نامهای به عاشق خیالی
نویسنده: زهرا موسوی
عاشقِ فیلسوفِ من، سلام!
برایت مینویسم چون چیزهایی هست که تو نمیدانی. چیزهایی هست که به کندی اتفاق افتادند اما هرگز فرصت نشد بگویم.
میدانم، نمیدانی آنکه را که نمیگویی دوستش داری، آنی نیست که تو میشناسی زنی را که تو دیگر دوست نداری مدتهاست دیگر زنی نیست که تو میشناختی و دوستاش داشتی.
یادم است ازهمان آغازین سلام، وقتی زبان گشودی ـ اما نه در ستایش من و رنگ و لعاب و خط و خالم ـ زبان گشودی و مستقیم شلیک کردی به وضعیت. تاختی به نظم و نمادین زمین و زمان با صدایی خش دار و لحنی خونسرد اما با ایمان. از فلسفه و هنر و تاریخ تا سیاست و ادبیات وعلم را، با مشتی نام و ارزش و مکتب و فکر و فیلسوف نا آشنا ریختی در ذهن خالیام. در آن عصر گنگ و ساکت خزان، درمیان بهت و حیرت تمام، سعی کردم آنچه را گفتی همانگونه که تو میفهمیدی بفهمم .اما تمام آن جهانها…نامها. مکانها و فکرها و ارزشها تصاویری گنگ و بیگانه بودند. تو در همان عصر کرخت، همه ابعاد جهانی را که میشناختی باکالبد شکافی دقیق مناسباتش و از دریچه آن نامها و باورها برایم تفسیر کردی … یادت است؟
از ژان کوکتو و باورهای دگراندیشانه در هنر و گرایشهای نامتعارفش در عشق گفتی و از منطق کانت و شک دکارت و جهان حس گرایانه سارتر و کامو … از نخستین شکها و نخستین پرسشها، از آغازین تلنگرها و دگرگونیها… میگفتی: انسان، یعنی تفکر و تفکر، همواره در«شدن» است! تعریفت از هستی و نیستی انسان، از بودن و نبودن، در گزینش و انتخاب و جستجوی معنا خلاصه میشد. میگفتی: بودن یعنی معنا جستن و در موقعیت انتخاب قرار داشتن و بس. عصاره فلسفه را در اصالت وجود بشر و در سه سپهر اخلاق و دین و حس میشناختی.
گمانم همانجا هم بود که گفتی: یک اگزیستانسیالیستی!
در آن عصر راکد که زمان قفل شده بود، تو بی مکث و چه بی مهابا میتاختی به قلمرو فکر خامام و من، در همان عصر لال، دیدم هیجانت را وقتی فهمیدی از آن جان و آن جهان هیچ نمیدانم. وقتی فهمیدی و یقین کردی جهانت چقدر برایم بکر و نمناک است. جهانی که در آن بی انتخابی هم، نوعی انتخاب بود.
میدانم این را نمیدانی اما از همان دم، از همان عصر کشدار بی انتها که جهانت جهانم را ویران کرد، حس کردم چقدر کوچکم. همان زمان بود که دانستم از این همه هیچ نمیدانم.
عاشق من، چیزهایی هست که مدتهاست تو نمیدانی.
من از روز کوچک شدنم به بزرگ شدن اندیشیدم! به تو شدن فکر کردم. به تویی که فراتر از روزمرهگیها و باید و نبایدها و کار تکرارها ایستاده بودی. فراتر از نیک و بد و شر و خیر و لذت و رنج… جایی که برای من و زنانی چون من، آنروزها سرزمین ناشناخته بود.حوزه ممنوعه بود.این یادت است؟
یادم است بعد از نخستین بوسه به من گفتی بخوان. بدان، بنویس و بی توقف پیش برو. گفتی آنچه میماند نه این تن و این لحظه و این من که پیامد درنگ و فکر و کنش است. که همیشه باید نظم وضعیت مسلط را شکست. آموخت و صدای دیگری برای گفتن داشت. که تنها صدای اعتراض است که میماند!
به من گفتی این نظم و این جهان آنچنان که مینماید نیست. گفتی فراتر از آنچه مرئیست و ما میبینیم و میشنویم و میدانیم(؟) نیز واقعیتهایی هستند که نمیبینیم ـ نمیشنویم ونمیدانیم ـ تا وضعیت موجود را پس نزنیم و نخواهیم.
محبوب من !
من و تو از دو جهان بودیم آنروزها. تو از جهان {درون} کتابهای قطور و غبار گرفته ـ با بوی سردابههای نمور تاریخ زده و سیگار برگ و قهوه تلخ و تنهایی و سکوت بودی و من از جهان {بیرون} روزمرگیها و تظاهرها و نمایشها و جنجالها و هنجارها و … تو تنم را سخت به تنت گره زده بودی ومن، جان و جهانم رابه تو و جهانت.
یادت است حجم استخوانی ام کنار تو چه میشد؟ یادت است میگفتی عاشق حجم کوچک منی وقتی در حجم بزرگ تو استحاله میشود؟! عطش حریص دستانت را که عاشق پنبه زار کوچک من بودند یادت است وقتی درو میکردند تمام تن این حجم کوچک را…؟
میدانم چرا کوچک بودم چرا آنروزها کافی نبودم! یادت است چگونه وقتی بغض آلود زیرگوشت میگفتم: دوستت دارم فقط سنگین و عمیق و گس سکوت میکردی؟! سرت را متشنج تکان میدادی، سیگاری آتش میزدی و به گوشهای خیره میشدی!؟
عاشق فیلسوف من، چیزهایی هست که تو نمیدانی.
به من آموختی دوستت نداشته باشم از آن جنس که زنان، مردان را و معشوقان، عاشقان را دوست دارند. به من آموختی دوستت نداشته باشم نه تو را و نه هیچ کس دیگر جز «خود» را از من خواستی تمرین کنم تا میان «خود» و «دیگری» همیشه «خود» را نقطه عزیمت بدانم به خود تکیه کنم و وابسته خود باشم.
خواستی وابستهات نشوم و گفتی: وابستگی «سانتیمنتال» است و تو را برسمیت نمیشناسی گفتی عادت، مرگ پرسش و ابتکار و آفرینش است.اخلاق و قداست و قطعیت را در روابط انسانی، کلیشهای تاریخ زده نامیدی در بازی تکراریای به نام زندگی از این رو قاعده همگانی این بازی را نیز قبول نداشتی و با سماجت به دنبال قواعد بازی خودت بودی…بازی که در آن نه «برندهای» بود نه «بازندهای».
میگفتی عشق توهمی بیش نیست برای ره گم کردگان و روزمرهزدگان. برای آنانی که به سراب به جای آب دل قانع اند و نای رفتن تا آنسوی سراب و رسیدن به آب و آگاهی را ندارند. میگفتی که عشق یک بازنموده است. ابزار و بهانه است برای بقای نظامی که همه جهان را آلوده. یادت است؟ نظم و نظامی که زن در آن یک سوزه است سوزهای که به حوزه تن و لیبدو تقلیل یافته است. که بردگی زن از عاشقیش آغاز میشود و به مصادره تاریخی جان و تن او بقا میبخشد. که جهان را همواره مردانی اداره کرده اند/میکنند که همیشه آنچه به نفع آنان بوده را عرف و غیر آن را یکسر باطل خوانده اند. که افسار میل و نیاز در روابط زنها را همان اقلیت هدایت میکنند و سمت و سو میدهند.. رد پای این ستم بزرگ را از سیاست تا فرهنگ و دین و ادبیات و سنت برایم ترسیم کردی..یادت است؟
مرزهای جغرافیایی را، نظامهای فرهنگی، سیاسی، اقتصادی ، اجتماعی و حقوقی را برایم رج زدی. فلسفه تفکیک شر و خیر و تقسیم انسانها در خانهها و زندانها و دیوانه خانه ها را ساخته و پرداخته اقلیتی میدانستی که برای ابقا در قدرت حکومت میکنند.
مالکیت و طبقه و کاست و شکاف و خط کشی را برسمیت نمیشناختی یادت است؟ میگفت باید نه گفت به متعارف بودن به دیگران بودن. به عادی زیستن و عادی مردن باید گفت نه. هیچ چیز معمولی را هم دوست نداشتی. فکر معمولی، میل معمولی، نیاز معمولی، روابط معمولی..آدمهای معمولی… آه که از آدمهای معمولی بیزار بودی!
هرگز نگفتی؛ اما میدانم زن معمولی را دوست نداشتی تو، من و زنهایی چون آنروزهای من را دوست نداشتی.
عاشقِ فیلسوف من!
هر دو میدانم ماهها سالها و قرنها روزها گذشته است. تو شاید ندانی اما در این مدت چیزهای زیادی تغییر کرده.
من، حالا یک اگزیستانسیالیستم! به زیستن در کیفیت لحظه ایمان دارم. من حالا یک فیلسوفم. فرسنگها فراتر از روزمرگیها روی تلنباریاز پرسشها و علامت سئوال ها شکها نشستهام . میاندیشم و موبه مو به باورهایم عمل میکنم.
حالا این «من» هم، بوی سردابههای نم زده تاریخ وارونه را میدهم حالا من هم میفهمم قواعد بازی را در جهانی که زمانی نمیشناختمش و نمیفهمیدم. نوع میلم، جنس نیازم. شیوه زندگیم، حیطه اندیشهام، جهانبییام. دیگر آنچه میشناختی نیست. مدتهاست میدانم چگونهام؟! کجایم؟! و چرایم؟!
به متن، بیش از غذا و به موسیقی بیش از خواب نیاز دارم.
درد آگاهی، در وضعیت و مناسباتی که همه چیز به سوی ناآگاهی شتابت میهد، درد مزمنی ست. آگاهی، تعهد میآورد و من ناچارم چون تو، با اعتراضم شلیک کنم به ریشه نابرابری و بی عدالتی به کانون دروغ و تزویر شلیک کنم به هر آنچه به این دور باطل بقا و شتاب میدهد. شلیک کنم به منبع جهل اما… میدانم دیگر مدتهاست جذابتی برایت ندارم. چون مدتهاست نیمه دیگر توام. میدانم دیگر از وقتی بوی کرختی و رخوت و روزمرگی نمیدهم برایت مردهام. میدانم من و امثال من، تنها در کرختی، ابزار سنجش اگاهی و تفاوت امثال توییم.
از وقتی دیگر نمیگویم دوستت دارم از من دوری و از وقتی حرفهایت برایم تکرار یک مرثیه تاریخیاند، از تو فراریم.
محبوب من!
حالامیدانم چرا عاشقانِ فیلسوف همیشه سراغ معشوقان معمولی میروند.
نمیدانم و نمیتوانم این استاتوس حجب و حیرت انگیز را به توصیف چند جمله خلاصه کنم. واقعا دلنشین و عالی بود. از بانو موسوی خواهانم تا بیشتر بنویسند.
سلام.وبسایتتون خیلی خوب و مفیده.به کارتون ادامه بدین