بادها؛ شهرزاد قصه‌های زنان

نویسنده: فرشته رفعت روزنامه‌نگار

تمام روز کلمات بی‌نوا از دهان باد به سوی شهر می‌وزند و تمام شب من از دهان باد، قصه‌‌‌ی ویرانی ‌می‌شنوم. قصه‌ها‌ی زنانی که در وزش باد، پشت حیاط خانه‌های شان یا کنج اصطبل‌های متعفن، به درختان توت و دیوارهای گلی پشت کرده‌اند و از بخت بد خویش‌ گریسته‌‌اند. شب‌ها دو وجب پایین‌تر از پنجره‌ی اتاقم روی زمین می‌غلتم، کلماتی که از دهان باد بر سرم فرو می‌ریزند، چون تیغ و سنگ و خنجر، در من رسوخ‌ کرده و خود را به تنم می‌کوبند تا که جانم‌ به لب می‌آید، زمان‌ را گم می‌کنم، زجر می‌کشم و هم‌‌چنان می‌شنوم.  از زمان آن شب‌ها همان‌قدر می‌دانم که ساعت شهر بر کابوس تنظیم شده است و باد خدایی، در همه‌جای آن قصه‌‌ می‌پراگند.

سهم من از قصه‌های باد، ضجه‌ها و مرگ زنان است. یک بار شنیدم که دخترک نُه ساله‌، در رخت‌خواب سرد و بی‌تشک، دستان کوچک سوخته‌اش را به باد سپرده تا از سوزش آبله‌های آتشین بکاهد. دستانی که به جرم کوچک بودن و ناتوان از پختن نان تندوری، با “کف‌گیر” داغ آهنین قریب به ذوب تنبیه شدند. دخترک با نگاه به پوست سوخته‌ی تن‌اش، تعریف کرده بود که خانه‌ی پدری را به یاد نمی‌آورد. کودک قد و نیم قدی بوده که چون‌ عروسک‌های پارچه‌ایی، به لب‌ و گونه‌هایش لبسیرین سرخ ۲۴ ساعته زدند و با چادر سبز چمنی،‌ دستان ظریف و کوچک‌‌اش را کف دستان بزرگ و کلفت مردی گذاشتند که با عمامه‌ی دو متره، سوار بر خر خاکستری، پی او آمده بود تا به خانه‌ی بخت نه، که جهنم بدبختی‌ها و شکنجه‌گاه ببرد.

شب دیگر، پرده‌‌های سفید و طلایی وسط اتاق به اهتزار درآمدند، پنجره‌ها دوتایی خود را به هم می‌کوبیدند و باد نه، که تند بادی وحشتناک، سکوت را شکست. با ترس آهسته خود را به پنجره رساندم. این باد، این قاصد درد و اندوه، خبر مرگ مادر‌ و جنین‌ شکم‌اش را که لت و کوب شده بود، گلویی زنی آراسته به حلقه‌ی دار و سر از تن جدا شده‌ی دختر بچه‌‌ی دو ساله که کنار چاقوی پدر، میان فرشی از خون، نگاهش به دروازه خشک شده بود را به همراه داشت که چنین بیم‌ناک، خودش را به دَر و دیوار می‌زد. این بار شنیدم و اشکی از چشم نریخت. شرم‌زده شدم به مرگ انسان‌های دردمندی که تمامت زندگی مظلومانه‌ را به دوش می‌کشند. کنار پنجره نشستم و در لاک خود فرو رفتم. جزء جان چه چیز دیگری می‌تواند جان باشد که مردان با گلوله‌ای داغ، ساعتی مشت و لگد، چاقوی تیز و بُرنده و تناب محکم، نفس زنی را در گلویش‌ خفه می‌کنند، یا بند بند وجودش را مثله؟ مگر وحشتناک‌تر از این حالت ممکن است؟ مگر سخت‌تر و تلخ‌تر از زن بودن، بدتری وجود دارد؟

هیچ شاعری برای این قربانیان نمی‌تواند شعر بسراید که شعر سرودن با این کلمات بی‌رنگ نظم نمی‌گیرد و هیچ نویسنده‌ی نمی‌تواند به خوبی از روزگار بد زنان این مملکت بنویسد که ادبیات در برابر آن کم می‌آورد. اما فقط این باد که زنده است، از دور دست‌ها می‌آید و تا دور دست‌ها می‌رود و به هیچ سرزمینی تعلق ندارد، کولی است و از میان آدم‌ها، شهرها، خانه‌ها و کوچه‌ها می‌گذرد، می‌تواند شهرزاد قصه‌های تلخ زنان این سرزمین باشد و راوی بی همتای شان.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا