سرمه، سياهي و آيينه

نویسنده : فروزان امیری

گوشه‌ي آيينه شكسته را بدست مي‌گيري و صورتت را يكبار ديگر در آيينه نگاه مي‌كني. متوجه چشم چپ‌ات مي‌شوي كه سرمه‌هايش پايين ريخته و زيرش سياه شده، گوشه روسري‌ات را با آب دهانت خيس مي‌كني و آرام آرام سياهي را پاك مي‌كني. كمي ديگر به گونه‌هايت سرخي مي‌زني. با نگاهي دقيق به صورتت حس رضايت و خوشنودي وجودت را فرا مي‌گيرد. احساس مي‌كني زيبايي و تازگي چندسال پيش صورتت دوباره برگشته.

فكر اينكه كسي لحظه شماري مي‌كند براي ديدن چهره‌ات، قند را در دلت آب مي‌كند. لبخند رضايت بخش‌ات را در آيينه تماشا مي‌كني و حس زندگي دوباره در تمام رگ‌هايت جاري مي‌شود.

سه ماهي مي‌شود كه قلبت تندتر مي‌زند؛ دقيق از روزي كه بقچه لباس‌هاي ناشسته بر دوشت سنگيني مي‌كرد و سر كوچه نشسته بودي با بقچه‌ات كه او از راه رسيده بود. صداي قدم‌هايش را شنيده بودي كه با نزديك شدن به تو آرام و آرامتر مي‌شد؛ تا اينكه مقابلت ايستاده بود و با صداي لرزان و مضطرب گفته بود:

-اجازه بدهيد كمك تان كنم.

بقچه را بر دوشش گذاشته بود و به سمت خانه‌ات براه افتاده بود. چادري‌ات را مرتب كرده بودي و به مرد مقابلت خيره شده بودي حدست درست از آب درآمده بود؛ خودش بود!

اين مرد را از چند ماه پيش در نانوايي حاجي اعلم نانوا ديده بودي و چند بار هم اتفاقي در خانهء شان. هربار كه دنبال لباس‌هاي ناشسته خانهء نانوا مي‌رفتي او را مي‌ديدي كه يا در حويلي را به رويت باز مي‌كند يا زير درخت توت پير گوشه حويلي نشسته و به نقطه‌اي خيره شده است.

مدت‌ها بود كه در خانه نانوا رفت و آمد داشتي. بعد از آن اتفاق  ديگر هرگز به سمت تنور خانه‌ات نگاه نكرده بودي. ديگر دل و دماغ نان پختن را نداشتي. در عوض نان‌هايي كه از نانوايي حاجي مي‌گرفتي لباس‌هاي ناشسته شان را مي‌شستي. تقريبا همه‌ي افراد خانواده نانوا را مي‌شناختي اما هيچوقت اين مرد را نديده بودي تا اينكه يك روز خانم نانوا ندانسته به سؤالات ذهنت پاسخ داده بود:

شهربانوجان! از اين به بعد نانوايي كه رفتي روز دو دانه نان بيشتر بگير؛ من به حاجي هم گفتم. جدا از لباس‌هاي حاجي و بجه‌ها يك جوره ديگر هم اضا‌‌فه شده.

زن پرده را كنار كشيده بود و از گوشه‌ي پنجره نگاهي به مرد نشسته در زير درخت كرده بود. صدايش را پايين تر آورده و بسويت خيره شده بود؛ انگار مي‌خواست رازي را افشا كند.

  • پسر ماماي حاجي است. آن مرد را مي‌گويم ! بيچاره تمام خانواده‌اش را در زمين لرزه بدخشان از دست داده ، زنش و هردو دخترش را. ديگر نتوانسته است در آنجا طاقت بياورد و دو ماهي مي‌شود به هرات آمده.

زن دستش را به روي  كمرش گذاشته و با ناله ادامه داده بود:

  • آه ! بلاخره روزي اين كمر درد و پا درد جانم را خواهند گرفت!

بعد از چند سرفه‌ي پي در پي با نيم نگاهي به سمت پنجره دنباله‌ي حرف‌هايش را گرفته بود.

  • بيچاره خيلي شكسته شده است . ساكت و آرام ساعت‌ها به نقطه‌اي زل مي‌زند و گذر زمان را فراموش مي‌كند. اين روزها اكثرا حاجي با اصرار او را با خود به نانوايي مي‌برد تا سرگرم شود و كمي از اين حال و هوا بيرون بيايد.

من هم به درد دل‌هايش گوش مي‌كنم و با او حرف مي‌زنم. اتفاقا مين ديشب سرگذشت تو را برايش قصه كردم؛ اينكه چطور بعد از مرگ ملا رمضان سر پاي خودت ايستادي و به زندگي ادامه دادي. در اوج جواني با تنهايي ساختي و براي دخترانت هم پدر شدي و هم مادر. كار كردي و چرخه زندگي‌ات را چرخاندي و…

از آن روز به بعد هر روز كه به نانوايي مي‌رفتي و او را مي‌ديدي حرف‌هاي خانم نانوا به ذهنت مرور مي‌شد و دلت به تنهايي‌اش مي‌سوخت . ديگر عادتت شده بود كه اورا زير چشمي بپايي و حواست به او باشد. روزي را كه به نانوايي نبود و نمي‌ديدي‌اش، تمام روز نا آرام بودي. حس گم كردن چيزي را داشتي، غمي گوشه‌ي دلت كز می‌كرد و چند بار به بهانه‌هاي مختلف سر دخترانت پرخاش مي‌كردي.

كم كم سنگيني نگاه‌های او را هم حس مي‌كردی؛ درين اواخر تقريباً هر روز عصر كه دنبال نان مي‌رفتی او آنجا بود و چشم‌هايش به سوي كوچه خانه‌ات راه كشيده بود. با ديدنش ضربان قلبت تندتر می‌شد، پشت گوش‌هايت داغ می‌شد و نفس‌هايت به شماره می‌افتاد. از اين همه دست و پاچگي خودت هم تعجب مي‌كردي! هيچوقت اين حس و حال را در 14 سال زندگي مشتركت تجربه نكرده بودي!  ديگر برايت مهم شده بود كه وقت بيرون رفتن از خانه سر و وضعت مرتب باشد، كفش‌هايت رنگ داده باشد و راه رفتنت آرامتر و متين تر.

همانطور كه در چهارده سالگي‌ات مجبور شده بودي به اصرار عمه فتانه – عمه‌ي شوهرت – هر روز خودت را آراسته كني و لباس جديد بپوشي . عمه فتانه گفته بود كه عروس نو هستي دختر ! كمي به خودت برس كه شوهرت رغبت ديدن به سوي تو را داشته باشد.

ولي او هرشام كه از سركار بر مي‌گشت سرش به كار خودش گرم بود. يا مصروف آب دادن گل‌هايش و قطع كردن شاخه‌هاي زرد و علف‌هاي هرز باغچه بود، يا هم درگير راديوي كوچكش و گشتن به دنبال موج بي بي سي يا راديو دري.

عمه‌اش فتانه گفته بود: بعد از مرگ زن اولش و رفتن پسرهايش از اينجا همين طور آرام و خاموش شده است.

ها! راستي يك روز عصر كه پيراهن كمرچين گل شفتالويي‌ات را پوشيده بودي و لباس‌هاي شسته را روي بند مي‌انداختي، آمده بود و روبرويت ايستاده بود.

دختر اولت را هفت ماهه حامله بودي. شكمت كلان شده بود و سعي مي‌كردي برجستگي آن خيلي به چشم نيايد. دستش را گذاشته بود روي شكمت و با خودش زير لب زمزمه كرده بود:

  • پسرم ! شاه پسرم شير است ! شير بچه.

 و بعد آرام از كنارت رفته بود .

شبي كه صنوبر دختر بزرگت به دنيا آمده بود عمه فتانه تا صبح سر رفته بود و پا آمده بود. بي تاب و نا آرام.

گاهي خودش را مصروف قليان كشيدن مي‌كرد و حلقه‌هاي دود پي در پي‌اش فضاي خانه را پر مي‌ساخت و نفس كشيدن را دشوار؛ و گاهي با چشمان گرد و تيز بين‌اش خيره مي‌شد به تو و دختر نوزادت و چند دقيقه به همان منوال مي‌گذشت.

سر سنگين بودنش از همان روزها با تو شروع شده بود. بهانه گيري‌هاي مختلف بر سر طعم غذاها ، شستن ظرف‌ها و…

تولد دختر دومت عمه فتانه را پرخاشگرتر كرده بود و شوهرت را خاموش تر. خاموشي‌‌اي كه تا همان شب سرد و برفي زمستان – شب چله – ادامه يافت و هميشگي شد. چشم‌هايش را بست و ديگر باز نكرد. آن شب از همه‌ي شب‌ها تاريكتر بود! شب را تا صح اشك ريخته بودي….

 قطرات داغ اشك  سُر مي‌خورد بر روي گونه‌هايت. سياهي سرمه‌ها در زير مژه‌هايت پايين ريخته است. راه كوچك خيس و سياه رنگي بر روي هردو گونه‌ات ايجاد شده و به سمت زنخ‌ات جريان دارد. اشك‌ها را با پشت دستت پاك مي‌كني كه در آيينه متوجه لكه‌ي سياه گوشهء پيشاني‌ات مي‌شوي. فررفتگي‌اش عميقتر شده است و كبودي‌اش بيشتر. اين لكه‌ي سياه از زيبايي چهره‌ات كاسته است. از دور به چشم مي‌زند، نگران ديدار فردا مي‌شوي. براي اولين بار قرار است رو در رو با او صحبت كني. امروز كه بقچه‌ي لباس‌ها را درِ خانه‌ات مي‌گذاشت گفته بود مي‌خواهد با تو حرف بزند. فردا عصر منتظرت است!

نمي‌خواهي در اولين ديدار با او،  سياهي گوشه‌ي پيشاني‌ات سوال برانگيز باشد برايش. كمي ديگر كرم سفيد كننده به روي لكه ميمالي. احساس درد مي‌كني؛ جاي چاينك چيني داغ و شكسته‌هايش تا هميشه برايت يادگار خواهد ماند!

آن روز با چه دقتي چاي را دم كرده بودي! عمه فتانه چاي سيردم و هل دار دوست داشت. هميشه مراقب بودي كه چيزي را از قلم نيندازي، گوش‌هايت از شنيدن حرف‌هاي بيهوده عمه فتانه خسته بود. پياله چاي را كه مي‌ريختي نگاه سنگينش  را احساس مي‌كردي. انگار مي‌خواست چيزي بگويد. هر وقت اينطور به شدت قليان مي‌كشيد و فضا را دود قليانش پر مي‌كرد؛ حتمن بعدش اتفاق مهمي مي‌افتاد و مناقشه‌ي بزرگي در راه بود!

براي فرار از آرامش پيش از توفان خودت را در گوشهء حويلي به زواله كردن خميرها مصروف ساخته بودي و گاهي هم چنگي هيزم به آتش شعله ور تنور اضافه مي‌كردي. فرار تو فايده‌اي نداشت چون او هم بساط چاي و قليانش را گرفته نزديك سفره زواله‌ها و تنور آمده و روبرويت نشسته بود.

  • شهربانو صنوبر بزرگ شده است. حالا سيزده سالش هست! خودت كه بهتر مي‌داني اگر به خانه باشد هرماه يك خون مي‌شود بر گردن پدر و مادر. از طرفي ديگر سايهء پدر هم بالاي سرش نيست، تو هم يك زن جوان هستي و به تنهايي نمي‌تواني از اين دختر‌ها مراقبت كني. من هم كه پير و ناتوان شدم .

   گوش‌هايت داغ شده بود و جريان خون در بدنت شدت گرفته بود. دست‌هايت خيلي سريع حركت مي‌كرد و زواله‌هاي خمير را سبك و سنگين! اين حرف‌ها به گوشت آشنا بود؛ دقيقن چهارده سال پيش!

زماني كه آراسته و با ظاهري مرتب به خانهء تان آمده بود و با لبخندهاي مرموزش شمرده شمرده همين حرفها درِ گوش مادرت زمزمه مي‌كرد. از همان زمان از چهره‌ي عجيب و غريب اين زن بدت آمده بود؛ صورتي كوچك با چشم‌هايي گرد و بِراق و بيني تيغ مانند و برگشته كه تو را به ياد منقار پرنده‌ها مي‌انداخت! سرِ چسپيده به استخوان‌هاي شانه و نداشتن گردن از همه برايت عجيبتر بود!

  • كجا غرق شدي زن؟ گوشت به من هست؟ امروز بعد از ظهر خانواد‌‌ه‌ي ارباب احمد خان مي‌آيند خانه ما. نان‌ها را كه پختي كمي به سر و وضع خانه برس. صنوبر را هم آماده كن ؛ نبايد كم و كسري باشد.

گلويت خشك شده بود، نمي‌توانستي اين بار هم ساكت و آرام بنشيني و به حرف‌هايش گوش كني. تمام نيرو و قدرتت را جمع كرده بودي، بايد حرف مي‌زدي . بي باك و آزاد.

  • هيچكس لازم نيست به خانه من بيايد ! من و دخترهايم احتياج به مراقبت كسي نداريم. خودم برايشان هم پدر مي‌شوم هم مادر.

دقيق يادت نيست چقدر اين بحث‌ها ادامه پيدا كرده بود كه يكباره صداي برخورد چيزي محكم درون سرت پيچيد و بعد هم تكه‌هاي كوچك چاينك چيني روي دامنت ريخت . چند ثانيه بعد هم فواره كوچك خون از پهناي صورتت به روي يخن مهره دوزي شده‌ات به راه افتاده بود. بوي تلخ خون يكجا با عطر چاي‌هاي سبز هل دار مشامت را پر كرده بود. چشمانت در كاسه خانه سرت ميچرخيد و تاريك مي‌شد.

چشم كه باز كرده بودي ظرف پياله‌ها را ديده بودي كه به يك گوشه افتاده بود و چند مرغ كه بر سر ظرف زواله‌هاي خمير جمع شده بودند و با وجود راندن زن تقلا مي‌كردند مقداري خمير را به نول خود بكشند. و زن كه با حركاتي سريع زواله‌ها را بر روي رُفه هموار مي‌ساخت و لب‌هايش تند تند بهم مي‌خورد . چشمهايش لحظه به لحظه به سوي تو مي‌چرخيد و صداهايي از دور به گوشت مي‌رسيد.

  • اگر رمضان مرده است چه فرقي مي‌كند؟ من كه هستم ! اين خانه بزرگتر دارد، صاحب دارد! تو از آبرو چه مي‌داني زنك؟ خودت جوان هستي و جاهل! نشنيدي كه مي‌گويند پيراهن زن بيوه دشمن‌اش هست؟

   كناره‌هاي خمير را با نوك انگشتانش مرتب كرده بود و روبروي تنور ايستاده بود كه زواله خمير را به ديوار تنور سرخ بزند؛ خودت را به پشت سرش  يافتي دقيقن به فاصله چند سانتي متري ! قدرت و ولع عجيبي را در انگشتانت حس مي‌كردي؛ گوشهايت ديگر  چيزي را نمي‌شنيد؛ خالي از هر فكر و انديشه هر دو دستت را به پشت شانه‌هايش گذاشتي و با يك حركت سريع جلو رويت خالي شده بود !

با صداي بلند به ديوار خوردن پنجره چوبي آيينه از دستت به زمين مي‌افتد. بند دلت تكان مي‌خورد و جرات نگاه كردن به پشت سرت را نداري. لرزش شديدي را در سراسر وجودت احساس مي‌كني

  • خدايا چطور ممكن است ؟چطور ممكن است پنجره باز مي‌شود؟

دقيقن يكسال و سه ماه مي‌شود پنجره چوبي روبروي تنور خانه را تخته بند كرده بودي؛ هر دو زلفي‌اش را انداخته بودي و قفل‌هاي بزرگ بر آنها آويزان كرده بودي.

تپش قلبت تندتر مي‌شود و لرزش دستانت بيشتر. به سوي دخترهايت نگاه مي‌كني كه هردو آرام و دركنار هم به خواب عميق فرو رفته اند. نيمه‌هاي شب است و سوي چراغ ركابي بالاي رف كم شده است. نفس عميقي مي‌كشي و سعي مي‌كني ترس را از خودت دور كني ؛ آرام آرام برمي‌گردي به سمت پنجره كه ناگهان  خشكت ميزند! جغدي را مي‌بيني كه كنار پنجره چوبي نشسته و با چشمان گرد و براق ، منقاري برگشته و سري چسپيده به تنه‌اش به تو خيره شده است؛ و دريك لحظه كوتاه پر ميزند بسوي تو. سرت را عقب مي‌كشي و در آيينهء افتاده جلوي رويت او را ميبيني كه دقيقن بالاي صورت دخترت صنوبر نشسته و منقارش را به سمت چشم‌هايش نشانه رفته است . ترس در تمام وجودت جاري مي‌شود؛ مبادا به دخترت آسيبي برساند! چشمت به آيينه شكسته مي‌افتد؛ با يك حركت سريع آن را پرتاب مي‌كني به سويش كه مثل انفجار بالُن خون، خون به سر و رويت مي‌پاشد و در و ديوار اتاق را پر مي‌كند. در همان لحظه با چشماني كه از شدت تعجب گرد شده اند مي‌بيني كه همه‌ي تكه‌هاي خون در يك نقطه معين يكجا شده و مثل كتله‌اي برزگ در وسط اتاق جمع مي‌شوند و بعد آرام آرام از پنجره چوبي روبروي تنور خانه پايين مي‌روند.

تو ميماني و آيينهء شكسته مقابلت و اضطراب اينكه مبادا سرمه‌هاي چشم‌هايت پايين ريخته باشد و سياهي گوشهء پيشاني‌ات به چشم بزند…

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا