت فزاینده و فشار های روانی داده بود تا در ترسیم چهره های کریه المنظر ازآدم ها توفیق حاصل کنند. چه چندش آوراست سیمای آدمیزادهیی که آیینه تمام نمای فقر و خشونت و ناامیدی به آینده باشد!!
هیچ چیز امیدوارکننده نبود. آدمی را تصور کنید که با چشمان باز شاهد کشتن، بی عزت کردن و سربریدن و بی خانمانی همه روزه همنوعان خود باشد. اوچه حال و وضعی خواهد داشت؟ آن روزها به یک فردوسی نیاز شدید احساس می شد. کسی که مردمانی ناامید و مایوس را به گذشته های دورپرتاب کند و رمقی از امید در دل ها بدمد. یا شاید داستان نویس ماهری نیاز بود که با مهارت هنرمندانهاش لحظههای حزن و اندوه یک ملت آواره و ناامید داستان تراژید ماندهگاربسازد. بگذریم! آن روزها گذشت و تاریخ شد. تاریخ سیاه!
آمدیم یک دوره زندهگی را از نو آغاز کردیم. زمستان گذشت و بهارشد. دستکم برای من به عنوان یک دختر این گونه بوده است. در کمال ناباوری دانشگاه آمدم. جهان در کنار ماست. دختران و پسران کنارهم درس می خوانند. همه از امید حرف می زنند. حالا این سپیدی چادردختران مکتبی است که کوچه های کابل را هر صبح برفی می سازد. دیگر لنگی جبری در سر مردان نیست. پسران موهای خود را هرنوع می آرایند و خود نمایی می کنند.
اما کمی که دقت می کنم، نشانههایی از یک عقرب گرد را مشاهده می کنم. این نشانهها گاهی مرا به تشویش می سازد. شاید این ها آثاربد دوره سیاه اند و یا شاید از یک فاجعه دیگر خبر می دهند. من گاهی خود را در جایگاه کسی احساس می کنم که از یک جنگل ترسناک و وحشت زده بیرون شده باشد. صحنه هایی را مشاهده کرده باشد که فراموش کردنش دشوار باشد. چنان صحنه های وحشتناکی که جان سالم به دربردن از آن، شبیه خواب باشد. حتما که فیلم های وحشتناک دیدهاید؛ نه؟
رخنه کردن افکارافراطی در دانشگاه، دامن زدن به مسایل قومی، تعلقات سیاسی و تنظیمی دانشجویان، کم توجهی به مسایل اکادمیک، بی میلی دانشجویان و استادان به تحقیق و مطالعه و… این ها، هر علت و ریشهیی که داشته باشند، ناامید کننده و ترسانندهاند. از این ها باید ترسید! آن دوره سیاه را که گفتم، معجونی ازهمین ها بود! طالبانی که شرین ترین دوره زندهگی مرا تلخ کردند، آدم های افراطی و قوم گرا و نادان بودند. از این گونه آدم ها هرچه می آیید. دانشگاه نباید جای این گونه آدم ها باشد. ما نباید به عقب برگردیم. گذشته ما همان جنگل پر از درنده گان است. سیاه است. جهنم است!!