داستان کوتاه “اسارت”

نگارنده: فروزان امیری

پرواز مي‌كند، اوهم دنبالش مي‌كند؛ عطر خوش گل محمدي او را به خويش مي‌خواند مستش مي‌كند. از پائيدن وبوسيدن مخملي برگ‌ها لذت مي‌برد كه گرماي تند نفس و سايهء دستي را بالاي سرش احساس مي‌كند؛باز هم پرواز …اين باربلندو بلندو بلندتر…

يكباره دلش تنگ شدــ چرا دنبالش كردم؟ جداي شان كردم؟ اسارت؟نه  نه…

زيبا حاجي رحيم …

زيبا! زيبا! باز به جان پروانه‌ها چسپيدی؟ كلان دخترشدي امروز فرداست كه حنا بدستت بگذارند ونان به كمرت ببندند..

بشیر !مادرم ميگه مه كلان شدم، پس توهم كلان شدي دگه، كي خانه ما به خواستگاري مياييد؟

_حالي نميشه، مه هنوز آنقدر پول ندارم بايد برم ايران چند سال كاركنم با پول  كارگري پدرم كه  نميشه

_خوب پس زود تر برو، اگه  دير شد يا باز هم مادر قادر خان خانۀ ما آماد؟ نه نه چي گپا مي‌زنم امكان نداره، مه فقط به نام تو حنا به دست مي‌گذارم…

دستانش را مي‌بيند حنا رنگ نزده، سرخ نشده، دست كوچك و نحيفش در دستان درشت مرد گم مي‌شود؛ صداي تپش قلبش  را مي‌شنود و باگام‌هايي لرزان و بي اراده همراهي‌اش  مي‌كند.

چي مي‌كني دختر جان؟ همه‌ي بساطم را لگد مال كردي.

به خود مي‌آيد و مقابلش را نگاه مي‌كند قلم‌هاي مهره دوزي، گردنبندهاي مهره‌اي، كفش‌هاي بافتني و…همه جا هم‌همه است؛در هر گوشه وكنار فرشي دويا چند زن را در خود جاي داده، چشمان آشنايي در زاويۀ محوطه او را از سر گر داني  مي‌رهاند …

چرا اينقدر خاموشي جان مادر؟ چهره‌ات زرد ولاغر شده؟ خوب است در عوض  كبود وزخمي نيست.

خاله جان فلاسكت را چاي كنم؟ فقط بيست  روپيه  ميشه، هان؟ بلکه دخترت باتو چيزي بخورد هم اطاقي ماست از روزي كه آمده كارش شده نشستن به يك گوشه وزل زدن به مقابلش؛ والا پشت‌اي ديوار‌هاي بلند زندگي اينطور سرنميشه او را بفهمان كه براي خود كاري بكند؛ مهره دوزي؛ بافتني وخلاصه هر كار دگه كه اوره هم از جيرۀ نان ولوبيا نجات بده هم از تنهايي ودل دقي، مره ببين! مدت‌هاي  زيادي ميشه كه اي دود سماوار همدم تنهايي مه شده وبه انتظار همي روز‌هاي پنجشنبه ملاقات روز‌گار خوده تير مي‌كنم، چي كنيم دگه؟ همي پول ناچيزيكه سودا مي‌كنيم يكي از صد درد ماره دوا مي‌كنه.

ولي او نيست؛ مي‌رود؛ سوار دودهاي سماوار مقابلش.

چند بار آتش را فوت مي‌كند، چشم‌هايش سرخ شده، از دودهاي اجاق. شايد هم دودهاي سرنوشت …

دردي عظيم در پهلويش احساس مي‌كند؛ انگار كرمچ‌ها جان خوش كرده اند زنگ صداي بمش هنوز در گوش‌هايش نواخته مي‌شود:

جان بكن دگه مفت خور، رفيق هايم آمدن نان تيار كو كه همه ما مانده و گشنه هستيم  كار معشوقه‌‌ات خلاص شد. جوانك احمق! بعداز چند سال پيدا شده وكل محله از گپاي مفت پركرده بيچاره بي‌عقل بود چي مي‌فهميد كه ناموس چيه؟ بايد برش درس داده مي‌شد .حالي عبرتي شد بره همه جواناي بي‌عقل كه پاي خود ره از گليم خود درازتر مي‌كنن.

هوا گرگ وميش شده، تمام بدنش مي‌لرزد پاهايش توان مقاومت ندارد.

_چي كردم خدایا؟او ره…

برق درخشندۀ چاقو در دستانش او را به خودمي‌آورد چاقو را رها مي‌كند تحمل كشيدن هيچ سنگيني را ندارد، سبك شده؛ سبكبال..

حالا مي‌تواند پرواز كند؛به دستانش مي‌نگرد خوب رنگ زده،سرخ شده؛ سرخ سرخ …

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا