پیوند مقدس و آیندهاى نامعلوم
منبع: روزنامه هشت صبح
این یادداشت درآمدى است بر چند نوشتار آینده پیرامون «ازدواج»
مرد: باید صحبت کنیم دیشب که مهمان آمد و نشد امشب باید تمام شود این موضوع!
زن: کدام موضوع منظورتان است؟ من که چیزی نفهمیدم.
مرد: خود را به بىخیالى نزن، موضوع همان خواستگارها را مىگم!
زن: آها! اما در مورد آنها من و شما مفصل صحبت کردیم و حرفم را گفتهام قبلاً.
مرد: برو احوال مادرت را بگیر و چای و جاى خوابش را آماده کن، باز بیا که این حرف را تمام کنیم.
زن از جایش بلند میشود. وقتی روی دو پا میایستد، سرش به یک باره مىچرخد. در گوشش صدای ضربهزدن به طبلى میانتهى و سوراخ مىپیچد. تبخال لبش را با ناخن مىخراشد و به یادِ نعره وحشتناک دو شب پیش که با برادرش بر سر همین ماجرا بگو مگو کرده و او یک دفعه مثل دیوانهها کنترلاش را از دست داده و فریاد کشیده که تو از کی تا حالا براى مردان خانه تعیین تکلیف میکنی، از چه موقع حرف زن سند شده در این خانه؛ مىافتد و در حال مرورکردنِ سناریوى آن شب به سمت آشپزخانه میرود.
برای مادر چای سبز هِلدار در گیلاس قهوهاىِ طرحدارِ مخصوص خودش میریزد و کمی توت و کشمش سبز در بشقاب کوچکی کنارش میگذارد و برایش میبرد. مادر به صفحه تلویزیون خیره شده و گویی حالش به نسبت دیروز بهتر است. روی پاهایش که سالها است به خاطر سکتهمغزی فلج شده و بیحرکت است؛ ملحفهى نخىِ سفید با گلهای کمرنگ آبى و زرد کشیده است. چای را روی میز، کنار دستاش میگذارد. مادر نگاهاش مىکند و میگوید تبخالات خون شده، باز دست زدی و خراشیدى؟ با سردى میگوید مهم نیست مادر، به فکرش نباش. مادر میگوید پدرت گفت میخواهد با تو جدی صحبت کند. میگوید بله در مهمان خانه منتظرم نشسته. گفت چای براى مادرت ببر و بیا. مادر به زحمت تکانی مختصر به قسمت بالایی ِ بدنش مىدهد و دستهاى دختر را محکم میگیرد؛ به چشمانش که برای گریهکردن سر دوراهی مانده، نگاه میکند و میگوید پدرت خوبى تو را مىخواهد! سن و سالات روز به روز بالا میرود و جز کار و دفتر به فکر چیزى نیستی. اما زندهگی این طور که تو فکر میکنی نمیماند همیشه. مردم پُشت سرت حرف مىزنند که چی عیب و علت دارد که تا حالا عروسی نکرده. چندتاىِ دیگر را به بهانه، جوابِ منفى مىدهى؟ مگه چند تا خواستگار دیگر میآید به دنبالات؟ این جوانى و زیباییات تا چند سالِ دیگر نمیماند و اگر سنات بالا برود، صاحب اولاد هم نخواهى شد؛ باز چه فایده دارد عروسی کردنات؟
دختر نگاهاش نمیکند. انگار مىداند حرفزدن بىفایده است. روزها و شبها است به این فکر مىکند که از سیاره دیگرى آمده و در این خانه کسی زبان او را نمىفهمد. مثل این که متعلق به این خانه و این نسل نباشد. چشماش به گلهاى ریز قالین گره خورده و تناش کرخت و مرطوب است. مادر پُشتِ دستهاى دختر را کمى نوازش مىدهد و مىگوید ما را بین خانواده و دوست و آشنا بیحرمت نکن جانِ مادر، باید عروسی کنى. دیگر بس است این زندهگی مجردى، تا آخر که نمیتوانى مجرد بمانی! مکلفیت دختر عروسی با نامِ نیک و پرورش فرزندانِ صالح و سالم است. دختر چشماش را از قالین میگیرد و با سردی مادر را نگاه مىکند. براى آخرین بار تقلاىِ بیمعنیاش را بیاختیار تکرار مىکند و آرام مىگوید: «من با او هیچ وجه مشترک ندارم!» میل و علاقهاى هم ندارم در مقابلاش، هیچ نمىشناسمش، چرا باید با چنین آدمى برای یک عمر تعهد بسپارم؟ مگر من سربار شما هستم که براى بیرون کردنم اصرار دارید؟» با صدایی محزون از ناامیدىِ فروخورده مىگوید: «مادر هیچ فکر نمىکنى آیندهی من با کسى که از همین حالا فراری استم از پیشش، چی خواهد شد؟! برایت مهم نیست که خلاف میلام هر شب به نام همسر به من تجاوز کند؟!» جملهاش هنوز کاملاً از دهانش خارج نشده که مادر سیلی جانداری به صورتاش میزند و مىگوید: «این حرفهاى مزخرفِ سرکوچهاى، نتیجه دفتررفتن و دانشگاه خواندنات است؟! آفرین به تربیت و شرفات، مرحبا به تو.» دختر دستاش را به جاىِ سیلی مادر مىگذارد و از پیشش بلند مىشود. صداى پدر در دهلیز انعکاس مىکند که: «چی شدى دختر! بیا که مرا خواب گرفته.» دختر در امتداد صدا گام برمىدارد و پشت سرش صداى مادر را مىشنود که مىگوید: «دیوانهگی نکنی که اعصاب پدرت خراب شود، حرف تمام شده…. فامیلاش میآیند!» ادامه میدهد: «شنیدی چی گفتم یا نه؟ پدرت حرف زده و کار تمام است.»
دختر بدون این که سر برگرداند و نگاهش کند، اتاق را ترک مىکند و در را پُشت سرش میبندد. در سرش دو تا فکر همزمان و در امتداد هم میچرخند و مانور میدهند؛ اینکه بماند و این وضعیت را تحمل کند یا به ازدواجى ناخواسته و بدون شناخت و دوستداشتن تن بدهد و حداقل از این فشار هر روزه خلاص شود. آنگاه یک باره به خود نهیب میزند که من نمىخواهم و نمىتوانم مردی را که هیچ حسى نسبت به او در خود نمىیابم، یک عمر تحمل کنم. زیر لب آرام نجوا مىکند: «نمیتوانم با این تحمیل، یک عمر زندهگی کنم و به نام خانوادهگى و شخصیت و احساسام آسیبی نرسانم. ممکن نیست.»