رویا در نقاب!!
نویسنده: فروزان امیری ماستر ادبیات
نور منعكس شده روي سرك در چاشت داغ تابستاني گرماي طاقت فرسا را بيشتر به صورتم ميزند، دانههاي درشت عرق از دوسوي صورتم جاري است . شوري شان را در گوشه ي لبم احساس ميكنم. خريطهي پستهها در دستم سنگيني ميكند . دو من پسته . بايد تا فردا تمام كنم و برشان گردانم به دوكاندار! اين فكركه هر روز بايد اين مسير را طي كنم خسته ترم ميكند . خريطه را ميگذارم بر روي زمين و تكيه ميدهم به كنار ديوار ؛ صداي چند زنگ پيدر پي به گوش ميرسد و بعد هم دروازه بزرگ خانه روبرو باز ميشود وخيل دختران كوچك و بزرگ مانتو شلواري يا چادري دار با كيفهاي پر از كتاب آويزان از پشت شان به خيابان سرازير ميشوند.بعضيهايشان تنهايي و بسرعت بسوي مقصد درحركت اند و بعضيها با تشكيل گروههاي چند نفري خندان و درحال صحبت به راه شان ادامه ميدهند.دخترك نوجواني كه كتاب بر دست از كناره پياده رو ميگذرد و لبخند مليحي بر لب دارد؛ مرا با خودش به شش سال قبل ميبرد…
دقيقن 25 جوزاي 1385 ! رمان كيمياگر پاولو كوييلو را بلاخره توانسته بودم بعد از مدتها انتظار از كتابخانه مكتب بگيرم آنهم فقط براي يك شب! و لحظه شماري براي زنگ رخصتي و رسيدن به خانه و خواندن كتاب. كتاب را با اشتياق تمام به سينهام چسپانده بودم و تمام مسير را به اين فكر ميكردم كه بلاخره روزي ادبيات خواهم خواند و خواهم نوشت ، اين فكر قند در دلم آب ميكرد و لبخند را مهمان لبهايم كرده بود …
سر سفره هي خدا خدا ميكردم كه زود غذا خوردن تمام شود و لالا سردار دوباره سركارش برود كه من با خيال راحت بنشينم به كتاب خواندن. نگاه سنگين سردار به سراپاي من و گلو صاف كردنش لرزه بر دلم انداخت ؛ درجمع كردن ظرفهاي غذا دستانم ميلرزيد. با شنيدن حرفهايش رنگم پريد و بنددلم تكان خورد…
- مادر ! ديگر لازم نيست زهرا مكتب برود . بس است ديگر، خواندن و نوشتن كه ياد گرفته است . كلان شده ديگر ، ماهم سر و سيال داريم! اجازه نميدهم هركس براي خودش حرفي درست كند و سر زبانها بيافتيم كه دختر حاجي يتيم است و كسي جلودارش نيست و ….
ديگر نميتوانستم چيزي بشنوم، گوشهايم داغ شده بود.احساس ميكردم تمام خونهاي بدنم در نوك انگشتان دستها و پشت گوشهايم ريخته است. هميشه از چشمان خاكستري و دل سنگي سردار ميترسيدم.
پاسخ گريههاي آرام و نالههاي هميشگيام از سوي مادر هميشه همين چند كلمهي تكراي بود:
- سردار بردار بزرگت هست ، جاي پدرت هست و حتمن خير و صلاح ما را ميخواهد دختر!
ديگر هروقت كه به كتابها نگاه ميكردم رنجي به دلم ميريخت و احساس خفه شدن داشتم…
نفسم در زير چادري ميگيرد . ميخواهم هواي آزاد تنفس كنم اما شلوغي جاده و اطرافم منصرفم ميكند، خسته تر از پيش قدم بر ميدارم صداهايي از دور به گوش ميرسد، كم كم اين صداها نزديك ميشود ؛ فرياد و هياهو جاده را دربر گرفته.
هیاهوی جاده میخکوبم میکند؛ انبوه مردم درجهت میانهء جاده بسویم در حرکت اند. گروهي سياه پوش كه صندوق چوبي را برسر شانه هايشان حمل ميكنند. با نزدیک شدن آنها تارهای نقاب از جلو چشمانم برداشته میشوند. سبک و رها در حرکتم، بسوی آبی آسمان…
دیگر قوه جاذبه هم بازم نمیدارد نعرههای سردار که بماند!
میروم… میرسم به جاده دانشجو . امتداد جاده را با تنفس هوای زندگی بخش از لای برگهای سبز سروها طی میکنم شبحهای خاکستری رنگ – همراهان همیشگیام – به هر سویم رژه میروند و در انتهای جاده سردار را میبینم؛ ابروهای پرپشت و کمانیاش چشمان از حدقه برآمدهاش را سایه انداخته است. چینهای پیشانیاش چهره عبوسش را خشمگین تر کرده است. و من خالی از ترس و دلهرههای همیشگی بی اعتنا به او گام برمیارم بسوی رویاهایم.
شبحهای خاکستری به او نزدیک میشوند؛ نزدیکتر.به اطرافش میچرخند و فریاد میزنند:
- سردار ! سردار! خواهرت را ببین ! میبینی؟ برای خودش قدم میزند، پس نقابش کو؟
مشتهای سردار گره میشوند نگاه غضب آلود و خشمگینش به سراپایم تنم را میلرزاند ولی همچنان به راه خودم ادامه میدهم…
بازهم صدای بلند شبحها در سرم میچرخد:
- سردار پس غیرتت کجا رفته ؟ سردار!
سردار همچنان درجای خودش میخکوب شده، ساکن و بی حرکت ایستاده است. مجسمهی بی روح و خاکستری…
رسیدم، بلاخره رسیدم. چشمان مشتاقم اطرافم را میپاید. دقیق و عاشقانه
تابلوي بزرگ و آبي رنگ سردر عاشقانه و مهربانانه به سويم لبخند ميزند: دانشكدهي ادبيات و علوم انساني هرات!
در کنج اتاق سنگفرش سفید رنگ کنار پنجرهی نقرهای مینشینم و نخستین سطور دقیقی نامه را با ولع تمام بخاطر میسپارم و بعد شاهنامه را وقصاید منوچهری را و غزلیات عرفانی سنایی را و تاریخ ادبیات را …
تق ، تق، تق . از شنيدن صداي پا دلم فرو ميريزد! به پشت سرم نگاه میکنم کسی نیست؛ چند قدم جلوتر میروم. صدای پای خودم هست که با من حوالی کتابخانه را میپیماید! قفسههای کتاب را با دست لمس میکنم و آرام به پیش میروم. دستم بر روی کتاب قطور و سیاه رنگی میماند. بازش میکنم صفحه ی اول:
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
- خاله جان ! خاله جان از سر راه برو کنار.
صدای نوجوان گاری بدست مرا به پشت تارهای نقاب برمیگرداند، در میانهء جاده .
دانههاي عرق همچنان از سر و صورتم جاريست! سنگيني خريطه پسته در بند دستم جريان خون را بند كرده و ردش كبود شده. نفس عميقي ميكشم و نگاهم خیره به دنبال جمعیت سیاه پوش انتهای جاده حرکت میکند که جعبهی مستطیل شکل چوبی را بر دوششان حمل میکنند و هر لحظه صدای ( الله اكبر و صلوات ) گفتن شان دور و دورتر میشود…