روایت سقوط: کابل زیر دست‌وپای طالبان

آی‌نور سعیدپور

در روزهای آخر با خبرهای سقوط ولسوالی‌ها و ولایت‌ها به خواب رفته و بیدار می‌شدم. میدان‌های نبرد میان طالبان و نیروهای نظامی پیشین هم‌چنان گرم بود و وضعیت در پایتخت نیز با گذشت هر روز آشفته‌تر می‌شد. باوجود آشفگتی؛ اما کابلیان هیچ‌گاه تصور نمی‌کرد که این‌گونه بیرق طالبان بر زندگی آنان سایه بی‌افکند.

صبح روز 24 اسد، با دوستم مثل هر روز عادی دیگر، آماده‌ی رفتن به دانش‌گاه شدم. صبح عادی تابستانی بود و بیش‌تر مردم نیز به طور عادی به روزمرگی‌شان دچار بودند. 

در کوته سنگی کابل که رسیدم، حس کردم وضعیت آشفته‌تر از هر روز دیگری است. حس می‌کردم خیابان‌ها خلوت‌تر و مردم نیز افسرده استند. با دوستم مصروف برنامه‌ریزی فردا شدم و قرار گذاشتیم که فردا یک ساعت زودتر از خانه بیرون شویم و از کوته‌سنگی تا دانش‌گاه کابل پیاده‌روی کنیم. هر دو به این نظر بودیم که هوا از طرف صبح برای پیاده‌روی مناسب است. 

گوشی‌ای همراه‌ام زنگ خورد، صدای دوستم از پشت خط آمد. از صدایش ناراحتی می‌بارید. حس کردم که بغض سنگینی را قدرت می‌دهد. بدون مقدمه و سلام از من پرسید: «کجا استی؟». برایش گفتم، جای که باید باشم. به دانش‌گاه میروم. تن صدایش می‌لرزید و از من خواست که به خانه برگردم، چون وضعیت خوب نیست. 

مکالمه‌ی ما به پایان رسید. مساله را با دوستم در میان گذاشتم. چهارطرف مان را بررسی کردیم. اما وضعیت طوری نبود که گویا نظام جمهوری آخرین نفس‌هایش را می‌کشد. ما به راه‌مان ادامه دادیم و دانش‌گاه رسیدم.

از دروازه‌ی ورودی سیدجمال‌الدین داخل محوطه‌ی دانش‌گاه کابل شدیم. صدای سنگین سکوت بر دانش‌گاه حکم‌فرما بود. دانش‌جویان انگشت‌شماری در دانش‌گاه بودند. سمت راست در ورودی دانش‌گاه جای ایست موترهای آموزگاران دانش‌گاه بود که طبق معمول باید این ساعت پر از موتر می‌بود. سمت چپ هم جای برای ایست موتور و بایسکل دانش‌جویان است. وقتی داخل دانش‌گاه شدم، دیدم که هر دو محوطه تقریبا خالی است. شاید پنج تا ده موتری پارک شده بود. 

با دیدن این وضعیت به خود لرزیدم. حس کردم در وسط تابستان گرم کابل، سرمای شدید بر بدنم تنید. آن لحظه حس می‌کردم که نفس‌هایم به شمار افتاده است. به دوستم گفتم که وضعیت عادی به نظر نمی‌رسد؛ اما بازهم هر دو به دانش‌کده‌های خود رفتیم.

از دروازه‌ی ورودی سیدجمال‌الدین تا رسیدن به دانش‌کده باید 15 دقیقه پیاده‌‎روی می‌کردم. آخرین روزهای سقوط جمهوری برابر به پیش‌واز روز استقلال بود. در درخت‌های بلند و سرسبزی که دو طرف راه‌رو استند؛ بیرق سه رنگ را به‌عنوان نمادی از پیروزی نصب کرده است. این بیرق‌ها باعث زیبایی بیش از حد فضای دانش‌گاه کابل شده است.

وقتی وارد صنف شدم، بیش از چند دقیقه به آغاز صنف نمانده بود؛ اما هم‌صنفی‌هایم در صنف خیلی اندک بود. پس از چند دقیقه، دست‌کم 15 نفری در صنف شدیم. به دیپارتمنت استادی که ساعت اول درسی با او صنف داشتیم، رفتیم و برایش گفتیم که منتظرش استیم. 

پس از چند دقیقه استاد به صنف آمد؛ اما کمپیوتر و کتابش را نیاورد. متعجب از او پرسیدم که آیا امروز درس نداریم. استاد شاید پنج دقیقه‌ای را با صحبت‌های خودمانی سپری کرد و در همین مدت، صنفی‌هایم بیش‌تر شد و تقریبا همه در صنف حاضر بودند. استاد از وضعیت خیلی خوش‌حال شد. به یکی از پسران گفت که پروجکتور را روشن کند. خودش پس از یک دقیقه‌ی کتاب و کمپیوترش را آورد. دو ساعت اول درسی به پایان رسید و استاد نیز صنف را ترک کرد.

برای ساعت سوم درسی نیز استاد در دانش‌کده حاضر بود. با شماری از صنفی‌هایم در حویلی دانش‌گاه بودیم. فضای دانش‌گاه خالی‌تر شده بود و ما بر این باور بودیم که بیش‌تر دانش‌جویان در صنف‌های شان استند.

ساعت ده صبح شده است. گوشی چند نفر پی‌هم زنگ خورد. وقتی برگشتند، پریشان بودند و خبر سقوط کابل را دادند. با این خبر، همگی خندیدن و آنان را به دورغ‌گویی و شوخی متهم کردند. درست همین لحظه گوشی خودم زنگ خورد. پدرم پشت خط بود و برایم گفت که خیلی زود باید خودم را به خانه برسانم. برایم گفت که کابل سقوط کرده و طالبان وارد کابل شده است. 

با شنیدن این خبر، حس کردم که گوشم زنگ خورد. زنگ خطر به صدا درآمده بود. این خبر به فضای دانش‌گاه پیچیده و همگی سراسیمه در حال ترک دانش‌گاه شدند. 

فضای بیرون دانش‌گاه بدتر بود. گویا ناقوس مرگ دمیده شده است و هرکس تلاش دارد که خودش را از دام مرگ نجات دهد. آن لحظه‌ها هیچ صدای را نمی‌شنیدم. فقط آشفتگی و به‌هم‎ریختگی را می‌دیدم. در پل‌سرخ نیز همه در حال فرار بودند. همگی فرار می‌کردند؛ اما نمی‌دانستم که می‌خواهند به کجا پناه ببرند. 

در مسیر راه سربازان زیادی را دیدم. سرافکنده بودند. لباس‌ها و صورت‌شان پر از خاک بودند. بعضی‌های شان گریه می‌کردند. همگی پریشان و نالان از وضعیت بودند. وقتی سربازان را در آن وضعیت دیدم، دیگر کم‌کم مطمین شدم که همه چیز به پایان رسیده است.

وقتی خانه رسیدم، صدای فیرهای پراکنده از هرطرف شنیده می‌شد. صدای چیغ مردم نیز به گوش می‌رسید. دیگر نمی‌دانستم که بیرون چی می‎گذرد. از ترس به کنج اتاق پناه بردم. 

تمام خبرهای خشونت‌آمیزی را که در مورد طالبان شنیده بودم، پیش چشم‌هایم می‌رقصید. ترسیده بودم؛ از جهادالنکاح طالبان، از سربریدن دسته‌جمعی، بیرون نرفتن، برقع پوشیدن، از شلاق و تازیانه‌ می‌ترسیدم.

کابل در ناباوری کامل، واقعا سقوط کرد. اشرف‌غنی احمدزی، رییس جمهور افغانستان فرار کرده بود و همه‌ در چنگال طالبان رها شده بودند. او فرار کرد و دیگران نیز ایستادگی نکردند. 

افغانستان سرخط خبرها شد. اشرف غنی فرار کرد و طالبان وارد کابل و ارگ ریاست جمهوری شد. شام تلویزیون را روشن کردم. تصویرهای رهبران طالبان که پیش از آن فقط نام‌های بعضی‌شان را شنیده بودم در نمایش‌گر ظاهر شد. لباس‌های سفید و لنگی به سرشان وارد ارگ می‌شدند.

ارگ ریاست جمهوری، مرکز خودنمایی طالبان شد و افراد این گروه در حویلی و سالن‌های ارگ قدم می‌زدند. این لحظه‌ها از نمایش‌گر تلویزیون می‌گذشت و هر لحظه چشم‌هایم را با انگشت می‌مالیدم و با خودم می‌گفتم که شاید کابوس می‌بینم؛ اما این واقعیت زندگی ما بود. آن‌ها شعار «فتح افغانستان» را دادند. مردم در سوگ بودند؛ اما افراد طالبان با چشم‌های سرمه‌شده و لنگی‌های سیاه و سفید خوش‌حال بودند.

یکی از بدترین رویدادهای زندگی‌ام دیدن صحنه‌ی بود که دو جنگ‌جوی طالب، بیرق سه رنگ افغانستان را پایان کرده و آن‌را جمع‌کرد. 

با جمع‌شدن آن بیرق سه رنگ، رنگ‌ها از زندگی زنان و دختران افغانستانی نیز رخت سفر بست و رفت. بیرق سفید طالبان بر افراز ارگ ریاست‌جمهوری نصب شد و این‌گونه سیاهی بر زندگی زنان و دختران دامن گسترد. 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا