عقب میلههای زندان
نگارنده: صالحه محک یادگار
زرمینه دخترک زیبا روی اما زرد و زار با لبان داغ زده در عقب میلههای زندان زنانه در بادام باغ شهر کابل؛ شب و روز میگذراند و منتظر سرنوشت نامعلوم خویش میباشد،
قصۀ غم انگیزیش را در میان اشک و آه چنین بیان میکند.
یکی از شبهای تاریک و سرد ماه جدی سال 1371 بود.
طوفان بشدت میوزید و زوزه میکشید. صدای شکستن شاخچههای درختان آرامش شب را برهم ميزد، هراس و ترس در دلها جا میگرفت.
مادرم با صدای حزین و بغض آلود گفت: بابه زرمینه هنوز سر زمستان است. نه برق داریم و نه مواد سوخت.
پدرم با رنگ پریده و لبهای تف زده تک سرفهای کرد و گفت ؛ خدا مهربان است. باقیمانده لباسها را فردا میبرم. اگر تا شام فروخته شد یک سیر ذغال میآورم.
مادرم غُم غُم کرد. اما فهمیده نشد كه چه گفت. پدر و مادرم من و دو برادرم را چون مرغان در زیر بالهای خود گرفتند. و لحاف صندلی را که یگانه جنس باقمانده بود بر سر ما کشیدند.
نیمههای شب بود که درب کوچه به شدت کوبیده شد. پدر و مادرم هر دو چون فنر از جا پریدند، چراغک تیلی را روشن کردند و دوان دوان بسوی کوچه رفتند.
من و دو برادرکم از ترس میلرزیدیم. صدای گپ بلند و بلند تر شد. چهار نفر مسلح بودند. یکی شان با صدای هیبتناک صدا زد. هرچه پول و طلا دارید بیاورید. پدرم به عجز گفت: من معلم هستم. هیچ چیز ندارم.
سه نفر دیگر بعد از جستجوی خانه برگشتند و گفتند؛ آمر صاحب چیزی بدرد بخور ندارند. آمرشان صدا زد سر شان از زدن است، خیر یک چیز با ارزش دارند.
گوشهایم را تیز کردم. همه قهقه زدند. صدای گریه و زاری مادرم را شنیدم. تا نزدیکیهای صبح فریاد و نالههایش بگوشم میرسید، دیگر به یاد ندارم.
وقتی به هوش آمدم در شفاخانه بودم. داکتر گفت: از یک خانواده پنج نفری تنها همین دخترک زنده مانده. وقتی مرخص شدم کاکایم مرا به خانه خود برد. از همان روز مورد توهین و تحقیر فامیل کاکایم قرار گرفتم. و چون نوکر شان مصروف کار و بار خانه بودم. روزی همسایه ما که یک خانم معلم بود. از کاکایم خواهش کرد که مرا شامل مکتب کند. مصارف مکتبم را نیز بدوش میگیرد. اما خانم کاکایم قبول نکرد و گفت: خودم به دستیار ضرورت دارم.
خانم کاکایم در هفته یک بار اطفالش را به من میسپرد که به حمام ببرم و همه را پاک بشویم.
من هم هر چهار شان را با خود میبردم و خیلی خوش بودم که اقلاً هفته یکبار بیرون رفته میتوانم.
در یکی از روزها با هاشم که جوانی خوش تیپ و خوش لباس بود و هر هفته سر راهم قرار میگرفت و به تبسم و حرکاتش علاقمندی خود را به من نشان می داد. من هم سخت فریفتهاش شده بودم. یگان روز به بهانه خرید سودا به اجازه خانم کاکایم بیرون میرفتم تا هاشم را ببینم.
به خاطر حرفهای شیرین و پرُ از محبت هاشم یک دل نه صد دل عاشقش شدم. او که جوان شیک و سر تا پا یک پارچهای از شرافت و ادب معلوم میشد، چشم پُت حرفهایش را قبول میکردم. شبها تا سحر از عشق یار نمیخوابیدم.
تا این که روزی برایم گفت: بیا به خانه ما برویم و راجع به خواستگاری و نامزدی با هم صبحت کنیم. من هم که در زندگی محبت پدر و مادر و هیچ کسی دیگری را ندیده بودم ، سرتا پا غرق حرفهای شیرينش شده بودم.
همان بود که او پیش و من از قفایش در کوچه و پس کوچهها رفتیم. تا به خانه شان رسیدیم. دم درب خانۀ شان دلم میلرزید و پاهایم یارای رفتن نداشت.
همیشه با خود میگویم کاش نمیرفتم و حالا در اینجا نبودم.
به هر صورت داخل خانه شدیم. از سر و وضع ظاهری خانه معلوم بود. که فاميلش از سلیقه خاص برخوردار است.
در خانه هیچ کس نبود. هاشم دو گیلاس جوس آورد ، هردو نوشیدیم. دیگر بیاد ندارم چه شد.
وقتی به هوش آمدم. چشمهایم سنگین بود و از حرکت نبودم. سرم گیج میرفت.
به اطرافم نگاه کردم همه چیز بیگانه بود. چند بار پلکهایم را باز و بسته کردم، بر مغزم فشار آوردم، کم کم هاشم را بیاد آوردم. وارخطا از بستر برخاستم.
هاشم با لبخند همیشگی گفت: عزیزم خوب شد بیدار شدی. برو خانه که نا وقت نشود.
گفتم ساعت چند است . گفت زیاد ناوقت نشده یازده بجه روز است. بیاد آوردم که ساعت هشت صبح همراه هاشم … همه چیز به یادم آمد.
از درد به خود میپیچیدم . گیلاس دم دستم بود بطرفش پرتاب کردم. بلند چیغ زدم، بی شرف تو حیاتم را برباد کردی. تو گوهر عفتم را گرفتی. او به عذر و زاری شروع کرد و گفت؛ بزودی مادرم را به خواستگاری میفرستم و عروسی میکنیم. تا دم دروازه حویلی بدرقهام کرد و من با دل ریش و تن پُر درد بسوی خانه رفتم.
ترس و وحشت عجیبی سراپایم را فرا گرفته بود. اگر خانواده کاکایم خبر شوند وای به حالم، زده زده مرا خواهند کُشت.
با قدمهای سست و لرزان دروازه حویلی را بداخل فشار دادم، دروازه باز بود. به آرامی و بدون شرفۀ پا، بداخل رفتم. خانم کاکایم در حمام بود. اطفال مصروف بازی بودند.
شب تا سحر نخوابیدم. وقتی چشمانم پُت میشد کابوس میدیدم. فردا صبح که برای خرید شیر رفتم، از هاشم خبری نبود.
شبها تا سحر میگریستم. حالت روحی و روانیم خراب شده بود. چندین بار خانم کاکایم پرسید که ترا چه شده؟ وقتی میگفتم هیچ. میگفت؛ گپی شده اما پنهان میکنی.
روزی خانم کاکایم به محفل عروسی رفته بود من با استفاده از موقع بیرون رفتم. هاشم سر راه هم قرار گرفت، باز چرب زبانی کرد و معذرت خواست که مامایش شهید شده بود و مصروف بوده. بسیار عذر و زاری کرد. بیا با هم از نزدیک حرف میزنیم و بزودی عروسی میکنیم. من گفتم نه، هرگز دیگر همراهت نمی روم. با لبخند معنی دار گفت: بیا دیگه از چی میترسی؟ متوجه حرفش شدم اما برویم نیاوردم.
او آنقدر عذر و زاری کرد که نپرس. من هم به اکراه همراهش رفتم. وقتی داخل خانه شان شدم خاطرات غم انگیز آن روز در مقابل چشمانم ریژه میرفت.
دو گیلاس چای آورد. گفتم نخیر، به زبان هم نمی زنم. او شیرین زبانی را شروع کرد. اما من به امید این که این بار حتماً به یک نتیجه میرسیم و بزودی برای همیشه عروس خانه شان میشوم.
دستم را در دستهایش گرفت و با عالمی از محبت و حرفهای شیرین و وعدههای خوشبختی مرا به آغوش کشید…
بلی گناه خودم بود. حرفهای شیرینش، وعده و وعیدش مرا فریب داد. این رفت و آمدهای ما پنهان از دیده گان مردم ادامه داشت. زمانی متوجه شدم که تغیيرى در جسمم پدید آمده. برایش گفتم، من حامله هستم.
از همان روز دیگر هاشم را ندیدم . چندین بار به در منزل شان رفتم . اما او را نیافتم. شبها تا سحر میگریستم . بالاخره دل و نا دل به دروازه ولایت کابل رفتم.
برای عریضه نویس دم درب غربی آن مختصراً داستان زندگیم را قصه کردم. برایم عریضهای نوشت و آدرس داد که عریضه را تسلیم شعبه مربوطه کنم.
وقتی در مقابل قاضی قرار گرفتم و جریان را گفتم: خودم را زندانی کردند و گفتند که مجرم خودت هستی که با پای خود به خانه شخص نامحرم رفتی. تو خبر نداری؟ که بی خبری از قانون خودش جرم است. گفتم هاشم هم مجرم است. با فحشهای رکیک دستانم را دستبند زدند و روانه زندانم ساختند. چند سال است. که در زندان با سرنوشت نا معلوم بسر میبرم. دخترکم در زندان تولد شد …