عشق به سرباز؛ جرمی که زنانی مرتکب آن میشوند!
در جوامع بسته، زنان، پیوسته دچار سرکوب بوده اند؛ با این که افغانستان یکی از خطرناکترین کشورها برای زنان به شمار میرود، اما نسبت به گذشتهی نه چندان دور، خیلی بهتر شده است؛ ولی با گسترش سلطهی طالبانی در حومههای کشور، آزادی زنان، همچنان با مخاطرههای قبلی روبهرو است.
در کشوری که سنتها حاکمیت دارند، زنان از حقوق ابتدایی شهروندی برخوردار نیستند؛ حتا این که نباید بلند بخندند، نجیب باشند و سر به زیر؛ کنشهای کوچک زنانه که در نظر خیلی از مردم افغانستان، مربوط به عفت زنان میشود، در حقیقت و در جهان امروز، نقض آزادی زنان به شمار میرود. کنشهای زنانهای که یکی از برخوردهای طبیعی و انسانی است، سنت آن را ممنوع کرده و جنگ نیز به این ممنوعهها، چیزهای فراوانی افزوده است که گفتن از آنها به زمان و زحمت بسیار نیاز دارد. در کشوری که سنتها از زنان زندگی را گرفته، عشق نیز از ممنوعههای محتوم آن است و عشق به سرباز، یک گام جلوتر از ممنوعهها و جرمهای این کشور سنتی است.
۳۵ سال پیش، مادرم در شانزدهسالگی با یکی از فرماندهان ارتش کشور ازدواج کرد؛ مرد ارتشی برومند، خوشقدوهیکل، با جذابیت مردانه و بروتهای پرپشت بود. مادرم نیز در زیبایی نظیر نداشت و این جفت زیبا را، تنها میشد برازندهی هم خواند. اکنون ۳۴ سال از روزی میگذرد که ناپدریام در جنگ کندهار به وادی هفتهزارسالهگان پیوست.
اکنون پسر ۳۳سالهای، با اسم آن مرد ارتشی شناخته میشود. در جذابیت کمتر از ناپدریام نیست، جذاب و قدبلند با شانههای پهن و سترگ؛ همهی دوستان که ناپدریام را میشناختند و دیده بودند، به اتفاق هم، برادرم را شبیه به او میخوانند. جدا از برادرم، مادرم از آن مرد ارتشی دختری نیز دارد؛ دختری به زیبایی مادرم، موهای صاف سیاه و پوست روشنش شبیه به عکسهای سی سال پیش مادرم است؛ دختری که میگویند؛ هرگز پدر جوان و در خاکوخونافتادهاش را ندیده و از توصیفهای دوستان، عکسهای سیاهوسفید و تاریک، پدرش را میشناسد.
حقیقتی را که بیان کردم؛ ای کاش در حد کلمات داستانی و به دور از واقعیت سر هم شده باشد؛ کاش کلماتی را که نوشتم، بافتهی تراوشات ذهنیام بود. دقیقا شبیه این داستان، سالها است که زنان زیادی در افغانستان درد عمیق و خلایی به این بزرگی را تجربه میکنند؛ اما، هیچ چیز تغییر نکرد، نه داستان و حقیقت زندگی زنان و نه کثافتبازیهای سیاسی بر سر قدرت.
این روایت، خلاصهای از بدبختیهای مادرم و تقدیر شومی که بر مادرم به جرم جبر جغرافیایی تحمیل شد، است. مادرم، میگوید؛ تلخی، درد و کینهی آن رخداد، هیچ گاهی از دلم نرفت؛ حتا بعد از آن که با پدر ازدواج کرد، با مردی که شاید برای هیچی هم که نباشد برای زیبایی و ظرافت و سلیقهی بیهمتایش، دوستش داشته باشد. این دوستداشتن اما دوستداشتن بخت اولش نمیشود. داغ همهی روزهایی که تازه عروس بوده و شوهرش در جنگ، حسرت شبهایی که با کودکی در آغوشاش، منتظر رسیدن شوهر از راه است؛ اما، انتظار به اندوه و تلخی انتقال جسد شوهرش توسط چرخبال نظامی از کندهار به کابل، پایان مییابد. دیدن شوهرش میان جسدهای سایر نظامیهای خفته در خون، با دختری در شکمش -که پدرش آرزو داشت روزی از زبان شیرین دخترانهاش پدر بشنود و هرگز نشنید- فشاری را بر او وارد کرد که من نمیتوانم آن را بیان کنم.
شاید شنیده باشید که با نشانهگرفتن قلب هر سرباز، قلبی زنی میمیرد؛ اما نه! تنها صحبت از مردن قلب معشوقهای نیست، صحبت از پژمردن و خشکیدن آرزوها است؛ آرزوی داشتن پدر، آرزوی صدازدن کلمهی پدر برای یک بار از زبان کودکی که هرگز پدرش را ندید و بعد از ازدواج مادر، سالها دیگر کسی را مادر هم صدا نزد. این است هدیهی جنگ برای مادران مان و برای ما که دیگر با آن چه از زندگیشان دیدیم، عاشق سربازی در این خاک نشویم. حسرت گفتن کلمهی پدر را به دل دختر های مان نمانیم. این است نتیجهی سالها جنگ که آخرسر چی شود؟ آیا باید نسل در نسل جنگ را تجربه کنیم و قربانی بدهیم؟ نمیتوانیم جرأت و جسارت کنیم، سربازی را دوست داشته باشیم؟ جرأت نمیتوانیم که تماس سربازی در جنگ را در یکی از نیمههای شب -که شاید آخرین تماسش است و آخرین شب زندگیاش-، جواب بدهیم؟
مرسل سیاس
منبع: روزنامه صبح کابل