سرباز شهید

نگارنده: صالحه محک یادگار

دریکی از روزهای تابستان که هوا خیلی گرم بود در ایستگاه سرویس خانم مسنىدر گوشۀ نشسته و منتظر سرویس بود، سلام كردم و به پهلويش نشستم. ازحال و احوالش پرسیدم . او با چشمان کوچک و رخسارهای برآمده آهي  كشيد و گفت : به شهر می‌روم برای عید سودا می‌خرم. خیلی قمیتی شده. هر سال که ماه مبارک رمضان می‌رسد تجاران ظالم نرخ‌ها را بلند برده همه چیز، خوراکه و پوشاکه قیمت می‌شود. بچیم، ماه مبارک رمضان مرگ غریبان است، این را گفته به فکر فرو رفت، بعد از مکثی گفت: باز این عید … آه  سوزاني کشیده گفت: همه چیز برای پولدارها ست نه بما …

از نگاه‌های خسته‌اش معلوم بود که درد بزرگی را بر دوش می‌کشد. سراپا گوش بودم و با تکان دادن سر حرف‌هایش را تائید می‌کردم. او ادامه داد؛ برای یتیم‌های دخترم چند متر تکه می‌خرم، طفلک‌ها از سال نو تا به حال هر روز می‌پرسند، بی‌بی جان چه وقت برای ما کالای نو می‌خری؟ امروز و فردا کرده چند ماه را سپری کردم.
گفتم خاله جان! پدر شان را چه شده؟ با صدای گریه آلود ادامه داد؛ برادر زاده گگم نجیب جان خداوند بیامرزدش، بسیار جوان خوب، با ادب و مهربان بود. همیشه میگفت؛ عمه جان تشویش نکو، مه بچه‌ات هستم. راست می‌گفت.

با گوشه چادر سیاهش اشک‌هایش را پاک نموده گفت: برادرکم (پدرش)زهره ترق شد. مادرکش به مرض‌ها گرفتار شده فلج شد…

بيچاره خاله چادر خود را با هردو دست برروی خویش گرفته می‌گریست .
من به زحمت جلو اشک‌هایم را گرفتم  و با صدای بغض گرفته گفتم: خاله جان توبه کن، دختر و نواسه‌هایت زنده باشند. بعد از هق هق دوامدار کمی آرام شد و چنین ادامه داد؛ خاکش شوم جوان 24 ساله بود. از فاکولته خلاص شده بود، بسیار تلاش کرد تا کار پیدا کند. دفتر به دفتر رفت، هرقدر تلاش نمود کار پیدا نکرد. بناچار به اردوی ملی شامل شد. چند ماه نگذشته بود که دولت پاکستان ولایت کنر را در زیر باران راکت و خمپاره به جهنم تبدیل کرد. ده‌ها سر باز و افسر سرحدی مارا شهید نمود. قوماندانشان قصه می‌کرد«جوانان نامراد مردانه در مقابل دشمن جنگیدند. واقعا سر دادند و سنگر ندادند.» در همان روزهای اول تابوت نجیب جان را با جوانان نامراد دیگر تسلیم خانواده‌های شان نمودند. بیمرم حیف جوانی شان.

گریه مجالش نداد با صدای بلند می‌گریست، همه آنانیکه در ایستگاه منتظر سرویس بودند، متوجه ما شدند. اگرچه چیزی نوی نبود زیرا همه مردم می‌دانستند که هیچ مادر و خواهری در این وطن دل خوش و بیغم ندارد اما با دیدن این وضع همه متأثر شدند.
سرویس رسید. همه سوار موتر شدند. من به پهلوی آن زن نشستم. غرق غم و اندوه بودم فاصله راه را نفهمیدم، نگران با صدای بلند صدا زد: مراد خانی کسی است ؟ خاله صداکرد پائین میشه. دستش را گرفته از پله‌های موتر پایان شدیم. جاده‌ها مزدحم بودند، دست بدست آهسته آهسته از لابلای موترها گذشتیم خاله گفت: بچیم یکبار زیارت می‌روم دعا کرده بعداً بطرف مسجد پل خشتی و کوچه مندوی می‌روم. هردو بطرف دروازۀ زیارت روان شدیم. زنان و کودکان زیاد در رفت و آمد بودند. خاله با صدای بلند بسم الله گفته داخل زیارت شد، من هم به تعقیب او داخل شدم.
برروی مرقد زیارت تکه‌های زری را که در زیر نور چراغ‌ها جلایش خاصی داشتند و بر شکوه و زیبایی آن افزوده بود، گسترده بودند. در فضای زیارت بوی عطر و دود چوب عنبر انباشته بود. در گوشه راهرو دهلیز مردی با چوب درازی در دست نشسته بوت‌های مراجعین را جوره و کنار هم می‌گذاشت. در هنگام خروج هر نفر برایش پول می‌داد.

هرکس که به داخل زیارت می‌آمد یک یا چند دستمال از دکان جوار زیارت می‌خرید و بر توغ‌های زیارت می‌بست و چیزی که توجه‌ام را جلب نمود دو سه خانم که به حتم سمت مجاور زیارت را داشتند، دستمال‌ها را باز نموده بداخل خریطۀ بزرگی می‌انداختند. خاله هم دستمالی که با خود داشت بر توغ آن بست. در آن واحد يكي از آن خانم‌ها دستمال را از توغ باز کرده در خریطه بزرگي جابجا نمود.
بعد از دعا خواندن بطرف صحن زیارت رفتيم، تعدادی از خانم‌ها بدور هم نشسته با هم از دردها و غم‌های شان قصه می‌کردند و می‌گریستند. دخترک‌های خورد سال صدا زدند، هله خیرات آوردند.
در یک گوشۀ حویلی آن دیگدان‌ها برای نذر پختن وجود داشت. خاله گفت؛ بچیم حالا روزه است بعد از روزه هرروز در این جا مردم گوسفندها را حلال کرده می‌پزند. سیرهای برنج را پخته و خیرات می‌کنند. خداوند مرادشان را داده …اشک‌هایش چون دانه‌‎های مروارید بر رخسار خسته‌اش جاری بود.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا