اسپندی کوچک
آن روز با یک شروع نامفهومی برخاستم و در پی یافتن هدف روز خود بودم. صورتم را شستم و صبحانه خوردم بعد با یک لباس منظم به طرف کار خود رفتم.
من در یک بانک کار میکردم و ماهانه سیهزار معاش داشتم؛ اما با این وجود کمی و کاستیهایی در زندگیام احساس میکردم و هیچ وقت از شغل و معاش خود راضی نبودم.
آن روز مثل همیشه به طرف بانک میرفتم، معاش که گرفتم بهسوی بانک روان بودم و فکرم درگیر مشکلات و کمبودهای خانه بود که این ماه باید بیشتر در کدام قسمت معاشام را مصرف کنم که چشمم به یک کودک حدود نه یا ده ساله افتاد، اسپندی بود.
میگفت: اسپند، اسپند، بیایید اسپند دارم و چشم بد را از شما دور کنم.
اسپند، اسپند!
چه صدای رسایی داشت و چقدر از ته دل فریاد میزد که اسپند دارد.
به ظاهرش نگاه کردم متوجه شدم که یک کلاه پشمی به سر دارد و موهای ژولیدهاش از آن بیرون شده، لباس کهنه، کفش سیاه و پاره که دو تا انگشت پای چپاش از آن بیرون شده بود.
آن روز هوا هم مثل من هدف نداشت گاهی ابری و گاه بارانی بود. من زیر چتر ایستاده بودم و فریادهای این پسر کوچک در گوشهایم مانند طنین آبشاری زیبا و با آبهای خشن میپیچید.
پیراهن و تنبان افغانی به رنگ خاکستری پوشیده بود شاید زندگیاش هم مانند لباساش خاکستری باشد، شاید این رنگ نمودار حال او باشد.
من همینطور به اسپندی کوچک خیره شده بودم؛ اصلا متوجه زمان هم نشدم. اسپندی کوچک به سمت من آمد گویا خیره شدن مرا متوجه شده بود یا فکر کرد که من میخواهم او اسپندم کند.
گامبهگام به من نزدیکتر میشد و چپ و راستش را میدید و میگفت، اسپند اسپند چشم بد را از خود دور کنید، اسپند…
نزدیک من رسید و گفت شما میخواهید اسپندتان کنم؟
قیمت نیست، فقط پنج افغانی بدهید تا چشم بد را از شما دور شود.
من ساکت و خیره به دنیای پر دغدغهیی این کودک بودم. گفت: «مشکلی نیست دو افغانی هم شما را اسپند میکنم.»
گویا فکر کرده بود من بخاطر این که گفت پنج افغانی ساکتم و او اگر کمتر (دوافغانی) بگوید راضی میشوم.
من ناگهان خندیدم، نمیدانم چرا؛
که بعدا به عذاب بزرگ برایم تبدیل شد.
در همین لحظه میخواستم بگویم ببخش اسپندی کوچک خندهی من ناخواسته بود که با دیدن خندهی ناخواستهی من آن اسپندی کوچک احساس مسخره شدن کرد و با چشم پر اشک که نمیخواست قطرههای آب دیدهاش از چشم بیرون شود و بغض که در گلویش پیدا شد و با تازه کردن گلو میخواست غرور کودکانه و شجاعتاش را حفظ کند، گفت: منی را که میبینید این نیستم.
این حرفاش متعجب کننده بود این را چرا گفت؟
میدانم دلیل سکوتتان را چون در دلتان شکر میکنید که در جای من قرار ندارید.
او با این که کودک بود چقدر مودبانه حرف میزد.
من میخواستم او فقط حرف بزند و من ساکت باشم و گوش کنم که
در دلش چه میگذرد.
اسپندی کوچک دستانش را بلند کرد و به من نشان داد.
میبینید این دستان چه مسولیتی دارد؟
شب باید دو قرص نان داشته باشد تا برادر کوچک من که در خانه است بخورد و شب را صبح کند و صبح را شب. تا از شدت سرما و گرسنگی نمیرد.
خدا خودش میداند که شنیدن این سخناش برایم آسان نبود.
در ادامه گفت:
لباسی که به تن دارم را که میبینید از خودم نیست از برادر بزرگترم است که در پرتاب یک هاوان بالای خانهی ما همرای پدر و مادرم کشته شدند، من و برادر کوچکم در همان زمان در کوچه مشغول بازی بودیم وگرنه ما هم کشته میشدیم و این لباسها از او برایم باقی ماندهاست.
اشتیاق من به شنیدن داستان تلخ زندگی او بیشتر شد و سکوتم را نشکستم چون باعث خاموشیاش میشد.
نفس عمیق از دل خسته و در غم سوختهی خود کشید.
گفت: میدانید بیشتر از همهی این مشکلات من از چه رنج میبرم و هر لحظه مثل کوه روی دوش من سنگینی میکند؟
این لباسها!
چرا او از این لباس که به تن دارد این قدر رنج میکشد؟
این لباسها هویت مرا از من گرفته است.
من دومین فرزند خانواده و یگانه دختر در خانه بودم و حال برای بدست آوردن لقمه نانی برای خود و برادر شش سالهام، خود را به این شکل درآوردم و اسپندی شدم.
شهامت و دلیریاش شایستهی تحسین بود.
در همین لحظه که میخواستم با او حرف بزنم یک مرد از آن طرف سرک صدا زد، پسرک اسپندی بیا این طرف، من و این دختر دو سالهی مرا هم اسپند کن.
چه ذوقی در چشم و وجودش آمد و دوان و دوان به آن سوی سرک رفت. موتری که از آن سوی سرک به سرعت میآمد، به شدت با دخترک برخورد کرد و پیکر پسرانهپوشاش نقش زمین شد.
نادیه ناصری، عضو گروه حرکت برای تغییر