قذف؛ روایتی از ناگفتههایی یک زندگی
گفتگو کننده : نسیمه همدرد
نوشتن دشوار است و از خود نوشتن دشوارتر، اما وقتی شما زن باشید و در کشوری مانند افغانستان زندگی کنید، گفتن از مشکلات و تجربههای تلخ تان اگر جرم پنداشته نشود از نگاه خیلیها گناه بزرگ به حساب میآید و امری است محال. میدانیم، با این که زنان دشوارهای سنگینی را تجربه میکنند اما کمتر میتوان یکی از آنها را یافت که با قلم خود این تجربه و این سرگذشت خود را با دیگران شریک سازد. اما زمانی که ماجرا تبدیل به یک جنجال بزرگ میشود که محال است قلمی روی کاغذ کشیده شود. میدانیم مسایل زیادی است که دست زنان را بسته اند و آنان را در گرو چیزهایی شبیه عزت و آبرو و… گذاشته اند. اما در این میان هستند زنانی که بدون هیچ هراسی هرآنچه برای شان گذشته را بدون هراس مینویسند که این در نوع خود یک مبارزه جدی است. کاری که بتول مرادی کرد و این روزها نامش روی زبانها است. بتول در خاطرات خود “قذف” پرده از رازهای بزرگ پشت برهم خوردن زندگیاش برداشت و شبیه یک مبارز ایستاد و نوشت و جنگید. کاری که بدون شک هم ستودنی باید به حساب آورد و هم رهگشا.
بیشتر از زبان خود بتول مرادی بشنوید که در مورد “قدف” و نوشتن آن چه میگوید:
پرسش: کمی در مورد قذف بگو و در مورد آن چه که خودت را واداشت تا آن را بنویسی؟
مرادی:”قذف” یاد داشتهای روزانه من است از روزهای دشواری که من درگیر جنجالهای بعد از طلاق بودم از جمله یک دوسیه به نام “قذف”. روزهای ناخوشایندی بود. حتی صحبت کردن در مورد اتفاقاتی که برایم میافتاد هم سخت و ناممکن بود. در این میان نوشتن اما آسانترین راه بیان برایم بود.
پرسش: میدانم مشکلات زیادی را دیدی و تجربه سختی بود برایت، با این همه با نوشتن “قذف” فکر کردی چه کمکی به خودت و وضعیت موجود میکنی؟ تصمیم این که دست به نوشتن بزنی برایت دشوار نبود؟
مرادی: نوشتن برایم عادتی قدیمی بود و گاها برایم به اندازه درد دل با دوستی میتوانست آرامبخش باشد.
ولی وقتی خاطراتم را مینوشتم مطمئن نبودم که بخواهم روزی آنها را منتشر کنم. هرچند قبلا هم گاهی خاطراتم را در نشریاتی مثل در دری و خط سوم منتشر کرده بودم اما این بار فرق میکرد. من باید پردهها را پس میزدم و اجازه میدادم بسیاری از کسانی که نمیشناسم با چندین سال از زندگی، احساسات، روابط و لحظات خصوصیام شریک شوند. علاوه بر اینکه من در کتاب ناچار میبایست نام کسانی را میآوردم که در این برش از زندگیام سهم داشتند، قاضیها، وکلا، دادستانها و شخصیتهای مطرح اجتماعی. و با توجه به فضای پر از فساد و محافظه کاری که در سیستم قضایی ما حاکم است مسلما بسیاری از آنها به خاطر عملکرد شان خشنود نبودند که نامی از آنها برده شود و این میتوانست باری دیگر بر مشکلات سابقم بیفزاید. به همین خاطر قناعت دادن خودم برای چاپ خاطراتم آسان نبود.
پرسش: آیا همواره این که چه قضاوتی در موردت خواهد شد را هم در نظر میگرفتی؟
مرادی :البته. به همین دلیل گفتم که به سختی توانستم خود را به انتشار خاطراتم قناعت بدهم. ادعای یک خطی یک مرد، توانست زندگیام در هم بریزد و سالها آشفتگی و فشار و برخوردهای زشت نصیبم کند. البته که من جوانب مختلف آن را سنجیدهام. اما این روزگار هر روزه زن در افغانستان است. قصه کردن علنی یک زن از مشکلاتش میتواند دردهای مشترک را از حالت راز و تابو بیرون بیاورد. قذف و تمام رنجهای در آن، میتواند تجربه بسیاری از زنان دیگر نیز باشد. مطرح کردن مشکلات اجتماعی میتواند به واکاوی و یافتن راه حلی قانونی منجر شود. حداقل دستاورد هم برای زنان آسیب دیده میتواند بعد روانی آن باشد، درست برعکس سکوت و سرپوش نهادن. خودسوزی و خود آزاری زنان پیامد مستقیم خاموشی آنهاست. در عین حالی که نمیتوانم با قاطعیت بگویم آشکار کردن رنجهای شان بتواند حل مشکل بکند اما حداقل این تلاش است. یک ریسک.
پرسش: دیدگاه دیگران در مورد این نوشته چه بود؟ کسانی که خوانده اند تا حالا چه گفته اند برایت؟
مرادی: این هفته سوم است که از نشر کتاب میگذرد. کتاب به شکل الکترونیکی منتشر شده و هرچند از افغانستان هم قابل دریافت است اما گویا این شیوه انتشار دسترسی به آن را محدود کرده است. امیدوارم تعداد بیشتری آنرا بخوانند. امیدوارم این کتاب باب گفتگو پیرامون خشونت پنهان، ناهنجاریها و عادتهای رنج آور در جامعه باز کند و خلاهای قانونی را به چالش بکشد.
پرسش: به عنوان زنی که هم دشواریها را تجربه کردهای و هم قلم به دست گرفتهای تا بخشی از آن را بنویسی دلیل اصلی نابرابریهای جنسیتی را در چی میبینی؟
مرادی: پافشاری و مقدس شمردن فرهنگ و رسم و رسوماتی که با زمان و احتیاجات بشری رشد نکردند در جامعه ما شاید در صدر دلایل قرار بگیرد. اگر چه ما جزئی از بافت یک اجتماع هستیم و تحت تاثیر آن، اما از همت و تلاش فردی نباید غافل شد. هر فرد، هر جزء به اندازه توان خود میتواند بر این کل تاثیر گذار باشد.
قسمتهایی از کتاب
چهارشنبه
15جون 2011
از کوچه مسجد موسیبنجعفر به کوچه فرعی پیچیدم. دیدم سگی از کنارم میآید. با خودم گفتم نباید بدوم وگرنه دنبالم میکند. چند قدمی که رفتم، تبدیل شد به پلنگی سیاه. پشت سرش هم شیری میآمد. پیشتر رفتم. خدیجه دم دروازهای ایستاده بود، فریاد زد: «بدو… بدو.»
من با سر به پلنگ اشاره کردم. نزدیک آن خانه که رسیدم ناگهان دویدم و خودم را انداختم داخل خانه. خدیجه کلون دروازه را انداخت. دروازه چوبی بود. وقتی حیوانات خود را به در میکوبیدند و چنگال میکشیدند، در تکان تکان میخورد. از فاصله میان تختهها پنجههای شان را داخل میکردند. از آن جا فرار کردیم و به یک دالان رسیدیم و بعد به کوچه. به خانه خودمان رفتیم. خدیجه گفت خانه نمانیم که پیدایمان میکنند. ما در کوچهها و روی پشتبامها میدویدیم.
این خواب را هفته پیش دیدم و امروز تعبیر شد. امروز سگی مرا دندان گرفت و بچهام را برد.
نمیخواهم بنویسم. میخواهم بخوابم، بسیار بخوابم، سالها بخوابم…
پنجشنبه
16 جون 2011
قبل از ساعت 9 صبح، به قوماندانی امنیه رسیدم و ورق عریضهام را دادم. اولینبار بود که آن محوطه را در روز رخصتی میدیدم. بدون جمعیت، خیلی بزرگتر به نظر میآمد و با چند پولیس مرد که به من خیره شده بودند، کمی ترسناک. غرفه تلاشی زنانه، روز رخصتی بسته است و مرا بازرسی بدنی نکردند، فقط پرسیدند کدام چیزی همراه خود ندارم؟ گرچه هیچ زنی تا حال انتحار نکرده اما این اعتماد دور از عقل بود.
مسوول ثبت، عریضهام را به دفتر آمر برد و بعد برگشت و گفت که باید بروم پیش آمر. آمر میخواست بداند «شوهر سابق» که در عریضه ادعا کردهام پسرم را اختطاف کرده، پدر طفل است؟ وقتی جواب مثبت را شنید، گفت که این اختطاف نیست چون او پدرش است. باید عریضه را تصحیح و کلمه اختطاف را حذف کنم. استدلالش هم این بود که کودک از خون پدر است و پدر به او آسیبی نمیرساند.
پرسیدم اگر این اختطاف نیست پس چیست؟ بچهام را به زور برده، اجازه نمیدهد او به مکتب برود و از وضعیت و موقعیتاش بیخبرم. به نظر آمر چون محکمه حضانت را به من داده است، اعصاب جانب مقابل خراب شده، طفل را برده چند روز پیش خود نگاه کند، اعصابش که آرام شد طفلک را بر میگرداند. «این اختطاف نیست همشیره، اولاد خودش است، از خون خودش است، تشویش نکن.» پرسیدم پس اگر کسی برادرش را بکشد هم قتل نیست چون از خون خودش است؟ گفت نه، اختطاف در بدل پول است، اگر به مقصد خود نرسند حتی گروگان را میکشند ولی این طفل، اولاد خودش است پس به او آسیب نمیرساند.
حوصله بحث بیشتر نبود، همانطور نوشتم که آمر میخواست ولی حاضر نشد جلب بنویسد. بهانه کرد که نمیتواند عنوانی محل کار او جلب بدهد: «صحیح نیست سر وزارتخارجه امر کنیم.» خواست تا آدرس خانهاش را پیدا کنم. گفتم امر نکنید، مراحل قانونی را انجام بدهید. مگر تا حالا سر هیچ وزارتی جلب ندادید یعنی هیچوقت از کارمندان دولت شکایت نشده؟ گفت زیاد جلب دادیم به وزارتخانهها «اما وزارتخارجه بسیار معتبر است.» آخر هم جلب نداد و تنها یک استعلام نوشت عنوانی ریاست منابع بشری وزارتخارجه که در آن پرسان کرده، آیا کارمندی به نام غلام حضرت وهریز دارند یا نه؟
ادبیات ترس، ادبیات مودبانهای است.
اگر جلب میداد، اول وقت اداری روز شنبه از حوزه دوم پولیس که وزارتخارجه شامل آن میشود، یک مامور میگرفتم و مستقیم وی را از وزارت به حوزه پولیس میبردم تا حکم حضانت تطبیق شود اما حالا باید شنبه این استعلام را ببرم وزارتخارجه و منتظر بمانم جواب بگویند بعد جواب را بیاورم به این آمر فهمیده تا جرات کند یک جلب بنویسد.
در این موضوع هم کوتاه آمدم. میخواستم زودتر بروم. در تمام آن ساختمان من سه نفر را دیدم و در تمام مجموعه و محوطه از لحظه ورودم، هیچ زنی به چشمم نخورد. سوالهای آمر هم خلقم را تنگ کرده بود: «چرا جدا شدین؟ کی خرجیات را میدهد؟ معاشت چند است؟ کجا و همراه کی زندگی میکنی؟ چند ساله هستی؟ چرا عروسی نکردی تا حال؟» فردا هم رخصتی است، کاش در این دو شب او ننوشد.
شب از ایران زنگ زدند. مادر حالم را کمی خاص پرسید و سراغ بچهها را گرفت. گفتم خوابند. حتما او هم خوابی دیده. در مورد قیمتها و اوضاع مهاجرین پرسیدم. موضوعی که دلش از آن پر بود. از زمستان که دولت ایران یارانه شانزده قلم کالای اساسی را برداشته شامل گاز، آب، برق، گندم، شیر، روغن و برنج… قیمت همه چیز چند برابر شده چون هرچه تولید میشود با این اقلام پیوند دارد. یک لیتر شیر از 1000 به 2500 تومان رسیده. نان 50 تومانی شده 250 و برای اولینبار در تاریخ هفت هزار ساله گلشهر صفهای نانوایی از بین رفته است.
دولت ایران با شروع طرح برداشتن یارانهها، به حساب بانکی هر ایرانی ماهانه 40500 تومان واریز میکند که در مقابل صعود سرسامآور قیمتها، هیچی نیست. البته به مهاجرین افغانستان همین برگ سبز هم داده نمیشود. مردمی که در همه سالها با حداقل زندگی کردند، نه بیمه داشتند و نه اجازه کار؛ هرسال هم باید هزینهای به دولت ایران بابت تمدید کارت اقامتی و هزینه تحصیل کودکان خود بپردازند حالا با این طرح اقتصادی جدید، چند پلهی دیگر هم از خط فقر پایینتر میروند.
آن یک و نیم میلیون مهاجری هم که فاقد مدرک اقامتیاند و پیش از این هم رسما وضعیتشان نسبت به کارتدارها اسفبار بود (چون حق تردد در شهر را هم ندارند و کودکانشان هم حق تحصیل) چه بکنند با این گرانیهای جدید. قوزِ بالای قوزِ بالای قوز.
دولت ایران مدعی است با اجرای طرح هدفمندسازی یارانه، مردم در مصرف انرژی صرفهجویی میکنند. از زمان اجرای طرح، اگرچه مردم دیگر پلاستیک پلاستیک نان خشک دور نمیریزند، در مصرف انرژی محتاط شدهاند، بانجان رومی و پیاز و کچالو احترام پیدا کرده و فروشندهها آنها را نیز همطراز میوهها میچینند ولی خلائی در زندگی مردم ایجاد شده است که کمک هزینه دولت نمیتواند آن را پر کند.
نان و چای شیرین مثل سالهای جنگ ایران و عراق دوباره به عنوان وعدهی غذای اصلی به سفره مردم راه پیدا کرده، قدرت خرید مردم پایین آمده و مردم درست و حسابی به پای برنامههای احمدینژاد دارند پیر میشوند.
مادر وقت خداحافظی باز هم پرسید: بچهها خوابند؟
یکشنبه
19 جون 2011
بخش تحقیق جرایم که ستار رییس آن است در زیر زمین قوماندانی امنیه بود. آنجا که رسیدم، ستار به وی زنگ زد. نیم ساعت که گذشت دوباره زنگ زد و بعد گفت: «آدم مصروفی است، خیر است!»
از من پرسید که آیا وی سفیر است؟ گفتم سه سالی در سفارت ما در کوریا وزیر مختار بوده و طبق روال، حالا باید سه سال در داخل انجام وظیفه کند، فکر نکنم سفیر شده باشد. گفت: «نی حالا سفیر شده به انگستان یا امریکا.»
ساعت ده سرانجام وی آمد، بدون هومن. جواد رها و آصف آشنا همراهش بودند. حاضرین در اتاق همه از جای خود برخواستند و دست دادند و احوالپرسی کردند. وی با ستار بغلکشی کرد و گفت این شلیته میخواهد با معشوقش بگریزد خارج و بچهام را هم ببرد. با رییسه محکمه هم گپ زدم گفت بچهام را نگاه کنم چون معلوم نیست این شلیته شب و روز کجا هست. انتظار این حرفها را نداشتم. فیصله محکمه در مورد حضانت را به ستار نشان دادم و گفتم این آدم میتواند هرچه خواست ادعا کند ولی حکم محکمه، قابل اجراست.
درحال حرف زدن بودم که وی بلند شد و گفت که سفیر آمریکا امروز به دفتر شان میآید و باید برود. بیهوده انتظار داشتم که ستار حرفی بزند یا مانع شود. به ستار گفتم شما نباید بمانید که برود. پرسید: «چرا نمانم، مگر جرم کرده؟» وی با خنده گفت بگو وهریز پروای کسی را ندارد، اصلا کی جرات دارد مانع وهریز شود. ستار با وی بغلکشی کرد و چنان وقت رفتن وی، دستش به سینهاش بود و عذر میخواست گویا با خواستن وی به دفترش، توهین بزرگی به او روا داشته. وی همانطور که میرفت به ستار گفت: «باز به خیر میبینیم.»
او رفت و من همانطور با مدارک ایستاده بودم. یکی از همکاران ستار از ته اتاق سن هومن را پرسید و بعد گفت اولاد از پدر است. گفتی شش سال و چند ماهه شده، چند روز دیگر حضانت طفل خلاص میشود. طفل حق پدر است حالا یک چند روز زودتر گرفتش، چی فرق میکند.
یک نرِ دیگر هم که نزدیک دروازه نشسته بود و جلویش میزی نبود (شاید پیاده دفتر بود یا از مراجعین) رفت سر منبر که مسوولیت طفل بسیار زیاد است و دین اسلام این وظیفه را به دوش مرد مانده و زن را سبکدوش کرده. بعضی آدمهای جاهل ممکن است بگویند که این ظلم به مادر است در حالی که این عاطفه دین اسلام را نشان میدهد تا اگر شوهر مُرد یا زن را طلاق داد، زن بتواند دوباره عروسی کند.
ولی من فقط منتظر پاسخی از ستار بودم. او گفت اصلا به آنها ارتباط نمیگیرد و خود محکمه باید برایش جلب بدهد و بچه را پس بگیرد. درحالی که خشمم را به سختی کنترل میکردم، برایش توضیح دادم که محکمه، حکم صادر میکند و اجرایش با پولیس است. ستار گفت پس یک امر از محکمه بیاورم که به آنها هدایت بدهد و امر کند تا بچه را بگیرند. نگاهش کردم، نور حماقت و رذالت در چشمانش سوسو میزد.
رفتم محکمه فامیلی و رییسه را دیدم. قاضی رحیمه گفت چهارشنبه، وی هومن را با لباسهای بسیار کثیف به محکمه آورده و ادعا کرده، هومن مریض است و با همین سر و وضع از من تحویل گرفته. همچنین گفته که من میخواهم عروسی کنم و هومن را با خود به خارج ببرم. از همسایهمان هم نقل قول کرده که من از صبح بیرون میروم تا شب و گاهی شبها هم نمیآیم. قاضی رحیمه پرسید: «تو میخواهی عاروسی کنی؟»
لحن قاضی خوشم نیامد و سوالش را هم فضولی در حریم شخصی خودم شمردم، بنابراین دلیلی ندیدم که آن را رد کنم و پرسیدم مگر اشکالی دارد اگر بخواهم عروسی کنم. گفت اگر مادر عروسی کند حضانتش سقوط میکند و باید طفل را به پدر تسلیم کند. ادامه حرفهایش هم حالت تهدید داشت. اینکه تا حال چند طفل را از مادرانشان که بیرون کار میکردند، پیش از ختم حضانت گرفته و به پدرانشان سپرده. بعد از من پرسید «تو که روزانه پیش اولادهایت هستی، نی؟»
گفتم من هم بیرون کار میکنم مثل خودشان – و با سرم به خودش و هیات قضایی اشاره کردم که همه زن هستند- و یک مادر هم هستم. باید کار کنم چون باید کودکانم را نان بدهم. یک خانه سامان گرفتم که هشت هزار و پنجصد از معاشم که بیست هزار افغانی است را باید بدهم به او تا مواظب بچهها باشد و تا وقتی من خانه نرسیدم او پیششان میماند.
بعد گله کردم که حق دیدار هومن را به وی داده اما برای وی نفقه تعیین نکرده است و تا امروز وی خرج یک روز بچهها را هم نداده. گفت او یکی از بچهها را قبول ندارد. گفتم همان یکی را که قبول دارد چی لطفی کرده در حقش جز اینکه حالا اختیار قانونی برای آزار و اذیتش را یافته. امروز روز چهارم است که هومن مکتب نرفته است.
درخواست ستار را گفتم. با تمسخر گفت که نه جلب میدهد و نه حق دارد که سر یک ارگان مستقل امر کند. تا زمانی که حکم صادر نشده و دوسیه تحت بررسی آنهاست، میتوانند جلب صادر کنند اما بعد از صدور حکم، احضار و اجرا، مسوولیت پولیس است و اگر قوماندانی وظیفهی خود را نمیفهمد یک استعلام روان کند و از محکمه رسما بپرسد. آنچه قاضی رحیمه میگفت درست بود و این من بودم که از سر درماندگی هر سو چنگ میانداختم. به دفتر ستار بازگشتم. ستار یک استعلام نوشت و از ریاست محکمه فامیلی کسب تکلیف کرد که در این قضیه چه بکنند. برگشتم محکمه، رییسه جلسه داشت. بعد هم وقت نان شد. بعد از نان هم دوباره جلسهی قضایی بود. حدود سه ساعت معطل شدم تا سرانجام یک فرصت داده شد بروم داخل و جواب استعلام را بگیرم. قاضی رحیمه در جواب ستار نوشت که حکم صادره، قطعی و قابل اجرا است.
«چی گپ است؟ دو سه روز از طفلکت دور بودی اینقدر پریشان هستی، چند ماه دیگر که حضانتش ختم میشود چی میکنی؟» رحیمه وقتی زیر جوابیهاش را امضا میکرد این را گفت. جوابش را ندادم فقط به برگه نگاه میکردم. این چیزی است که نمیخواهم به آن فکر کنم، مثل مرگ. ولی بعد همانطور که از بین آدمها، راهروها و محوطه قوماندانی میگذشتم، موتر سوار شدم و به خانه آمدم، حتی وقتی چای مینوشیدم و اتفاقات امروز را برای خواهرا تعریف میکردم، آن جمله بارها و بارها در مغزم تکرار شد و هر بار از خودم پرسیدم، چه نصیبش شد از گفتن این حرف گزنده؟ چه کسی یک انسان رو به موت را به خاطر تقلایش برای زنده ماندن مورد بازخواست قرار میدهد؟ تا امروز گمان میکردم تجربه دردناک خودش بعد از بیوه شدن که به تاراج فرزندانش توسط برادران شوهرش انجامید، باید باعث درک و همدردی بیشتر او با زنان شود اما حال هیچ توقعی از او ندارم. فقط لطف کند انگشتش را فرو نکند در زخم دیگران.
جوابش را بردم دفتر تحقیق جرایم. ستارخان رفته بود. هنوز ساعت دو هم نشده بود. از آن سخنورِ حقوقدانِ همه کاره ته اتاق که برگه را از دستم کشید و خواند، خواستم که یک جلب بدهد. گفت مسوولیت او نیست، مسوولیت رییس است. کاش دهانش هم در حد مسوولیت خودش باز میشد.
خانه که آمدم سهیلا غذا نپخته بود. خودم خواسته بودم. تصمیم داشتم وقتی هومن را گرفتم سر راهم از رستورانت کباب ماستی بگیرم که خیلی خوش دارد.
سهیلا گفت که به همسایه بگویم سگش را ببندد. میرود از دستشوییِ گوشه حویلی، کثافات میخورد یا پلاستیک آشغالها را پاره میکند و به کالای او پوزه میمالد. بعد هم گله کرد که فقط مکس نیست که در حویلی زیاد میگردد، مرد همسایه هم کمتر از سگش مزاحمت نمیکند. باز هم خوب است از او سوال نمیپرسد. مرا که هر بار میبیند، سوالش همیشه این است: «سلام، کجا رفته بودی؟ کجا میری؟» امروز هم که آمدم سر صفه ایستاده بود و سلام داد. بدم میآید که مرا «تو» خطاب میکند. غروب هم که بیرون میرفتم باز آن سوال را پرسید. بعد هم قلاده مکس را گرفت و تا مسافتی از پشت ما آمد.
به این فکر میکنم که وی روز چهارشنبه، چه چیزهای مرداری به سر و روی و لباس هومن مالیده تا او را کثیف نشان بدهد و در آن وقت در ذهن کوچک هومن چه گذشته است؟
سهشنبه
21 جون 2011
صبح چند بار به ستار زنگ زدم، جواب نگفت. ناچار به دفترش رفتم. گفت وی وعده کرده، فردا میآید. با تحکم گفتم اگر فردا نیامد باید جلب بدهد. «چی گپ است همشیره، نام خدا خودت آدم فهمیده هستی، سفیر صاحب آدم مصروف میباشد، نمیتواند که هر وقت خودت امر کنی بیاید.» همان ته اتاقی بود. ستار هم حرف او را تایید کرد. اعصابم خراب میشود وقتی میگویند او «آدم مصروفی» است و باید مراعاتش را بکنند. چرا هیچکس از یک هفتهای که من سرکار نرفتم و هومن به مکتب نرفته، نمیگوید.
از آنجا رفتم به سارنوالی «منع خشونت علیه زنان» و برای لتوکوبی روز چهارشنبه از وی شکایت کردم. سارنوالی که دوسیهام را به او سپردند، عمر نام دارد. گمان میکردم که سارنوالهای این بخش همه زن باشند ولی در اتاق عمر همه سارنوالها مرد بودند. برای من البته چندان مهم نیست اما برای مراجعین این بخش که زنهای قربانی خشونت هستند و اکثرشان سالها جز محارم خود با مرد دیگری صحبت نکردهاند، نشستن و گفتگو با یک مرد غریبه باید کمی دشوار باشد.
سارنوال عمر برای ادعای لتوکوبی سند خواست. برایش گفتم که اسناد در کمیسیون حقوقبشر موجود است، او استعلام کند تا برایش روان کنند. ناگهان با یک پوزخند گفت: «بوتول، اگر نتوانستی ثابت بسازی، ما خودت را مجازات میکنیم. اینجا هر روز زنهایی میآیند که سر شوهر خود عریضه میکنند اما بعد خودشان بندی میشوند. چرا؟ به خاطر عریضهی دروغ. تو که تهمت نمیکنی آ؟»
ترساندن زنان شاکی ظاهرا جزو مرامنامه کاری محاکم ماست. فورمهاش را که پر کردم یک عالم سوال داشت: تخلص، آدرس، نمبر تذکره، تلفن پدر و برادر و کاکا و ماما و فرزندان آنها و معاش خودم. معاشم را دو برابر نوشته کردم با این امید که بیشتر احترام دریافت کنم. اما بعد پشیمان شدم. از معاش بالاتر توقع رشوت بالاتر هم هست.
خانه که رسیدم صورت سپهر زخم داشت. مکس رویش پریده و او با صورت خورده به زمین. سهیلا از همسایه خواسته سگشان را ببندد ولی بابای آیولین گفته سگ اگر همیشه بسته باشد مریض میشود و در مورد لیسیدن وسایل بچهها و گاز گرفتن رختهای سر طناب، گفته که آنها در ظرف خودشان به او غذا می دهند و او را مرتب می شویند مثل فرزند خودشان. سهیلا وقتی قصه میکرد از خشم آنها را مامان، بابای مکس خطاب میکرد.
سهیلا این روزها خانه ما نماز نمیخواند چون وقت عبور از حویلی سگ به لباسش پوزه میمالد. اوایل حساس نبود اما از وقتی دیده مکس پوزش را داخل تشناب میکند و چتلی میخورد، میرود خانهشان و لباسش را تبدیل میکند و بعد نماز میخواند. به همین خاطر اصرار دارد شب پیش از غروب خانه برسم تا او نمازش قضا نشود. خبر ندارد اگر سگ پاک خوری بکند یا نکند در احکام، آب دهانش به هر صورت نجس است. حتی ظرفی که سگ دهان بزند را باید یکبار خاکمالی کرد و سه بار با آب شست تا پاک شود. البته چیزی نمیگویم تا بیشتر به زحمت نیفتد.
چهارشنبه
22 جون 2011
قانون مدنی را باز کردم و ماده 252 و253 را نشان ستار دادم که مادر حق به سفر بردن و جابهجایی طفل در زمان حضانت بدون اجازه پدر طفل را داراست و همچنین ماده 254: «پدر نمیتواند در خلال مدت حضانت بدون اجازه حاضنه، طفل را با خود ببرد.» بیحوصله کتاب را مقابلش باز گرفت و از موبایل من زنگ زد به وی و قوانین را برایش گفت و طولانی به جواب او گوش داد. فقط آخرش گفت: «صحیح است رییس صاحب. صحیح است.»
ستار گفت چون من میخواهم عروسی کنم وی حاضر نیست هومن را بیاورد و یک ضامن معتبر میخواهد تا نتوانم بگریزم. گفتم همین الان ضامن میدهم. زنگ زد به وی و مثل کسی که از مافوقش دستور میگیرد رو به من گفت: «رییس صاحب میگه آدرسش کجاست که خودش بیاید ضامن را بیند؟»
آدرس دانشگاه ابنسینا را دادم و گفتم که خواهرم یکی از موسسین و استادان این دانشگاه است. گپهایم را به او منتقل کرد بعد گوشی به دست به دهلیز رفت. پس آمد: «رییس صاحب این ضمانت را قبول ندارد، میگه یک دکان باشد.» پرسیدم اعتبار یک زن تحصیل کرده که موسس یک دانشگاه است از یک دکاندار پایینتر است؟ گفت گپ سر زن بودنش نیست. دانشگاه اعتبار ندارد. دکان معتبر است. از رییس صاحب، رییس صاحب گفتناش معلوم بود که در این دو روز درست و حسابی سبیلهای سیاهش چرب شده.
به داداش، خدیجه، زکیه، بولهها، نورجهان، پری و پروانه زنگ زدم برای یک ضامن آنهم فقط دکاندار! و خودم رفتم در دهلیز محکمه فامیلی نشستم تا ساعت 3 که پایان وقت اداری بود و دیگر ناامید شدم. چند شرکت و موسسه پیدا شد اما هر بار ستار رد کرد: «یک دکان باشد.»
آخر وقت که محکمه خلوت شده بود، رفتم تا از رییسه بپرسم کدام ماده قانون، حضانت را از مادر در صورت ازدواج سلب می کند. قانون مدنی هم دستم بود تا آن ماده را پیدا کنم اما قاضی رحیمه گفت که در قانون مدنی نیست، رویهی محاکم همینطور است. پرسیدم چطور ممکن است که در قانون نباشد اما اجرا شود. پس بر چه مبنایی حکم صادر میکنند؟ و او دوباره تکرار کرد: «رویه قضایی محاکم افغانستان همی قسم است. اگر مادر عاروسی کند، حضانت سقوط میکند. کل قانون که در آن کتاب نوشته نیست.»
برآمدم. قانون را در دستکولم ماندم و در دهلیز نشستم تا کمی هضم شود. پهلویم زنی نشسته بود که دامادش میخواست دختر 24 سالهاش را بعد از یازده سال زندگی مشترک طلاق بدهد. او لاغر و قدبلند بود. گوشهای ایستاده بود و با مادر و خواهرش حرف نمیزد. حالتش به آدمی میماند که دست از تلاش کشیده و نای هیچ حرکتی را ندارد. مدت طولانی سرش را به کشوی دوسیهها تکیه داده بود و خاموشانه مردم را مینگریست. مشکل او ربطی به اخلاق و ارادهاش نداشت. دست خودش نبود. سینههایش از نوجوانی دیگر رشد نمیکند و به اندازه یک چهارمغز باقی میماند و بعد از سالها زندگی مشترک هنوز نتوانسته بود حمل بگیرد.
آن مرد هراتی که دوشنبه با دختری 16 ساله آمده بود را هم دوباره دیدم. این بار تنها بود. همان روز دوشنبه رییسه دستور داد که دختر را روان کنند به خانه امن تا پدرش از هرات بیاید. آن روز دختر کنار من نشسته بود. مرد اما معترض و ناآرام بود: «جرم که نکردم، خودش راضی است، آوردم نکاحش کنم، شریعت هم راضی است.»
اجازه صحبت با دختر را نداشت. دخترک ریز جثه بود و تا خودش سنش را نگفت فکر میکردم که 12 یا 13 ساله باشد. از چادر نمازهای رنگی هرات پوشیده بود. دستهای بزرگ و زمختی داشت. آنقدر بزرگ که مطمئن بودم با یک دستش میتواند صورتش را کامل بپوشاند. خطوط بند دستش هم عمیق بود. مادرش مرده بود و از پنج سالگی زیر دست زن پدر، قالین بافته بود.
پدرش به خواستگاری این مرد جواب رد میدهد. با هم میگریزند و به کابل میآیند تا محکمه نکاحشان را ببندد. به نظر مشکلی نمیآمد. مرد ریز نقش بود و صورت آفتاب سوختهای داشت. به نظر جوان زحمتکشی میآمد ولی وقتی دختر گفت که 41 ساله است و هفت فرزند دارد و پسر بزرگش 22 ساله است، قضیه کمی تغییر کرد.
کنار دختر آن موقع یک نفر از محکمه ایستاده بود تا جایی نرود. او با چشمهای سیاه و درشتش به هر طرف نگاه میکرد. بدون غم، بدون شادی، بدون هیچ حسی حتی نسبت به مردی که همراهش گریخته بود. گویا تمام تقلای او فقط برای این بود که اتاقی از آن خود داشته باشد.
داداش امشب انب آورد. اولین انب امسال که میخوریم. بدون هومن.
کنار طاقچه با خودکار سرخ نوشته شده: «حامد عزیز امید.» دستخط هومن است. نمیدانم نام دوستانش است یا کلماتی از کتاب درسیاش. اگر هفته پیش این را میدیدم حتما بازخواستش میکردم که روی دیوار مردم خط نیندازد و در دفتر بنویسد و بکشد. اما حالا این سه کلمه حالم را دگرگون میکند. قلبم فشرده میشود.
پنجشنبه
23 جون 2011
روزهای بد مثل زنجیرهای به هم پیوستهاند. وقتی نازل میشوند تا که سقف خانهات را خراب نکنند، تمامی ندارند. تصمیم گرفتیم از این خانه برویم. نمیدانم چطور بنویسم که هم امروز را نوشته باشم و هم بعدها وقتی این صفحه را میخوانم این حس بدی که اکنون دارم دوباره زنده نشود.
عصر که از بیرون آمدم، کلید انداختم ولی در حویلی باز نشد. در که زدم، مادر آیولین آمد. چفت دروازه را انداخته بود. گفت از این به بعد پشت دروازه را میاندازد تا کسی در را باز نگذارد که سگشان بیرون برود.
«پس ما چطوری داخل شویم؟»
«به نوکرت زنگ بزن که در را برایت باز کند. نوکر برای چی گرفتی؟ برای همین کارها دیگه، که تو بتوانی به ولگردیهایت برسی، به عیاشیهایت برسی…»
نایستادم. اما دلش خالی نشد و تا پشت کردم به او و راه افتادم، گویا بیشتر جرات گرفت و شروع کرد به فحاشی و فقط یک کلمه را میگفت. همان کلمه لعنتی را که تمام سالهای زندگی مشترک با کوچکترین مشاجرهای از وی میشنیدم. این کلمه عصبیام میکند. هر آدمی که این کلمه از دهانش بیرون میشود برایم چهره وی را پیدا میکند. برگشتم و جیغ زدم که خفه شود که چنگ انداخت به موهایم. وقتی سهیلا تلاش میکرد او را از من جدا کند، مادرش هم آمد و ریشخندی کامل شد.
تنها حسی که بعد از برخورد فیزیکی دست میدهد حقارتی شدید است حتی اگر پیروز میدان باشی یا آسیبی ندیده باشی. میتوانم دستهای دیگر از موهایم را هم از دست بدهم اما یک توضیح کوتاه در مورد آن کلمه که آنقدر با شدت و حدت تلفظش میکرد، برایش بگویم: فاحشهها زندگی شرافتمندانهتری از بسیاری زنان ما دارند که هیچکس مالکیت و اختیار آنها را بر بدن خودشان به رسمیت نمیشناسد. شاید چهره همیشه عبوس و آن همه خشم و نفرت او هم ریشه در همین وضعیتش دارد.
فاحشه، فاحشه، فاحشه، فاحشه، فاحشه، فاحشه، فاحشه… باید بتوانم حساسیتم را نسبت به این واژه از بین ببرم. حالا که فکر میکنم کلمه بد آهنگی هم نیست. خیلی هم خوش آهنگ است.
جمعه
1 جولای 2011
رفتم به دیدن کبرا. دخترش 9 روزه شده. چقدر جوان، سنش یک رقمی است! دخترش را در قنداقی سفید با گلدوزیهای ماشینی ظریف پیچانده بود، مثل یک ساندویچ. روی سینهاش یک مهره آبی با طرح چشم سنجاق بود. لپهای هلوییاش، چشمهای بادامیاش را تنگتر نشان میداد. یک استثناست این دختر چون به ندرت دوستانم صاحب فرزندان چاق میشوند. کبرا خودش اما چندان سرحال نبود. سرش را با تکهای محکم بسته بود و سفیدی لبهایش به او حالت یک بیمار را میداد. مادرش برای من چای سبز آورد و برای او چاوه که حتی از دیدنش آدم گرمی میکند. اصرار هم داشت که آنرا داغ داغ بخورد.
«اگر به اینها باشد که به دهانم قیف میمانند و پیچی روغن زردشان را هم خالی میکنند.» مادرش اما سخت معتقد بود در وقت زایمان بند بند بدن زائو از هم جدا میشود حتی ترکهای سرش هم، پس باید سر و کمر را محکم بست که همه دوباره به هم بچسپند و چسبش هم گرمانه خوری. «باید تقویت کنی. نه ماه مواد بدنت را طفلت خورده. شِمه نمانده به جانت. بخور بخور دیگه.» اما دلنگرانی اصلی کبرا نام دخترش بود که با وجود 9 روز، هنوز قطعی نشده. مادرشوهرش «فاطمه» را برای اولین نوه پسریاش پیشنهاد کرده اما کبرا «نفس» را خوش دارد. ناراحت بود که چرا شوهرش در این میان سکوت کرده تا او با مادر شوهر رو در رو شود. مادرش هم طرفدار نام فاطمه است. «نام دختر پیغمبر است، چی نامی از این بهتر.»
نام من و کبرا هم از القاب دختر پیغمبر است. نام او یعنی بزرگ و من، یعنی زنی که برای خدا از دنیا بریده و از ازدواج خودداری میکند. البته که نام هیچ کداممان هیچ گلی هم به سرمان نزده و به هیچ صراط مستقیمی هم رهنمون نفرموده. کبرا نامش را در میان دوستان و فامیل تغییر داده ولی من با اینکه هیچ وقت از اسمم خوشم نیامد، نتوانستم تغییرش بدهم. باورهایم تغییر کردند اما نامم نه. مدتی البته تقلای مختصری نمودم اما نزدیک بود چند شخصیتی شوم. از این رو به شهامت کسانی که میتوانند نامشان را در بزرگسالی تغییر بدهند، معصومانه رشک میبرم.
مادرش پیشنهاد کرد که فاطمه را قبول کند به خاطر مادرشوهرش اما در خانه نفس صدایش کند. نامیدن فرزندانمان به نامهای دلخواه هم دردی است که من خوب میفهمم. برایش نگفتم که «هومن» را هم من انتخاب نکردم. این نام را رهنورد زریاب به حمایت یک نر دیگر بر فرزندم گذاشت. یکماه مقاومت کردم و سرانجام مجبور شدم قبولش کنم. امیدوارم او تسلیم نشود.
نمیدانم چرا هر وقت نوزادی میبینم با اینکه به خوبی میدانم تا چند سال اول تنها یک بلعندهی گهوک است و با اشتیاق خواب، اعصاب و وقت آدم را میبلعد، باز هم دلم میخواهد یکی از اینها داشته باشم. این موجود ناتوانِ بیدندانِ بیزبان وقتی مشتش را دور یک انگشت آدم قفل میکند، مگر میشود آدم زندگی نکند.