روايت گيسواني كه در تاريكي راه ميروند
نویسنده: فروزان امیری داستان نویس
جريان فمينسيم و انديشه هاي فمينيستي براي نخستين بار در غرب به منظور دادخواهي براي حق راي زنان و احقاق حقوق مدني شان بر پا شد و اما موج بعدي اين جريان كه در حدود دههاي 60 و 70 شدت يافت، به دليل عدم برابري زنان با مردان و فمينيسم در هنر بود.
شايد به دنبال چنين انديشههاي فمينيستي بودن در آغاز سرايش و هنر و ادبيات زنان ما از نخستين روزهاي جوانه زدن ذوق هنري و شعري شان ، زيره به كرمان بردن باشد؛اما با آنهم در اين اواخر و در دو دههي اخیر، نقد فمینیستی در حوزهي هنر و ادبیات گسترش یافته است. این رهیافت یکی از رهیافتهای مهم جامعه شناسی ادبیات معاصر است. در دوره ي معاصر زناني قد علم كردند كه از خود سرودند و از دغدغههاي زنانهي خود و از دردها و نارواييهايي كه در حق شان روا داشته شده .
نخستين شاعران زن ما اما، پرده نشينان مستوري بودند كه يا در پشت حصارهاي قصرها زندگي ميكردند و يا در مطمورههاي خانههايشان به همين دليل اكثراََ تخلصهاي شعري شان نامهايي مانند: مستوري، حجابي، مخفي و غيره بود.
از جمله ي نخستين شاعران زن در ادبيات فارسي ميتوان به رابعه دختر كعب قزداري اشاره نمود، كه براي نخستين بار رنج و محنت زندگياش را در قالب واژگان ميريزد و فرياد عشق و اسير شدن در بندش را در درون شعر گريه ميكند. عشق را دريايي كرانه ناپديد ميخواند كه توان شنا كردن در آن نيست:
عشق او باز اندرم آوردم به بند كوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايي كرانه ناپديد كي توان كردن شنا اي هوشمند
عاشقي خواهي كه تا پايان بري پس ببايد ساخت با هر ناپسند
زشت بايد ديد و انگاريد خوب زهر بايد خورد و انگاريد قند
توسني كردم ندانستم همي كز شنيدن تنگ تر گردد كمند
پس از رابعه به نام منيژه يا ماه خاتون گنجهاي مشهور به ( مهستي گنجوي) بر ميخوريم كه در قرن ششم قمري و در زمان سلطنت سنجر سلجوقي ميزيسته و سرآمد شاعران زن عصر خويش محسوب ميشده است.
كلام آهنگين و عطرآميز مهستي با آميزهاي از رنج و اندوه، حاكي از طبع شورانگيز و شاعرانه او و همچنين بيانگر رنجي است كه در طول تاريخ بر زبان رفته است.
شبها كه به ناز فتم همه رفت درها كه به نوك مژه سفتم همه رفت
آرام دل و مونس جانم بودي رفتي و هر آنچه با تو گفتم همه رفت
تصوير زن در طول تاريخ ادبيات ما و نيز در شعر شاعران ما از گذشته تا حالا، تصويري كدر و تاريك است زن در آثار ادبي همواره به عنوان موجودي منفعل، هوس برانگيز، غيرقابل اعتماد، خانهدار ،خانه نشين، سياه سر و ضعيفه، ناقص عقل و دين و غيره مطرح شده چنانچه بارها در شعر بزرگان ادبيات به اشعاري اينچنيني برميخوريم:
چاره نبود اهل شهوت را ز زن
صحبت زن هست بيخ عمر كن
زن چه باشد ناقصي در عقل و دين
هيچ ناقص نيست در عالم چنين
اين نگاه و زبان تند زن سيتزانه را نه تنها در شعر شعراي كلاسيك كه در معاصرين نيز ميتوان به وضوح مشاهده نمود. ازجمله مهدي سهيلي:
برو اي زن برو اي لكهء آلوده به ننگ
برو اي داغ سيه خورده به پيشاني تو
برو از ديدهام اي ديو سيه كار پليد
تا ز خاطر ببرم ننگ هوسراني تو
(خاقاني؛1376: 303)
در دوره معاصر، وضعیت شعر زنان متحول شده است. تعداد شاعران زن بیشتر شده و جایگاه خیلی خوبی پیدا کرده اند. ما در تاریخ ادبیات زبان فارسي از رابعه تا فروغ فرخزاد، شاعران زن معدودی داریم، بعضاً بدون کارنامهای پررنگ و تأثیرگذاری قابل توجه حضور شعری فروغ فرخزاد به نسبت شاعران مرد معاصر خودش چون نیما، شاملو، اخوان، سهراب، احمدرضا احمدی و دیگران حضوری منحصر به فرد است، به لحاظ کمی. اما در تاریخ ادبیات معاصر نسبت شاعران زن به مرد بسیار قابل توجه است، هم از نظر کمی هم کیفی. علاوه بر آن همپای فرم و ساختار، مضامین و مفاهیم شعر زنان نیز متحول شده است. مضامین سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و مولفههای زنانه در شعر جای خود را باز کرده اند و این نشان از آگاهی شاعران زن دارد. آگاهی مهمترین مولفهای است که میتواند شعر را از خطاها، لغزشها و آشفتگی نجات دهد.
در سرزمين من، كه هرچند به جاي شادمانه سرودن و انديشمندانه پرداختن، بوي خون و باروت از آن به مشام ميرسد؛ هستند زناني كه با قلم و آگاهي و مطالعه و اندوختههاي شان، قد راست كردند و جسورانه به ميدان ادبيات اظهار وجود كردند. اين تعهد شان در برابر هنر و ادبيات و نيز نقش خودشان را به عنوان يك زن كه نماينده اين جنس لطيف است ايفا كردن، آنها را بر آن داشته است تا بنويسند و بسرايند و جاي پايي براي خود شان باز كنند.
يكي از اين زنان شاعر، نيلوفر نيك سير هست. بانويي كه از نخستين سالهاي نوجواني تا اكنون در انجمنهاو نشستهاي ادبي و فرهنگي سهم فعال داشته و دغدغههاي ذهني و درونياش را كه بيشتر حاصل رسوب اتفاقات خوش و ناخوش حوالياش بوده ، گاه در قالب كلام موزون و گاه كه رهايي انديشهاش در بند وزن و قافيه نمانده و فراتر از آنها رفته است، در تن نثر ريخته است؛ نثرهاي شاعرانهاي كه پهلو به شعر ميزند.
«گيسوانت گهواره شعرهاي جهان است » نام نخستين مجموعه شعري اين شاعر است كه تجربيات سرايشگري وي را در خود جاي داده است . با همان نگاه اول به نام و طرح جلد كتاب، خود را در مواجه با شاعر زني ميبينيم كه در لابلاي برگهاي اين كتاب نشسته و هي از دغدغههاي زنانه و هزارتوي احساسش مينوسد و نقش آفريني ميكند.
در اين كوتاه نوشته قصد دارم در چند روايت جداگانه به بررسي ويژگيهاي زنانه شعر اين شاعر بپردازم.
روايت اول: زبان زنانه :
در بازشناسی هنر و ادبیات زنان دیدگاههای گوناگونی طرح شده که به گمان من هیچ یک از آنها نتوانسته است مرز قطعی و روشنی را میان آثار زنان و آثار مردان نشان بدهد. از همین رو پافشاری بر تمایز مطلق جنسیتی در آفرینش هنری زنان و مردان نیز شاید تلاشی بیهوده باشد.
زبان شناسان اصطلاح « گويش جنسيتي» را براي بيان تفاوتهاي زباني دو جنس وضع كرده اند. گويش جنسيتي به گونهاي از زبان گفته ميشود كه تداعي كنندهي گويندهي مذكر يا مونث است. در اين جا بايد مرزي ميان «جنس» و «جنسيت »قايل شد، مراد از گويش جنسي همان زبان زن و مرد است و مراد از گويش جنسيتي زبان «مردانه » و «زنانه» است كه در حقيقت بافت اجتماعي،موقعيتهاي فرهنگي،رفتارها ، فعاليتها و اقتضاي يك جامعه آن را شكل ميدهد.
با این همه ما میتوانیم بر برخی از عناصر برجسته در آثار زنانی هنرمند انگشت بگذاریم تا به درک بهتر این آثار برسیم. چرا زنان اینگونه نوشته اند و آفریده اند؟ پیامدهای اینگونه خلق کردن چه بوده است؟ و سرانجام این آثار بر مخاطبان خویش چگونه تأثیر میگذارد و چه چیزی را میتواند در روند پذیرش، در فرهنگ عمومی به حرکت در آورد و دگرگون کند؟ اینها پرسشهایی هستند كه در مواجه با متون تراوش شده از ذهن و انديشه زنان ممكن است به ذهن خطور كند.
در شاعران زن فارسيگو چقدر ميتوان رگههايي از اين زبان را جستجو كرد و به هويت زنانه شان در اثر خلق شده از ذهن و درون شان،پيبرد؛ خود پرسشي قابل تامل و تعمق است. اگر بخواهيم به دنبال ردپاي زنانه سرايي در اشعار نخستين شاعران زن باشيم، شايد به بن بست بخوريم و كمتر به جواب قناعت بخش برسيم. زيرا گاهي شاعران زن در شعر خود بشدت دچار خودسانسوري شده و زباني كاملا مردانه با تصاوير و فضاهايي ذهني مردگونه خلق ميكردند . به گونهاي كه اگر نام شاعر در پايان شعر نوشته نباشد، غيرممكن است كه مخاطب بتواند تشخيص بدهد شاعر اين ابيات يك زن هست و در پس اين شعر احساسات و خواستههاي يك زن نفس ميكشد:
چنانچه اين توصيف مستوره غوري از معشوق ، كاملا با زباني مردانه و نگاهي مردانه به معشوقش كه همانا گيسو بلند .و دهان غنچه و كمر باريك بوده، بيان شده :
بتي دارم كه با ناز و ادا گيسو رها كرده
ميان چون نيشكر بسته، دهان چون غنچه وا كرده
و صدها بيت ديگر از اين دست در ادبيات زنانهي ما .
اما در شعرشاعران زن امروزي مانند شاعر اين مجموعه ، تقلاي فراوانش را در تشخص زباني منحصر به فرد كه نشان دهنده هويت زنانه باشد ، به وضوح ميشود ديد.
شاعر دنيا را از دريچه اعضاي وجود خود مينگرد و شادي دنيا را در بند گيسوان بي قرار و رهايی خودش ميبيند.از حس شادمانياي ميگويد كه در درون خود آن را تجربه كرده و به جاي در قيد و بند كشيدن زلفهايش، آنها را تار تار و آزاد ساخته است:
دنيا به رنگ گیسوی من، شاد و بيقرار
دستان من به يُمن حضورش پر از بهار
حسي هميشهگي به درونم كشيده دست
حسي كه زلفهاي مرا ميكند دوتار
شاعر محدود به بيان اين تجربههاي شادي آفرين و شادمانيهاي زودگذر نشده و در شعري ديگر از نقش بي رنگ خودش كه ديگر حتا آيينهها هم از او روگشتانده اند، ميگويد. زن اين شعر از دروغ بافيهاي اطرافيانش خسته است . ديگر به عشق و مهرباني باور ندارد. در اين جا به وضوح ميتوان تصوير زن نوعي جامعه را مشاهده كرد. زني كه همواره پاسخ مادرانهگيها و عاشقانهگيهايش درد بوده و بيباوري:
زنِ بيرنگ و بوي اينجايم
آينه دور گشته از رويم
نفرتي تند در نگاهت هست
خسته ام از «عزيز» و «بانويم!»
شاعر اين روايتها با خودش بغض سنگيني را حمل ميكند كه ناشي از يك عمر به حاشيه رانده شدن زن هست كه در كنج پر از اختناق خانه و گوشههاي دلگير آشپزخانه محبوس مانده و روياها و آرمانهايش به فراموشي سپرده شده. زني كه هر روز مجبور است بر روي گريههاي هرشبهاش سرپوش بگذارد و با جاروب جبر زندگي به سراغ نداشتههايش برود:
صبح كه ميشود، زن روي گريههاي ديشباش و پريشباش، سرپوش ميگذارد و با لبخندي ماسيده، به صبحانههای فكر ميكند كه با رنج خورده خواهد شد. با جاروب ميرود سراغ همهي نداشتههایش، تا بروبدشان. فكر ميكند: هيچوقت كسي شعري نخواند كه گل را از گونههايش بروياند وحتي هيچوقت كسي نگفت كه زيبايياش چه اندازه سهمگين است.
با اين دست نوشته ها، به راحتي ميتوان ارتباط برقرار نمود و با رگ و پوست دردهاي آنها را حس نمود. به خصوص اگر مخاطب آنها زني باشد كه خود از اين كوچه و پس كوچههاي درد و اندوه گذشته و بوي نامراديها و نااميديها را بارها و بارها حس كرده باشد.زيرا روح زلال اين نوع آفرينشها- كه خواننده را جذب ميكند- مديون خلوص و تجربه گرايي شاعر است. نيكسير چنانچه تاريخ زندگياش نشان ميدهد،اين حالات را تجربه كرده و كارش فقط تكرار زباني آن تجربهها نيست، بلكه انتخاب زبان گروهي و نماينده نوعي هممسلكان و هم دورهاي هايش هست.
زن امروز حاصل عقايد حاكم بر جامعه و نگاه مسلط بر جنسش هست. نگاه و باورهاي اجتماعياي كه هويت آن را رنگ زده و ساختار وجودي و نقش اجتماعياش را رقم زده است.
چنانچه سيموون دوبووار معتقد است كه : زن زاده نميشود بلكه ساخته ميشود و اين مربوط به فرهنگهاست كه زن مقام ثانوي دارد.(دوبووار،1394: 223)
با نگاهي عميق تر به شعرها و نثرهاي اين مجموعه پي ميبريم كه جامعه ما به زن اين مرز و بوم بيشتر نقش زني را داده كه هر روز صبحش را با رنج شروع ميكند و بيم تيربارن شدن هر لحظه او را از خود بدر ميكند. زني كه بايد دغدغهها و شيريني حس عشق و آرزوي تجربههاي عاشقانهاش را در پستوي سينهاش پنهان كند تا مبادا كسي بويي ببرد و با تيرهاي خشم و نفرت او را روانه سينه گور كند:
اينجا هر روز صبح زني با رنج، گيسوهايش را شانه ميزند و به دلخوشيهايش در آينه ميخندد. اينجا در من زني در حال تير باران شدن است.
تو از دغدغههايت به كسي نگو كه تيرها را نشانهی قلبت ميروند؛ كه تا كمر راست كني در قعر گور خوابيدهاي. عشق را همراه با گل سرخي كه به تو داد، درون قلب پوسيدهات پنهان كن و هيهات كه چيزی بگويي كه تير بارانت…
شاعر اين شعرها به همين اندازه بسنده نميكند و با زباني متعهد و صريح لايههاي پنهان دردهاي اجتماعي روا داشته شده بر زنان اين ديار را بيشتر باز ميكند و عمق فجايع و نارواييها در حق آنها را روايت ميكند. روايتهايي تلخ اما آشنا…
روايتي از تجاوز و از هم دريده شدن عزت نفس و درهم ريختن و ويران شدن ( من ) زن .
زن… كه در انتهاي يك كوچه
سينهاش را دوباره عريان ساخت
چادرش را دوپاره كرد كسي
كودكش را دوباره گريان ساخت
كودكي مات، با دو دست كرِخت
در خودش سرد ماند و حيران شد
مادرش كنج كوچه درهم ريخت
مادرش كنج كوچه ويران شد
از وراي خوانش اشعار و نثرهاي اين مجموعه گاه به بيان آرزوها و تمناها و روياهاي شادمانه شاعر روبرو ميشويم كه بر مخاطب شعرش چنين مينماياند كه زن معجوني از تلخيها، دردها ، اشكها و لبخندها و شاديهاست. با اين رويكرد تقريبا ميتوانيم مصداق اين گفته هلن سيكسو را در اين مجموعه شاهد باشيم.
هلن سيكسو از زنان ميخواهد كه خودشان را در تن نوشتهي شان ظاهر كنند و از خود و دغدغههاي دردوني شان بنويسند:« خودت را بنويس ، تمناي تو بايد شنيده شود ، فقط در اين صورت است كه منابع پايان ناپذير فوران خواهد كرد… . زن بايد خود را از بد سانسور نجات دهد و شايستگيهاي خود و تمناي خود و قلمرو پهناي هستي خود را كه مهر و موم نگهداري شده است را باز يابد.»
نيلوفر نيك سير نيز در برخي شعرهايش، خودش را مينويسد و از آرزوها و خواستههايش ميگويد. خستگي حاصل از نفس كشيدن در سياهي را به باد فراموشي ميسپارد و مانند گيسوانش تنش را به خنكاي بادها ميدهد، زني شادمان را تصوير ميكند كه روي پاي خودش ميايستد و خودش دست خود را بدست ميگيرد و بدون تكيه به ديگري ميرود كه گريهها و دردخندههايش را به عمق و تاريكي چاه بسپارد:
مثل گيسوي باد ميخواهم ، تن خود را به راه بسپارم
با سياهي نفس كشيدم حال، قسمتم را به ماه بسپارم
در سكوتي تمام طولاني، دست خود را به دست ميگيرم
ميروم تا در عمق تنهايي، گريهام را به چاه بسپارم
و يا در جايي ديگر كه جوانههاي عشق قلبش را مالامال از لبخند و اميد نموده با آمدن عشق و پذيرايي از آن، حناي سرخ شادماني دستانش را آذين ميبندد. عشقي كه زن راوي را لبريز از حس زندگي كرده است و با نگاهي خوشبينانه به حضور مردي در كنارش كه گيسوهايش را با تمام عشق به دستانش سپرده است، زندگي را از دريچهي اميد و روزنه ی عشق زيباتر و رنگين تر از قبل مينگرد:
توكه از راه ميرسي، خنده بر تن اين اطاق ميپاشد
رنگ سرخِ تمام شاديها، در كف دستهاي من باشد
از تو لبريز ميشوم وقتي، گيسويم را به عشق ميبافي
آنقدر نيست خوبيام آقا! گاهگاهي عجيب ميلافي
روايت دوم: جایگاه زن در شعر اين شاعر:
شعر زنانه همانند زنی است هنرمند كه با هر هنرش مخاطب را مجذوب و مغلوب خود ميسازد. زنان شاعر هر کدام با سبک و سیاقی هنرمندانه و با طبع لطیف و زنانه خود در راستای ادبيات و هنر نقوش ماندگاری را به جا گذاشته و میگذارند.
بسياري از آثار آفريده شده ي زنان، از روح زنانه پیروی کرده و پر احساس تر و ظریف تر به تصوير و نگارگري درونيات شان پرداخته اند.
بدون شك شعر دارای لایههای مفهومی بسیاری میباشد و هر شعر سبک وسیاق شاعرش را پیروی میکند . زنان شاعر با توجه به موقعیتهای متفاوت فرهنگی، اجتماعی، احساسی و . . . آثار متفاوتی را ارائه دادهاند. اشعار زنانه رویکردهایی دارد که با توجه به شرایط فرهنگی و اجتماعی و حال و هوای خود شاعر، این دیدگاهها متفاوت میباشند.
- دیدگاه احساسی:
رویکردهای احساسی عاطفی که در اکثر اشعار زنانه دیده میشود و این متعلق به شاعر خاصی نمیباشد چرا که ذات زنانه ایجاب میکند بیشتر اشعارشان علاوه بر اهدافی که به دنبال دارند پنجرهای به سوی عواطف لطیف زنانه نیز باز كنند.
شعر نيلوفر نيك سير نيز از اين قاعده مستثنا نبوده و مالامال از عواطف و احساسات رقيق زنانه است.احساسات سرخوشانهاي كه گاه حاصل شادمانيها و لبخندهاي شاعر است و گاه احساسات غمگنانهاي كه حاصل دردهاي مشترك جا مانده در تن زخمي خود و همجنسهايش، كه ناسور شده اند و نشاني از راه رهايي از آن ها به چشم نميايد.
شاعر از حسي خفقان آور سخن سر ميدهد، كه خودش تجربه كرده و براي دست يافتن به جرعهاي هوا، بيتابانه به پنجره ميكوبد و فرياد ميكشد. هوايي را كه براي يك لحظه بدست ميآورد و اما تجربهي آن حس بسيار اندك است و ديري نميگذرد كه سياهي شب جايش را با نور اميد و روشني زندگي بدل ميكند، اين شكوفه پژمرده و غمگين ، حسرت دستان مهرآفرين و روشني را دارد كه او را از عمق سياهي رهايي بخشد :
مجبور ميشوم با تمام دردي كه درون سينهام موج ميزند به پنجره بكوبم وفرياد بزنم: «هاي! هوا…»
درختي شكوفه داد، چشمهاي زلال شد، دختري گيسوهايش را در آفتاب ديد كه چه رنگِ آفتاب است. هوا را گرفتند، صدا را لگد كردند و شکوفه را به تاريكي رها. من هوا ميخواهم و دو-سه جرعه روشنايي؛ تا شبم را به فردايي برسانم. تو را ميخواهم، دستهاي روشنت را.
عاطفهي زنانهي شاعر ، روايت گر لحظههاي تنهايي و اندوه بيشمارش ميشود كه از حس دوري و فراق ، سر بر زانو نهاده و فرياد جانكاه دلهره و اشكهاي بر جاي مانده از خاطرات و گرماي مهرباني دوست را سر ميدهد:
اين اشك خاطراتي از مهرباني توست
حالا كه نيست دستت، اندوه روي زانو!
اندوه، آه اندوه! از حس دور گشتن
در من تنيده خود را، در تو، وتوی در تو
هزارتوي احساس شاعر به همان اندازه گوناگون و متنوع است كه نگاه گوناگون شان به پديدههاي هستي و جهان پيرامون.
گاه تجربهي درد را ميسرايد و گاه راوي دل خوشيها و لبخندها ميشود، دلخوشيهايي هرچند گذرا و ناپاپدار. با هربار حس وصال و اميد به عشق، اطاق را پر از شادماني و لبخند ميبيند و سرخي خوشبختي را در كف دستانش زندگي ميكند، گيسوانش را با تمام عشق در به دستان معشوق ميسپارد و لبريز حس زندگي ميشود:
توكه از راه ميرسي، خنده بر تن اين اطاق ميپاشد
رنگ سرخِ تمام شاديها، در كف دست هاي من باشد
از تو لبريز ميشوم وقتي، گيسويم را به عشق ميبافي
آنقدر نيست خوبيام آقا! گاهگاهي عجيب ميلافي
گاه زن اين شعرها زني است غمگين و مايوس و رانده شده كه در تاريكي راه ميرود و سرگشته مانده ، اما با آنهم نشانهاي از بارقه اميد و زندگي كردن را در گيسوانش حمل كند. كه اين خود بيانگر ذهنيت شاعر در مورد زندگي ست. زن ميتواند نااميد و خسته و مايوس و همواره رانده شده باشد ، اما هنوز هم در گوشهي خالي قلبش به شادي فكر كند و رقص گيسوانش در باد:
تو به گيسوانت چه بخشيدي كه خودت غمگينترين، مايوسترين و راندهشدهتريني، اما گيسوانت همچنان شادند و ميخندند در حاليكه تو در حال انفجاري، در حال پاشيدني؟
- رويكرد انتقادي :
در اشعار زنانه با رویکرد انتقادی نیز روبه رو هستیم . از آن جایی که در دورههای مختلف زنان تحت فشارهای اجتماعی و رفتاری بوده اند ؛ اعتراض همیشه در لابه لای اشعارشان وجود دارد . گاهی این اعتراضها همگام با تعلیم و راه کارهایی هست که خواننده را در رهایی از این فشارها راهنمایی میکند . مانند اشعار پروین اعتصامی که از وضعیت سیاسی فرهنگی جامعهاش و بی عدالتیهایی که بر مردماش و تاحدودی بر زنان موجود بوده سخن میگوید .
هرچه به دوره ي معاصر نزديك تر ميشويم در شعر زنان رنگ اين انتقادها تبارز و نمود بيشتري دارد. زن شاعر امروز به خودآگاهي رسيده و ناملايمات موجود در حوالي خودش را بيشتر درك نموده و در شعر خود راوي آنها ميشود. اتفاقي كه در اين مجموعه ي شعر نيز به وفور ميتوان آن را ديد.
شاعر اين شعرها بوي خون را در حوالياش به خوبي احساس ميكند و دردهاي زندگي را با رگ و پوستش نفس كشيده است.صبورانه گوش به هذيانهاي كوچهها ميسپارد و رنج آن ها در شعرش گريه ميكند:
اين حوالي به درد مشهور است، اين حوالي به رنگ و بوي خون
كوچههايش دچار هذيانند، كوچههايش دچار يك طاعون
نيك سير در كلامش، ديگر به (من) فردي خودش بسنده نميكند و راوي دردهاي مشترك (من) گروهياي ميشود كه آرزوي داشتن يك دل بي غم آنها را به ستيغ حسرت نشانده است.
اما با آنهم شاعر تلاش ميكند به سوي اين نسل سوختهي معاصرش، روزنه ي اميد را بگشايد و با تمام گريههايي كه اجتماع و محيط سهم شان كرده و آنها را از قدم زدن بي محابا در خيابانها محروم ساخته، همان يك چشم بينم را غنيمت بشمرند و دل شان را از غمها خالي كنند:
حتي اگر كه گريه تمامي سهم ماست
چشمت به قدر جرعهي بينم غنيمت است
يك لحظه شعر، يك دو-سه ساعت قدم زدن
در اين محيط يك دل بيغم غنيمت است
خيابانهايي كه شاعر هميشه آرزوي قدم زدن آنها را دارد و ميخواهد گيسوانش بوي باران را بچشند و طعم لذت را تجربه كنند، اكنون زيباييهاي چكيده در متن شان را ناديده ميگيرند و با سنگهاي سربي خشم، زخمهايي ناسور بر پاهاي زنانه زيبايش به يادگار ميگذارند، اما بوي دلخوشي و رنگ عشق را دست كم نميگيرد و همچنان به اميد مهربان شدن سنگهاي ناشكيب خيابان، از پا نميافتد و عشق را بر سنگ فرش خيابان ميچكاند:
من با تمام خودم به سمت خيابان رها ميشوم، در زير باراني كه گيسوهايِ تا كمر رسيدهام را در خود فرو ميبرد. و چكهچكه ميچكانم، زيبايي را در متن خيابان؛ خياباني كه سنگهايش بوي زيباييات را نشنيدهاند.
سنگها پاهاي زنانهات را به نيش ميكشند و تو همچنان در نمنم باران به پيش ميروي و خودت را ميچكاني، عشق را ميچكاني.
شاعر نميخواهد تسليم زشتيها و پلشتيهاي موجود در جامعه و اجتماع خود شود و تن به اين نامردميها بدهد. همواره تقلا ميكند تا به عنوان يك انسان هويت انساني خودش را كه سالها پا خوردهي جامعهي مردسالار و پدر سالار بوده، بدست بياورد و حق شادمانيها لبخندهايش را از آنها بگيرد.
اما گاهي هم شاعر خسته ميشود و از محدوديتهاي محيط پيرامونش به تنگ ميآيد. او در اجتماعي زندگي ميكند كه اهالياش نميخواهند با عشق ميانهاي داشته باشند و جبر مكان ، همواره لبخندهايش را به (آه) بدل كرده است، آه و نالههايي كه در طول تاريخ ادبيات ما در شعر زنان رنگ عميقي داشته و دامنگير آثارشان شده است:
در حوالي ما نميخواهند، خنده را، عشق را نفس بكشي
خستهام، خستهام ازينكه مدام، خندهها را به «آه» بسپارم
پرداختن به فزیک، جنسیت و زيباييهاي زنانه :
وجه تفاوت ادبيات زنانه، نگاه دگرگونه به تن و نيازهاي تن و توانمندي هاي زنانه است. در ادبيات فارسي اين ويژگي در روزگار متاخر در آثار يكي دو شاعر زن از جمله فروغ و سيمين بهبهاني نمودار شد و بعد در كار شاعرها و نويسندگان جوان تر امروز برجسته شد.
دیدگاه جنسیتی یکی از شاخههای شعر زنان میباشد. زمانی که از جنسیت در شعر سخن میگوییم دو دیدگاه به وجود میآید. جنسیت فیزیکی که تفاوت جنسیت در زن و مرد را شامل می شود و دیگری جنسیت رفتاری که وابسته به جنس مونث و مذکر میباشد.
در اشعار زنان جنسیت فزیکی بارزتر از جنسیت رفتاری میباشد چرا که خلق و خوی شاعر، احساس لطیف و ظریف و سرشار از عشق و مهر را خود به خود در بر میگیرد ودر بیشتر اشعار اعم از زنانه و مردانه این حس مشاهده میشود؛ در صورتیکه که اشعاری که به فزیک زن میپردازند بسیار محدودتر است. در شاعران فارسي زبان از دیر باز نشانههای ظاهری زنان زیبا رو مورد ستایش و تعریف و تمجید بوده و همیشه اندامهای پری گونه مانند سیمین ساق و غنچه لب و سوسن بناگوش و سرو قامت و نرگس چشم و گونه تب دار و . . . در عشقهای زمینی شاعران مد نظر بود ه و با ایهام و یا بدون توجه به ایهام منظور شاعر را در بر میگرفته.
تنانگي و از تن و خواستههاي تنانه گفتن در شعر را ميتوان به وفور در شعر فروغ فرخزاد مشاهده نمود، فروغ در حقيقت از نخستين شاعران زن فارسي گوي است كه بعد از شاعراني چون مهستي گنجوي كه رگههايي از زبان زنانه و پرداختن به تابوها را ميشود در كلامش ديد، عصيان نموده و از زيباييهاي تن و خواهش هايش سروده است. شايد ماندگاري فروغ و جايگاه بلند فروغ در ادبيات معاصر ما بيشتر حاصل همين تابو شكنيها و هنجارشكنيهايش باشد. هم او كه نقاب خودسانسوري را از چهره شعرش برداشت و بي پروا به بيان زنانه ترين دغدغهها و زيباييهاي بيكران زن پرداخت:
معشوق من
با آن تن برهنه بي شرم
بر ساق هاي نيرومندش
چون مرگ ايستاد
خط هاي بي قرار و مورب
اندام هاي عاصي او را
در طرح استوارش
دنبال ميكنند
و يا اين شعر فروغ:
در آن خلوتگه تاريك و خاموش
پريشان در كنار او تشستم
لبش بر روي لبهايم هوس ريخت
ز اندوه دل ديوانه رستم
(فرخزاد؛1381: 95)
پرداختن به فزيك زنانه و از تن نوشتن را گاه ميشود به فراواني در شعر شاعران زن امروز مشاهده نمود. برخي از شاعران آنقدر اين وجه را در شعرشان بزرگ نمايي كرده اند كه احساس ميشود نگاه به زن فقط همان نگاه جنسي و ابزاري بوده و مراد تن نمايي است، اما شاعر اين مجموعه بيشتر از اينكه به تنانگي در كلامش توجه داشته باشد ، ديدش به زن ديدي انساني ست كه هويتي انساني دارد. انساني چند بعدي كه تركيبي از جسم ، قدرت تفكر و انديشه، آرزوها و روياها، حق خواهي، آزادي، زيبايي، عشق و غيره بوده و به دنبال تثبيت هويت و نقش پر رنگ آن در جامعه است .
زن شعرهاي نيلوفر نيك سير گرچه كه زني دردمند و زجر كشيده است اما با آن هم زن ضعيفي نيست كه خودش را ابزار بداند و اجازه بدهد به او به عنوان جنس محض نگاه شود؛ و اما آنقدر هم محافظه كار نيست كه از آوردن ويژگيهاي جسمي زنانهاش در كلامش هراسي داشته اشد و هويت زنانهاش را با تمام خصوصيات منحصر به فردش، در لابلاي حجاب خودسانسوري پنهان كند.
اگر گاهي از تن نيز گفته است، به شكل طبيعي و بدون داشتن قصدي به برجسته سازي و جلب توجه،از زني روايت كرده كه موهايش را به كنار آبهاي روشن جوي ميرساند و غرق شاديهاي خوش گذشته و دلبستگيهاي عاشقانهاش ميشود:
تنم را كنار جويي ميرسانم و موهايم را بين جوي رها ميكنم و به روزهایي فكر ميكنم كه بوسههايت… آن گلبرگهاي شاد، رويشان ميريختند و عشق، اناري سرخ ميشد كه دانههايش را به گردنم ميآويختي.
و گاه نگاه تنانه به زن را از ديد مرد جامعه و سوءاستفاده از آن را به تصوير ميكشد كه از زن موجودي منفعل و ابزاري محض براي ارضاي خود ساخته است. زني كه حتا يك لحظه هم به كرامت انسانياش فكر نشده و بدون و ميل و رغبت وادار به اعمالي ميشود كه نميخواهد. و همين است كه زن را در كوچههاي شهر به ويراني ميكشد و او را درهم ميريزد:
زن… كه در انتهاي يك كوچه
سينهاش را دوباره عريان ساخت
چادرش را دوپاره كرد كسي
كودكش را دوباره گريان ساخت
كودكي مات، با دو دست كرِخت
در خودش سرد ماند و حيران شد
مادرش كنج كوچه درهم ريخت
مادرش كنج كوچه ويران شد
زن نوشتههاي اين مجموعه زني ست كه تمام زيباييهاي زنانه را در خود داشته و لبخند ميند، عاشق ميشود، گيسو در باد رها ميكند، با بوي گلهاي بنفش بيخود ميشود،دامن گل شفتالويي ميپوشد و ميچرخد و ميرقصد، اما نوستالوژي هنگامي رخ مينماياند كه اين زن با تمام زيبايياش رانده ميشود و همواره ناديده گرفته ميشود. گاه بوي خوش عشق را فقط از روياپردازيهايش استشمام ميكند و همواره در حيرتي عظيم به سر ميبرد كه كدام بهمن دلخوشيهايش را فرو ميرزاند:
زن ميخندد وپنجههايش را به روي سينهاش ميكشد و در حسي گنگ و شوقبرانگيز فرو ميرود. خندههاي شاد و گلهاي بنفشي كه بويشان مستش ميكرد و مرد مشتي بنفش را به سرش ريخته و مويش را با دستي پرحرارت به باد سپرده بود و زن در حيرتي عظيم كه دلش را چه بهمني اينگونه فرو ميريزد؟
اين زيبايي زن شعرها و نثر هاي اين مجموعه پايدار نبوده و ديري نميگذرد كه تبديل به صدايي خفه شده در پشت تيربارانها ميشود. زني كه بايد از زيباييها و افسونكاريهاي روح و جسمش بگويد، جسد و لاشهي خفه شدهاش را با يك دنيا آرزو و عشق به گور كنار سرو ميسپارد و به عزاي زندگي و شاديها و لذتهايش مينشيند، دامن سرخي كه بايد هواي عشق و بوي زندگي را نفس ميكشيد، همدم تنهاييهاي گور و شنونده قصههاي تلخ شهرزاد نامراد ميشود:
زيبايي، صداييست كه پشت تيرباران خفه ميشود و زن جسدش را از كنار سرو دهكده به دنبال ميكشد؛ با دامني بلند با گلهايي سرخ، و درون گوري ميخزد تا تنهايياش را به قصه بكشد با خودش.
روزمرگی زنانه در قالب شعر:
هنوز هستند زنانی که صدای ماشین بوي غذا و زندگی با گلدانهای سبز و انتظارهای پای پنجره، بخش بزرگی از زندگی روز مرهي شان را در بر میگیرد. زن اين مرز و بوم بيش از آنكه شاعر باشد و شاغل ، خانهدار است و مصروف روزمرگيهايي كه گاه مانند پيله به دورش تنيده ميشود و گاه دايره اين روز مرگيها را وسيع تر ميكند. اين زن اگر هنرمند باشد و شاعر، خواسته و ناخواسته رگههاي اتفاقات روزمره زندگياش در هنر و شعر جاري ميشود و چون با اين روزمرگيها زندگي ميكند، نميتواند آنها را پس بزند و ناديده بگيرد.
زن شاعر اين مجموعه نيز از دغدغهها و روزمرگيهاي زندگياش گفته و راوي قصههاي زني ميشود كه هر روز با طلوع آفتاب اتاقش را هواي غم انگيز زمستان ميسپارد و گيسوانش را به دست شانه. اما با آن هم اين نور، گرماي عشق را با خود در حياط خانه نميآورد و نشاني از بوي عشق ديده نميشود:
هر روز كه آفتاب طلوع ميكند، زن اطاقش را به هواي غمانگيز زمستان ميدهد وگيسوهايش را در آفتاب شانه ميزند تا پنجههاي آفتاب رنگ گذشته را به موهايش ببخشد.
ديوارهاي صحن حياط را آفتاب خوب لمس نميكند، سرسري ميآيد، زن را فرا ميگيرد و پس دامن ميكشد، انگار سرِ ماندن ندارد در حياطي كه عشق درآن مرده است.
زن شعرهاي اين مجموعه بيشتر از آنكه دل به بوي خوش غذاي آشپزخانه بسپارد و شبها را با لالايي مهر و زمزمههاي عاشقانه به خواب برود، با صداي تفنگ پلك برهم ميگذارد و خوابهاي تلخ و سياه را تجربه ميكند. صداي مهيب تفنگي كه خندهها و گريههايش بلعيده است:
با صداي تفنگ پلكم را، رو به خوابي سياه ميبندم
با صداي تفنگ ميگريم، با صداي تفنگ ميخندم
روزمرگيهاي زن اين روايتها حكايت از زني دارد كه با صبح شدنها و آغاز روز نيز سرپوش غم را بر روي گريههاي شبانهاش ميگذارد و با لبخندي ماسيده و بي روح به سراغ صبحانهاي ميرود كه طعم درد دارد و جاروبي كه با آن تمام نداشتههايش را بروبد :
صبح كه ميشود، زن روي گريههاي ديشباش و پريشباش، سرپوش ميگذارد و با لبخندي ماسيده، به صبحانهای فكر ميكند كه با رنج خورده خواهد شد. با جاروب ميرود سراغ همهي نداشتههايش، تا بروبدشان.
كنار پنجره نشستنها و دل به خيابان سپردنها، قسمتي از روزمرگيهاي زن را تشكيل ميهد كه نشان از انتظار دارد و بادي كه بوي يار را با خود خواهد آورد!
زن مضطرب و پر از دلهره ي كنار اين پنجره سرشار عشق و شوق است كه به هواي حضور يار سرشار شادماني و عشق شده و زلفهاي رها در بادش را در كوچه به رقص مي آرود:
اينجا نشستهام لبِ كلكينِ دلهره
در انتظار آمدنش، هي به انتظار
تا كوچه پر شود به هوايش اَتَن كند
من شوق ميکنم به هواي حضور يار
حسي هميشهگي به درونم كشيده دست
حسي كه زلفهاي مرا ميكند دوتار
روايت سوم: بسامد واژه گان ذهن شاعر :
فضاي ذهني و كاربرد واژگان در شعر مردان و زنان فرق ميكند. معمولا شاعر بيشتر به واژگاني عنايت نشان ميدهد و بيشتر آنها را در شعر و كلامش جاي ميدهد كه بيشتر با آنها خو گرفته و زندگي كرده است. شايد يكي از راههاي شناخت شاعر و رسيدن به درونيات و نفوذ به افكارش ، حتا بدون ذكر نام شاعر در آخر شعر، همين واژگان غالب در كلامش و تركيبات خاص زبان زنانه و برعكس مردانه ، باشد.
پركاربردترين واژه گاني كه در اين مجموعه به چشم ميخورد و در انتقال فضاي ذهني شاعر كمك كرده اند، واژگاني مانند: زن، گيسو،مرگ، چادر،كابوس، خالي،خانه و… است. كه هركدام اين واژهها نقش خود را به خوبي ايفا نموده و تصوير انديشهي شاعر زن را نقش نموده است.
گيسو:
بسامد واژه ي گيسو در كلام نيلوفر نيك سير آنقدر زياد است كه شايد بعدها كاربرد مكرر اين واژه به يكي از ويژگيهاي سبكي اين شاعر بدل شود. چنانچه نام اين مجموعه را در خود جاي داده است .( گيسوانت گهواره شعرهاي جهان است) در حقيقت نماد قدرت و توانايي زني ست كه با گيسوانش تمام شعرهاي جهان را همچون مادري مهربان در آغوش گرفته و پناهگاه امني براي زندگي و آرامش و خواب خوش است.
گيسو ميتواند نماد ظلمت و تاريكي، آشفتگي و پريشاني، حسرت رهايي، زيبايي و… نيز باشد.
گاه اين گيسو از لذت عشق شاد و بي قرار ميشود و بهاري:
دنيا به رنگ گیسوی من، شاد و بيقرار
دستان من به يُمن حضورش پر از بهار
گيسواني كه گاه پريشان ميشوند و به باد تنه ميزنند و بوي جنون و ديوانگي آنها را سرگشته ي عالم ميكند، گيسواني كه تاريكي شب در برابرشان كم ميآورد و در پشت آنها پنهان ميشود. اين تاريكي فضاي درون تاريك و دل بريدهي زن راوي را از نور و جهان زندگي نشان ميدهد كه آن را برگزيده و قشنگ ميبيندش :
تو به گيسوانت چه ميگويي كه هر روز پريشانتر ميشوند؛ كه هر روز ديوانه تر و پر جنونتر به باد تنه ميزنند؟! باد را سرگشتهی عالم كردهاند اين گيسوها.
به گيسوهايت شبِ كوچه را بخشيدي و كوچه از تاريكي به پشت موهايت پناه برد و پيبرد كه تاريكي گاهي چقدر قشنگ ميشود! وقتي كه در شب گيسوهايت…
بعضي اوقات شاعر هواي سپردن گيسوهايش را به باد ميكند، ديگر از سياهي و تاريكي خسته شده و ميخواهد نور را تجربه كند:
مثل گيسوي باد ميخواهم ، تن خود را به راه بسپارم
با سياهي نفس كشيدم حال، قسمتم را به ماه بسپارم
- چادر :
واژه ي چادر يكي ديگر از پركاربردترين واژه گان اين مجموعه است كه خود از ملزومات زن اين ديار است و رفيق آشنايي برايش! همان كه تنهايي و غصهها و دردهايش را در خود فروپيچيده و گاه نيز حسرت رهايي از قيدها را به دل راوي گذاشته است:
اين حوالي به رنج ميبالد، اين حوالي به رنج ميميرد
زنِ تنهاي اين حوالي باز، چادرش را به دست ميگيرد
چادري كه گاه در حكم محافظ عزت نفس و حرمت زنانهي زن اين شعرها ميشود كه در پستوي كوچههاي سركش از هم دريده ميشود و عرياني شرمناك و اسف باري را برايش به بار ميآورد:
زن… كه در انتهاي يك كوچه
سينهاش را دوباره عريان ساخت
چادرش را دوپاره كرد كسي
كودكش را دوباره گريان ساخت
گاهي اما زن در بند چادر نميماند و اجازه ميدهد بادها آن را با خود ببرند تا بر شاخههاي درختان برقصد و بچرخد، اما رقصي بدون آهنگ شادي و سرور كه آن را پس ميزند و دوباره سنگينياش بر روي شانههاي خستهي زن نااميد اين قصه ميافتد:
گوشهی پيراهن در دست توست، بنبستِ آخر كوچه، تو را با او صدا ميزند، چادري در دست باد رها ميشود و مينشيند روي تنهاترين شاخهی درختی كه خزان، جسماش را تكانده است. چادر ميرقصد، رقصي بدون شادي و پسميافتد روي شانههايش و تو هنوز گوشهی پيراهنش را رها نكردهاي كه امنيت را در همان گلهاي خشكيده جستجو ميكردي.
- شب:
واضح و مبرهن است كه شب نماد تاريكي و ظلمت و ترس و حشت بوده و تداعي كننده ي زندگي رنجبار و تاريك است.
بسامد بالاي آن در اين مجموعه ترسيم كننده ي تاريكي هاي ذهن شاعر و گم شدن در پهنه ي وسيع آنهاست. شبي كه راوي را غرق درد و هذيان ميكند و هرلحظه چون پتكي عظيم بر سرش فرود ميايد:
شب تماماً درون این دردم
شب تماماً درون هذيانها
قلب من ميتپد، سراسر درد
مثل پتكي که روي سندانها…
شبي كه تن شاعر را به بر ميكشد و موهاي اندوهبار و گريه آلودش را براي زندگي برميگزيند و تار و پودش را آرام و بيصدا ميخورد:
شب تنم را به بركشيد وماند
روي موهاي گريهآلودم
در سرم موريانه ميلولد
بيصدا خورده ميشود پودم
- مرگ:
مرگ نيز از جمله ي پركاربردترين واژه گان است كه معمولا به گونهاي پايان دردها و تاريكيها بشمار ميرود، مرگي كه شاعر خسته از دردكشيدنهاي ممتمد را به آرمانشهرش ميرساند و راهي براي گريز از اين فضاي اختناق آور است. چنانچه بيصبرانه منتظر رسيدن آن است:
از خودم خستهام، تو ياري كن!
مرگ خود را كمي جلو بكشم
روي ديوارهاي ذهنم نيز
باز كابوسهاي نو بكشم
مرگي كه زن را گاه به اجبار به سوي آن ميكشانند و نتيجهي خشم لبريز اطرافيانش هست:
از موي او گرفت وكشيدش به سمت مرگ
تاريكخانه را پرِ خشمِ دوباره كرد
گاه اين مرگ همچون هيولايي مخوف و ترسناك تازيانه را بدست ميگيرد و به هرسو سرك ميكشد، در مسير راه گل ريزههاي عشق و شادي را لگدكوب نموده و نابود ميكند:
فرياد مرگ ودرد به هر سو قدم كشيد
گلريزههاي عشق، لگدكوبِ خشمها
- كابوس:
زن اين روايتها زني ست دردآشنا كه همواره به جاي چشم اميد داشتن به روشني و فرداي روشن، خوابهايش او را به عمق كابوسها اين روياهاي وحشتناك و ناخوشايند ميكشانند و سياهي شبها را چند برابر ميسازد. كابوسهاي تلخ و تاريكي كه سرگيجهاي ممتد حاصل آن، اميد روزهاي سرخوشي و جواني آن را به كام مرگ فرو برده و قلبش را به تباهي كشانده است:
خواب خود را به دست ميگيرم، ميروم تا به عمق يك كابوس
در خودم ميتپم تمامم را، قلب من مرده، واي صد افسوس!
عشق:
عشق ، اين هنر جاوانه و شيرين، با تمام فضاي اندوه بار و تلخي كه بر اكثر شعرها و نثرهاي اين مجموعه سايه افكنده و شاعر را وادار به گله و شكايت ميكند؛ از لابلاي تكههاي از نثرها و ابياتي از شعرها به سوي مخاطب چشمكي از سر شوق زده و مهربانانه بسويش دست تكان ميدهد.
كاربرد اين واژه با بسامدي بالا حاكي از آن است كه شاعر گوشهي چشمي به عشق و دلدادگي داشته و همچون شاعران پشين ما از ابراز عشق و ريختن احساسات عاشقانه اش به درون شعر،ترسي ندارد. عشق جزء لاينفك زندگي اوست كه بدون حضور آن ، همه چيز را غريب و بي نشانه ميبيند:
اي عشق بيا كه بي تو اينجا
هر چيز غريب و بي نشانهست
اين بوي دلرباي عشق، گاه در تن شاعر چنان گرم و لطيف جريان ميابد كه تمام دغدغهها و دردهايش را به فراموشي سپرده و نيلوفروار غرق بركه خيال و عشق ميشود:
بوي تو در تمام من جاريست، مثل يك بركه غرق نيلوفر
بوي تو، بوي عشق، بوي خودت، دمبهدم ميكشد مرا در بر
هميشه هم ديد شاعر به عشق، اين نظرگاه خوشبينانه و شوق برانگيز نيست، همچنان كه قبلا اشاره شد، روايت نااميدي در اثر و فضاي غمگنانه و دردآلود ذهني شاعر، به مراتب پر رنگ تر از فضاي شاد و سرخوش كننده است. اين رنج مدوامي كه گريبانگير زن اين روايتها شده و تنهايي عميق حاصل رانده شدن ها و ناديده گرفتن ها ، او را از زندگي و عشق بيزار كرده است:
رنج مداوم را، هي ميكشم تنها
از زندگي، از عشق، ازدلخوشي بيزار
جيغ هاي مكرر و گوشخراش زن قهرمان اين نوشتهها كه با هربار با ديدن رنگ سرخ خون، تكان دهنده تر ميشود، عشق را موجودي ناتوان و درمانده تصوير ميكند كه از شدت درد بر شيشه هاي غباراندود و دود گرفته پنجه ميسايد:
قريه در جيغهاي زن سرخ است
قريه با تپههاي خونآلود
عشق درديست؛ پنجه ميسايد
روي اين شيشههاي دود اندود
طبيعي است كه هنگاميكه شاعر زن اين مجموعه به جاي شنيدن زمزمههاي قشنگ و عاشقانه،صداي تق تق شاجور و گريه را بشنود و به جاي ديدن جوانههاي سبز عشق و مهر، گل ريزه هاي عشق را لگدكوب خشم و نفرت ببيند، ديگر ناي سرودن از شادماني و لبخند را نخواهد داشت.
همين كه شاعران زن اين محيط با تمام اين بحثها و دغدغهها مينويسند و قلم فرسايي ميكنند و تلاش دارند تا جايگاه شان را در جامعه پيدا كنند، بسيار ارزشمند و درخور ستايش است.
هرچند به قول ويرجينيا وولف در كتاب اتاقي از آن خود :« همه ي زنان بايد اتاقي از آن خود داشته باشند» (وولف؛ 1393: 26) ، زن اينجا به آن اسقلال فردي و فكري نرسيده است، اما تلاش در جهت شناخت هويت زنانه و بيان خواستهها و عواطف و درونيات شان در آثار زنان ، خبر خوشايندي ست كه ما را به ادامهي تلاش و پشتكار زنان در اين راستا اميدوارتر ميسازد.
در پايان براي بانوي شاعر اين مجموعه، نيلوفر نيك سير ، شاعر و نويسندهي خوب شهرم كه همواره از قلم زدن و قدم زدن در جادهي هنر و ادب خسته نشده و سنگيني درد زنان سرزمينش را همراه با آنها صبورانه به دوش كشيده و راوي دردهاي مشترك شان شده است، آرزوي آيندهاي سرشار از سرودن و پيروزي دارم.