بلوغ یک تنهایی عمیق است، که انسان را از همه دور میکند
نوشتهای از : زینب محسنی
اهل این خاک که باشی بیشتر میفهمی زبان یک زن چه می گوید و خودش چگونه زندگی را سپری میکند.
به نظر میرسد بلوغ برای بانوان افغانستانی ختم تمام شیطنت، خنده و سرگرمیهایی است که دوران کودکی برایش به ارمغان آورده بود.
در افغانستان زن که باشی میدانی زندگی برای تو معنای متفاوت تری دارد و شادی هایت فقط درون قالبهای از پیش آماده شده جان می گیرد.
دیروز مادر در گوشم گفت: «عزیزم زین پس صدای خندههایت را باید تبسمی در خود محو کند…»
تا دیروز النگوهای رنگارنگ دستم شنگ شنگ صدا میداد. آیینه دوزیهای روی پیراهنم، بدو بدو که دنبال گله می دویدم با انعکاس خورشید برقی از خود روی دیوار جا میگذاشت که به سویم چشمک میزد؛ این را عاشقانه دوست داشتم.
قوطیهای پیچکاری را خالی کرده بودم، دورن شان پر از نخود و لوبیا بود و آفتابه به دست دنبال زمین شنی میگشتم تا ظرف و ظروف لانه عروسکیام را بسازم. تپ تپ کف دستم به سینه عروسک پارچهیی میخورد که مادر برایم از پارچههای قرمز و طلایی دوخته بود.
بابا که بیرون میرفت دنبالش بدو بدو تا دم سرا می دویم بدون دم پایی!
صبح تا شب در کوچه دم حیاط نشسته بودم و روی روسریی که فرش زیر پایم شده بود.
گونههایم آفتاب سوخته بود. مهمان که می آمد کنار پدر همیشه نشسته بودم. گاهی تر وتمیز و حمام رفته گاهی شلخته و آفتاب سوخته!
گاهی هم با دختر پسرای همسن و سالم تمام صحن حیاط را قال موشک بازی میکردم.
تا اینکه آنروز فرا رسید…
مادر بزرگ که خانه مان آمد و بعد چیزی که مادرم در گوشش گفت، مادر بزرگ با خنده رو به من کرد: «ماشاالله دخترم چقدر بزرگ شده، تو دیگر برای خودت خانمی شدهای!» خطاب به مادرم گفت لباسهای بزرگتری برای این دختر بدوز و به او بفهمان بزرگ شده است و عروسک و عروسک بازی به او دیگر نمیزیبد.
آنروز اتفاقی که برایم افتاده بود، واقعا از آن ترسیده بودم. دقیقا نمیدانستم چه اتفاقی برایم افتاده!
اصلا خوب است یا بد؟ من باید بخندم یا غمگین باشم؟!
فقط فهمیدم یک روزه بزرگ شدهام.
در حقیقت من آن روز بالغ شده بودم! بله بالغ.
افغانستان یک جامعه سنتی و مردسالاری است که در فرهنگ لغت این سرزمین زن را طور دیگری تعریف کرده اند.
محدودیتهای موجود برای بانوان را اگر بخواهم نام بگیرم نه ورق گنجایش دارد و نه حوصلهای برای خواندن میماند اما دامنه این محدودیتها در زمان کودکی بسیار اندک است و این اندک ادامه دارد تا دوران بلوغ!
در افغانستان هیچ مادری برای فرزندش بلوغ را تعریف نمیکند. بار معنایی این واژه را فقط در تجربه و تکرار میتوان کشف کرد.
اما جمله «تو دیگر بزرگ شدهای سعی کن سنگین باشی» برای همه دختران این سرزمین آشنا است.
دختران بعد بلوغ برای تایید شدن و در امان ماندن از چشمهای عصبی پدر و رگ غیرت برادر باید در مجالسی که زن و مرد به گونه مختلط اشتراک دارند در حد امکان اصلا شرکت نکنند.
بیرون که میروند چادر را باید بالای چشمان شان پایین بکشند و چادر دور انگشتان دستان شان باید پنج پایه خیمه زند؛ یک پایه از این خیمه روی لبان میخکوب شود و یک پایه روی تیغه زنخ و سه پایه دیگر زیر چانه لت شوند. جز چشمان که آنهم از ترس این که مبادا دهان چاه و چقوری او را در خود حف کشد، هیچ عضو دیگری از صورت نمایان نباشد.
در جمع و مهمانیها بهترین دختر ساکت ترین و گوشه گیرترینش است. در غیر این صورت دختری که زیاد حرف زد و یا صدای خندهاش را کسی شنید، از دید مردم دختر سبک و بیبندوباری است که پشت سرش کامیونها حرف وجود دارد.
در حقیقت یک دختر از زمان تولد مستاجر رفتنی است که باید تا زمانی که میماند خانه را تمیز و آراسته نگه دارد و بلوغ هشدار ساعتی است که سالها قبل کوک شده بود تا صاحبخانه بداند وقت اتمام قرارداد نزدیک است.
بلوغ یک تنهایی عمیق است که انسان را از تمام شهر دور میکند.
بلوغ یعنی شنیدن صدای تو گناه و خریدن آتش جهنم، بلوغ در اینجا یعنی بالی که باری شدهای!