روایت؛ پانزدهم اگست؛ رویاهای بر باد رفتهی دختران افغانستانی
سلطانه اسلمی، خبرنگار از پروان
به مناسبت سهسالهگی سقوط افغانستان به دست طالبان
از دانشکدهی «ژورنالیزم» دانشگاه بلخ تازه فارغالتحصیل شده بودم، با فامیل راهی زادگاهام (پروان) شدیم. نخستین روزهایی بود که رادیو و تلویزیون «دانش» در این ولایت شروع به کار کرده بود و من نیز پس از سپری کردن امتحان ورودی، بهعنوان خبرنگار در آن مکان مصروف کار شدم.
روزها با هزاران امید به سوی هدف، سمت رادیو میرفتم. گاهی خبر را میخواندم و گاهی دنبال تهیهی گزارش بودم. کار در رسانه برایم دلچسپ و با انگیزه بود. در این میان با دستمزدی که از رادیو کسب میکردم، مصروف خواندن رشتهی «طب معالجوی» در یکی از دانشگاههای خصوصی در پروان شدم. در میان امید و تلاش غرق بودم. آن روزها زندگی خواستنی بود.
غیرمنتظره بود، ناگهان خبر آمد آمد طالبان به کوچههای شهر پیچید؛ اما باور نمیکردم تا اینکه حضور شان با چشمهای خودم دیدم. دیگر خیلی دیر شده بود، حتا برای فرار هم فرصتی نبود. شهر پر از وحشت بود. همه دچار اضطراب بودند و نگرانی از سر و صورت شان میبارید. در این میان افرادی هم بودند که به مقصد نامعلوم، راهی کابل شدند. روز اول گذشت. دوم هم به همین ترتیب و روز سوم… سرانجام مردم کم کم از خانههای شان در سطح شهر آمدند؛ اما همچنین سکوت حاکم بود و کسی از دیگری پرسشی نداشت. معلوم بود کسی نمیخواست اظهار نظر کند. اوضاع آرامتر شده بود و مردم تلاش میکردند تا با وضعیت کنار بیایند؛ اما این وضع برای نظامیان پیشین، فعالان جامعهی مدنی و خبرنگاران بهویژه خبرنگاران زن، فرق داشت. این گروهها سربازانی بازمانده از جنگ و بدون مهمات بودند. هر لحظه بیمی از دستگیری و زندان.
آهسته آهسته محدودیتها و محرومیتها بر زنان وضع شد؛ اما هرگز از کار در رسانه دست بر نداشتم. به گویندهگی ادامه دادم تا اینکه تهدید شدم. سپس در شفاخانهی ولایتی پروان مصروف کار شده و بهصورت خدمتی کار میکردم؛ اما با این حال دوباره به خانوادهام اخطاریه فرستادند. در دو راهی قرار گرفتم. نمیتوانستم خانوادهام را بخاطر شغلام از دست بدهم. از کار در رسانه و شفاخانه دست کشیدم. اکنون دو سال میشود که در حبس خانهگی به سر میبرم. این روزها، هر ثانیهاش همانند یک سال میگذرد. حس پرندهی را دارم که پر و بالهایش را شکستند؛ اما هنوز هم در آرزویی پرواز است.