اسید؛ بهای عیاشی پدر
در اتاقی شبیه صنف درسی انتظار میکشم و لحظات چند خانمی با قد متوسط، بینی خوشتراش و چهرهٔ لاغر سپید از راه میرسد.
زهره سروری؛ زنی شبیه درخت سرو که در مقابل تمام ناملایمات زندگیاش ایستادگی کرده، از اثر اسیدپاشی شوهرش زیبایی صورت و بینایی یکی از چشمانش را برای همیشه از دست داده است.
با آنکه گفتن از زندگیاش ساده نیست؛ اما زهره میخواهد تمام جزییات زندگیاش را برایم تعریف کند.
او به آرامی سرش را بلند میکند. دستهایش را محکم روی هم فشار میدهد. بعد آه بلندی میکشد و میگوید:
«درد من یکی دوتا نیست. درد من زخمیست قویتر از مُردن که نه خدا کمکم میتواند و نه بندههای خدا.»
او از زجرهایی که در فقر کشیده، از نبود پدرش در دوره طالبان تا راه افتادن به دنبال پدر و آواره شدن در کشور ایران به دست همان پدری روایت میکند که او را در مقابل پولی ناچیز، به پیرمردی تریاکی، یکی از اقوام دورش، سودا کرده بود.
زهره دستهایش را تندتر به هم میمالد و با صدای گرفته میگوید: «در زمان طالبان به دنبال پدرم راهی ایران شدیم؛ اما کاش هیچگاه او را پیدا نمیکردیم، زیرا هر بدبختی که کشیدهام از دست او بود.
گاهی باورم نمیشود من دختر همان پدری باشم که برای بهدست آوردن پول، بدون اینکه خجالت بکشد دست مرا گرفته و اتاق به اتاق پسران مجرد میگشتاند.»
زهره در سن هشت سالگی اسیر عیاشی پدرش شده، بدون عروسی با مردی که چندین سال از پدرش بزرگتر است، زندگی مشترکی را آغاز میکند.
در اوایل زهره کودکی بیش نیست و چیزی از زندگی زن و شوهری نمیداند. او همیشه شوهرش را (کاکا نظر) خطاب میکند. شوهر زهره اما شدیداً به تریاک اعتیاد دارد و همیشه در خانه تریاک مصرف میکند. گاهی اوقات که نمیتواند به تریاک دسترسی پیدا کند، بدخلق میشود و به بهانههای مختلفی زهره را زیر لتوکوب میگیرد.
زهره میگوید: «من نمیدانستم تریاک چیست و چرا استفاده میشود اما همیشه دعا میکردم که کاکا نظر با خودش تریاک داشته باشد، تا مرا حق و ناحق مورد لتوکوب قرار ندهد.»
اولین فرزند زهره با دشواری تولد میشود. احساس مادرانهیی وجودش را لبریز میکند و بعد از مادر شدن تازه میفهمد که کاکا نظر شوهرش است. نه کاکایش.
زهره با تحمل کردن شوهر معتادش چندین سال زجر میکشد تا اینکه شوهرش به جرم دزدی پول صاحب کارش به زندان میافتد.
شوهر زهره با مکر و فریب، به محض فرار کردن از زندان، با زهره و فرزندش به طور قاچاقی به افغانستان برمیگردد.
چون نمیتواند پول و جای بودوباش برای زن و فرزندش فراهم کند؛ زهره را به ولایت پدریاش غزنی میبرد.
پس از مدتی باز هم شوهر زهره برای فرار از دست قرضداران مجبور میشود از غزنی به کابل کوچ کند.
زهره که دومین فرزندش نیز به دنیا میآید، به مرور زمان اعتیاد شوهرش بیشتر و بدتر شده، شک و تردیدش نیز در مقابل زهره شدت میگیرد.
زهره در این مورد میگوید: از زندگی خیلی به تنگ آمده بودم. همیشه جنگ، همیشه بدگمانی. وقتی میپرسیدم که تو از من کدام خطایی دیدهیی؟ میگفت: نه. اگر ببینم که همان لحظه زنده به گورت میکنم!
وقتی میپرسیدم چرا این طوری رفتار میکند؟ برایم میگفت: مه پیر هستم و تو جوان. در همی وقتها حس میکنم که شوهر جوان دلت شده و دنبال شوهر جوان میگردی.»
اعتیاد و بهانهگیری شوهر زهره هر روز فزونی میگیرد و زهره به بهانههای مختلفی زیر مشت و لگدش سیاه و کبود میشود.
بلاخره جنون و دیوانگی شوهر زهره به حدی میرسد که زهره را شبها از خانه بیرون میاندازد و او مجبور میشود به تنهایی با پای پیاده مسافت طولانی را طی کند و به خانه پدری ِپناه ببرد که زندگیاش را در قمار عیاشیاش باخته است.
زهره با تأسف میگوید: «شوهرم شبها با مشت و لگد از خانه بیرونم میانداخت و فردایش دوباره به پاهایم میافتاد و عذر میکرد.»
این کارش که بارها و بارها تکرار میشود. زهره به تنگ آمده و برای آخرین بار تصمیم جدی میگیرد. او به شوهرش میگوید که اگر این بار از خانه بیرونش کند، برای همیشه خانه را ترک کرده و دیگر پای خود را در آن خانه نمیگذارد. شوهرش با عذر و زاری و تعهد بزرگان قومش او را برای آخرین بار به خانهاش برمیگرداند. زهره فقط میتواند چند هفته را در فضای نیمه آرام به سر ببرد. شوهرش اما بازهم وحشیتر از قبل شده زهره را در نیمه شب پر از کابوس از خانه بیرون میاندازد.
این بار زهره مطابق واپسین تعهدش برای همیشه با این زندگی پُرماجرا بدرود گفته، به آغوش مادرش پناه میبرد.
زهره در حالیکه اشکها امانش نمیدهند با صدای گرفته میگوید: «آه که عشق مادر تنها پناهگاه هستی یک دختر است و تنها او میتواند پهنهٔ بدختیهای دخترش را بفهمد و زجرهایش را درک کند. همان روز در آغوش مادرم برای تمام بدبختیهایم گریستم. مادرم با من یکجا میگریست و نصیحتم میکرد.»
زهره در ادامه سخنانش میگوید: «نمیدانم چرا زندگی با من این همه بازیهای وحشتناک انجام داد. نمیدانم چه گناه را مرتکب شده بودم که سرنوشت سیاهم اینگونه رقم خورد.»
شوهر زهره بارها با مکر و حیله زهره را به خانه برده و بیش از پیش اذیتش کرده است. بعد از این ماجرا باز هم سروکلهاش پیدا میشود و با گریه و التماس به پاهای مادرم زهره میافتد که برایم رحم کنید. من بدون زهره نمیتوانم زندگی کنم و طبق روال گذشته سوگند و قرآن پیش میآورد؛ اما مادر زهره دروغهای او را میداند. کنار دخترش میایستد و تلاش میکند زهره را از این پهنه بدبختی نجات دهد.
شوهر زهره که میبیند از هیچ راهی نمیتواند به اهدافش برسد؛ با چاقو و اسید مادر زهره را تهدید به مرگ میکند.
مادر زهره مجبور میشود با قلب پریشان برای مدتی به ولایت غزنی پناه ببرد.
زهره میگوید: «از پدرم امیدی نبود، برادر هم نداشتم که کنارم بایستد. در یک بلاتکلیفی و ناامیدی فقط کوشش میکردم آرامشم را حفظ کنم.»
زهره از دوری تنها حامی زندگیاش (مادرش) در حال و روزی بدی به سر میبرد. روزی با خبرهای بدی از جا تکان خورده و میفهمد که فاجعه خطرناک پیش رو خواهد داشت.
زهره با تأثر ادامه میدهد: «در حمام بودم که خواهرم با عجله نزد من آمده و با وارخطایی گفت: زهره! یازنیم همراه خشو و اولادایت آمده.
شوهرم به محض آمدن که هیچ کسی نمیتوانست او را کنترول کند وحشیانه من و مادرم را میپالید، بعد از جستجو مرا پیدا کرده و در اتاق زندانی کرد.
در آن لحظات حسی خیلی بدی وجودم را فرا گرفته بود، هر لحظه دلم گواهی بد میداد، دعا میکردم که ای کاش کسی به حوزه پولیس خبر بدهد، اما از پولیس هم خبری نبود.
از بس نفسم تنگی میکرد التماس میکردم که کلکین را باز بگذارد، در همین گیرودار و کشمکش بودم که جهان پیش چشمانم تیره و تار گردید.
حس کردم با چاقو به زندگیام خاتمه داده شد. خیلی میسوختم و درد بدتر از مرگ را تجربه میکردم.
زهره در حال که هقهق به گریه افتاده بود در ادامه حرفهایش میگوید: «وقتی صدای گوشخراش بر سرم چرخید… در دادی، زن بیچاره را در دادی، تازه متوجه شدم که اسیدی روی چهرهام پاشیده شده است.
میسوختم، عمیقا میسوختم درد میکشیدم و داد میکشیدم.
به دیوار که فکر میکردم دروازه است میکُفتم. هیچ کسی به دادم نمیرسید، در حالکه تلو تلو میخوردم از راه پلهها به روی زمین افتادم.
وقتی با چشمهای سیاه و چهرهٔ کبود خودم را در برابر آیینه قرار دادم، از خودم پرسیدم، زهره تو همان زنی بودی که دلت به دیگران میسوخت، اما حالا دیگران به حال و روز تو میگریند، ببین که زندگی بر سرت چه آورده و به چه حال و روز افتادهیی؟»
زهره در حالیکه جنون و نفرت استخوانسوزی در صدایش موج میزد، میگفت: «آنگاه که اسید را روی صورتم پاشید و فریادم تا عرش آسمان بلند شد، خدا کجا بود؟ چرا به دادم نرسید؟ چرا کسی کمکام نکرد؟»
بالاخره پولیس میرسد و شوهر زهره را دستگیر میکنند.
زهره توسط همسایهها به شفاخانه استقلال انتقال داده میشود و ماهها در آنجا بستری میشود. روشنی یکی از چشمانش را اندکی بهدست میآورد؛ اما تورم صورتش همانگونه باقی میماند تا بلاخره به کمک یکی از تاجران خیرخواه برای تداوی به هندوستان فرستاده میشود.
زهره متواتر آه میکشد و با دریغ و با درد میگوید: «از زندگیام خوش نیستم؛ اما بهخاطر فرزندانم نفس میکشم و میخواهم کنارشان بمانم. نمیخواهم آنها مثل من دچار بدبختی شوند.»
زهره به کمک رییس موسسه خیریهٔ حمایت از کودکان خیابانی توانسته یک سر پناه مختصر را برای فرزندانش تهیه کند، اما در حال حاضر برای ادامه تحصیل فرزندانش شدیداً به کمک مالی نیازمند هست.
زهره که نمیخواهد سرنوشت فرزندانش به سرنوشت پدرش گره بخورد، از مددرسانانی که میتوانند او را همکاری کنند میخواهد در قسمت تحصیل فرزندانش دست یاری دهند.
زهره میگوید: «چندین بار به حقوق بشر مراجعه کردم؛ اما کسی به کمکام نشتافت و تنها کمک آنها برایم این بود که فرزندانم را به پرورشگاه بفرستند؛ اما نمیتوانستم از فرزندانم دور باشم، چون آنها محبتی از طرف پدر ندیدهاند. حداقل من میخواهم کنارشان باشم و آنها را از محبت مادر محروم نکنم.»
اسیدپاشی یکی از شدیدترین انواع خشونتهاست که قدامت بیشتر از صد و پنجاه سال داشته و این پدیدهٔ نابهنجار اجتماعی بیشتر علیه زنان، نه به قصد قتل؛ بل برای انتقامجویی و خراب کردن سرنوشت آنها صورت میگیرد.
در ماده بیستم قانون منع خشونت علیه زنان آمده است: هرگاه شخصی زنی را آتش بزند و یا با ریختن مواد زهری یا کیمیاوی موجب جراحت یا معلولیت وی گردد، به حبس طویلالمدت که از ده سال کمتر نباشد، محکوم میگردد.
اگر زنی که از ریختن اسید آسیب دیده؛ به مجرم اسیدپاشی که به حبس تنفیذی محکوم شده ابرا بدهد، شخص مجرم میتواند از حبس آزاد شود.
زهره از طرف پدر و خانواده شوهرش از این ناحیه تحت فشار روانی قرار دارد تا از دعوایش منصرف شده ابرا بدهد؛ اما او برای سلامتی فرزندانش و برای اینکه شوهرش بهسزای اعمالش برسد، نمیخواهد از این دعوا منصرف شود.
زهره میخواهد با شجاعت فرزندانش را حمایت کند و بهحیث یک زن مبارز در صف زنان زنجدیدهٔ این سرزمین قرار گرفته، از حقوق خود دفاع کند.
شمیم فروتن
منبع: روزنامه راه مدنیت