روایت؛ “با سقوط کابل، رویای داکتر شدنم هم نابود شد” 

فرخنده مظفری

نمی‌دانم که چگونه روایت ترس روز سقوط کابل را بیان کنم. روزها و شب‌ها به‎‌خاطر داکتر شدن تلاش کردم. شب‌های زیادی برای رسیدن به این رویاهایم نخوابیدم. بیش‌تر شب‌ها یک و یا دو ساعت خواب می‌کردم. شبی که فردایش همه‌ی آرزوهای‌مان به خاک یک‌سان شد و کابل سقوط کرد هم تا صبح نخوابیده و مصروف درس‌هایم بودم.  

روز سقوط کابل، پس از یک شب بیداری، مثل هر روز عادی دیگر صبح زود به‌خاطر بعضی سوال‌ها که باید از استاد مطرح می‌کردم به آموزش‌گاه رفتم؛ ولی در آن‌جا همه نگران به نظر می‌رسیدند. به این فکر بودم که چرا استاد این‌گونه است؛ مگر من خطایی کردم. استادم برایم گفت باید خانه بروم و سوال‌هایم را پس از رخصتی حل می‌کند. استاد در ادامه گفت که امروز باید آموزش‌گاه را بسته کند. دلیلش را از استاد پرسیدم؛ اما برایم گفت که چیزی مهمی نیست. بازهم برایم تاکید کرد که باید زودتر به خانه برگردم. 

با سردرگمی از آموزش‌گاه بیرون شده و به طرف خانه می‌آمدم. زمانی‌که به خانه رسیدم به گوشی مادرم تماسی آمد. از مادرم پرسید که آیا بچه‌ها و دخترهایت خانه استند و یا خیر چون طالبان به کابل آمدند و حکومت سقوط کرده است. 

با شنیدن این خبر نمی‌دانستم به خاطر چی باید زودتر گریه کنم. برای خاک شدن آرزوهایم یا نبودن برادر و خواهرم در خانه. آنان بی‌خبر از سقوط کابل در دانشگاه مصروف امتحان بودند. من برای‌شان زنگ زدم؛ ولی هیچ‌کدام جواب ندادند.  

پس از این‌که از آنان پاسخی نگرفتم به مادرم گفتم که باید دنبال خواهر و برادرم بروم؛ اما برایم اجازه نداد که از خانه بیرون شوم. به گفته‌ی مادرم باید صبر می‌کردیم.  

سقوط کابل و آن روزهای سخت برای دختری که پدرش سرسخت‌ترین دشمن طالبان بود گذشت. همواره به این فکر بودم که اگر طالبان خانه‌ی مان بیایید چه می‌شود. اگر آن‌ها بیایید برادرها وخواهرهایم می‌ترسند. مادرم که از کودکی بدون شوهر بزرگ‌مان کرد.  

در خانه فقط خاطرها و عکس‌های پدرم بود. روزها با همین ترس و نگرانی می‌گذشت تا روزی که من به‎خاطر نگه‌داشتن یادگاری‌های پدرم، خودم را میان جمعی از افراد طالبان در خطر انداختم. به‌خاطری‌که طالبان به تلاشی خانه‌ می‌آمدند، من تمامی وسایل که خاطره‌ها و قهرمانی‌های پدرم را داشت، با خودم به جای امنی بردم. سپس دوباره به خانه برگشتم و با جمعی از افراد طالبان که به خانه‌ی ‌مان آمده بود، جروبحث کردم. برایم گفتند که اسلحه و سندها را برای شان بیاورم؛ ولی من تن به حرف‌های شان ندادم. تمام خانه را گدود کردند. حویلی را بیل‌زدند. هرکاری کردند؛ اما نتوانستند که چیزی پیدا کنند.  

افراد طالبان برایم گفتند که بلاید بزرگ خانواده‌ی خود را نزدشان بیاورم؛ چرا که نمی‌خواهند با یک دختر دهن‌به‌‎دهن شوند. برای شان گفتم که من عضوی از این خانه استم و باید با من طرف باشند. همین قسم گفت‌وگو کردند و هم‌چنان چند چیزی را با خود بردند. آن روز سیاه هم گذشت.  

زمانی‌که به آموزش‌گاه رفتم هم چند باری آمدند و گفتند که ما شما را به درس خواندن نمی‌گذاریم.  

سپس روزی که دوستان خود را از دست دادم، فرا رسید. آن‌روز جمعه، شب که تا صبح خواب از چشمان رفت. گویا می‌دانستم و حس کرده بودم که اتفاقی می‌افتد؛ ولی گفتم شاید چیزی نیست. چون زیاد درس خاندم کمی خسته استم. هر فکری به ذهنم می‌آمد؛ ولی واقعن آن روز، روزی سیاه و تاریک بود. دوستانم پیش چشمانم کشته شدند. همه تکه‌وپاره شدند.  فقط می‌دیدم و گریه می‌کردم. وقتی به خود آمدم، دیدم که در شفاخانه استم.  

این رویدادها برایم دشوار بود. پس از آن روز، آن خنده‌ها و آن شوق کتاب گرفتن، برایم نماند. گویا روحم به خاکستری مبدل شده بود. هر بار به کتاب می‌دیدم آن صحنه پیش چشمان تکرار می‌شد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا