نیلوفری با رویاهای بلند
از دروازۀ زیبای چوبی گذشتم، از میان بوی چوب و پارچه عبور کردم تا از زینههای مارپیج بالا بروم، جایی که نیلوفر ایوبی، پشت میز کار چوبیاش نشسته بود تا مرا به جهان موازیاش ببرد. در نگاه اول، زنی را دیدم با جذابیت کمنظیر؛ سپیدچهرۀ با ابروان کمان، چشمان عسلی درخشان و با کمانی که زلفان خرماییاش را از پایین ریختن بر صورت ماهمانندش مانع شده بود.
از نیلوفر در مورد زادگاه و خانوادهاش پرسیدم. دفتر کارش به خانۀ در وسط دشتهای پر از لالۀ قندوز در سال۱۳۷۲ مبدل شد، جایی که دختری به زیبایی بهار بهدنیا آمد و نامش را نیلوفر گذاشتند.
پدر نیلوفر یک خانزادۀ پشتون و خوشتیپ بود که به احمدظاهر چهره میداد. مردی که رسالت زندگی خود را در آموزگاری دید و عمرش را صرف آموزش و پرورش کرد. در طرف دیگر ماجرا، مادر نیلوفر بود. زنی از آنسوی کوه قافِ بدخشان، خوشرویی که آوازۀ حُسنش، خواستگاران بسیاری را دم سرایشان ردیف کرده بود ولیک آن پریچهر را سرنوشت، همسر مردی ساخت که در زیبایی همتایش، احمدظاهر بود.
زمانی که موترهای داکسن طالبان در کوچه و پسکوچههای قندوز گشت میزدند، نیلوفر سهساله، برای آموختن علوم دینی، «قاعدۀ بغدادی» در دست گرفته، وارد مسجد شد.
با روی کار آمدن دولت موقت، نیلوفر وارد صنف دوم مکتب گردید. بعد از مکتب و آزمون کانکور، این دختر جسور و بیباکی که تا سن شانزدهسالگی با موی و لباس پسرانه زندگی میکرد و از هیچکس و هیچچیزی هراس نداشت، تصمیم گرفت محصل رشتۀ زبانوادبیات انگلیسی در دانشگاه قندوز شود. مکانی که مرکز افراطیت و شستشوی ذهنی بود.
تحصیل در دانشگاه قندوز، برای نیلوفر چالشبرانگیز بود. او در مکانی آموزش میدید که جو حاکم، یکی از اقاربش را وادار به پیوستن به صف مخالفان مسلح حکومت ساخته و درست یکماه بعد از پیوستن به آنان، تابوتش را به مادرش سپرده بودند. در آن جو قرون وسطی که زنان بار «گناه نخستین» را بر دوش میکشیدند؛ نیلوفر بیهیچ واهمهیی، اظهار نظر میکرد.
در همین دوران دانشجویی و تصمیم بر تحصیل در رشتۀ طب متوسط بود که او خوی خودش را برای گرفتن موفقانۀ «چند تربوز در یک دست» کشف کرد.
بهرغم تمام چالشها او موفقانه از هر دو رشته فارغ تحصیل شد، اما دیگر شهر کوچک قندوز، برای نیلوفر کوچک بود.
پدرش، بزرگترین حامی نیلوفر، مردی بود که بیشتر از همه به توانایی و استعداد فرزندش اعتقاد داشت و تحت هر شرایطی از دخترش حمایت میکرد. مردی که بیشتر از پدر بودن، رفیق و یاور دخترش بود.
همین شد که او در سال۲۰۱۱ به کابل آمد تا در معتبرترین دانشگاه، دانشگاه امریکایی افغانستان، تحصیل کند. او شش ماه در آنجا آموزش دید تا اینکه زمینۀ تحصیل او در شهر پونۀ هندوستان فراهم شد.
او از کابلستان اندوهچشیده به پونۀ سرسبز رفت، جاییکه قرار بود تا رشتۀ مدیریت تجارت را در آنجا فرا گیرد. از آنجا که در هند کسی را نمیشناخت و یکباره از زادگاه و سرزمین نیاکانش دور شده بود، دانش و آموختن را همدم و رفیق دوران مسافرت خود گردانید.
نیلوفر ضمن رشتۀ مدیریت تجارت، در برنامههای کوتاهمدت و میانمدت آموزشی در بخش دیزاین و دیکور منزل نیز آموزش دید.
نیلوفر از تمام وقت و فرصت پیشآمده، اکثریت بهره را میبرد تا اینکه، روزی یک تماس تلیفونی، برای او خبر از فرو افتادن یک دژ کهندژ را داد: پدر نیلوفر سکته کرده بود.
در همهمۀ آغاز امتحانات نهایی دانشگاه، نیلوفر به عجله بکسهای سفرش را بست و به افغانستان برگشت. بعد از مراسم تدفین پدر، روزگار دوباره آبستن اتفاقات جدیدی برای زندگی نیلوفر بود.
یکی از همکاران خواهر و شوهرخواهر نیلوفر، در پی همسری بادانش و زیبا و از خانوادۀ نیکنام بود و بعد همین که در مورد نیلوفر از اینسو و آنسو شنیده بود، خواستگار نیلوفر شد.
از آنجا که مرگ، پدر نیلوفر را از او ربود بود، به اصرار مادرش، این وصلت را پذیرفت. پیوندی که تابوشکنانه بود: نیلوفر حنفیمذهب و دورگۀ پشتون و تاجیک، با آقای میرشادبیگ ازدواج کرد، مردی فارسیزبان، هزاره و شیعهمذهب.
مردی که نگذاشت تا جای خالی پدر، برای «انجلی» محسوس باشد. نیلوفر با آمدن به زندگی همسرش، دنیای او را دگرگون کرد، چنانکه همسرش به او لقب «آنجیلا» یعنی فرشته را داد.
در دوسال نخست زندگی، آنجیلا نیکوبیگ به اعتمادسازی پرداخت. سالهای نخست زندگی مشترک برای آن دو، تنها آشنایی صِرف نبود؛ آنها دو کاشفی بودند که عادات و خوی دو سرزمین مختلف را کشف میکردند.
در این زمان، هرگاه نیلوفر در اجلاسی با حضور زنان شرکت میکرد، شاهد خشونت «فمینیستان چاقوکش» علیه سایر زنان بود. رفتار زنان نسل پسابُن که برای زنان جوان تازه وارد میدانشده، جای تکیهگاهشدن، پرتگاه بودند.
در چنین احوالی، نیلوفر آماج خشونتهای لفظی و سایبری بسیاری قرار گرفت؛ از تهدید به پاشیدن تیزاب در صورتش تا تهدید اختطاف فرزندش؛ چنانکه آن نیلوفر پرنشاط و دلیر قندوزی، در حصار خانه با تارهای درهمتنیدۀ افسردگی دست به گریبان شد. در همین زمان او هشتگی را بهنام «#زن¬_علیه_زن» راهاندازی کرد.
در حالی که پسرش بهدنیا آمده بود و چشمبهراه فرزند دومش بود؛ ریاست کمیتۀ امور زنان انستیوت صلح، رسانه و حکومتداری خوب را عهدهدار شد و سپس مدیریت نخستین جشنوارۀ زنان موفق را بهعهده گرفت. دستاوردهای پیدرپی که به نیلوفر جسارتش را باز داد. او حالا دوباره همان دختر شانزدهساله قندوزی بود که از هیچ چیز نمیترسید؛ با این تفاوت که جای موی و لباس پسرانه، در ظاهر یک زن متشخص وارد میدان شده بود. نیلوفر ایوبی، یکی از پیشقراولان کارزار انترنتی «#نامم_کجاست» بود، که برای بازیابی هویت زنان تلاش میکرد.
طی ۱۸ماه آینده، نیلوفرعزم خودش را جزم کرد تا برای رسیدن به رویای خودش «مبدلشدن به موفقترین زن تجارتپیشه افغانستان»، حرکت کند. برای دیزاین و دیکور منزل، «نیکو دیزاین» را راهاندازی کرد و نیز یک برند لباس را بهنام «برند ماریا» روانۀ بازار ساخت؛ در حالی که تصمیم دارد تا قالین و فرشهای افغانستان را به اروپا، امریکا، کانادا و استرالیا از طریق برند «ماریا کارپت/ فرش ماریا» عرضه کند. او همچنان مدیرمسوول خبرگزاری آسیاتایمز در کابل و یکی از بنیانگذاران و حامیان «تیم دختران انیمیشنساز افغان» است.
برخلاف زنانی که فمینیزم را «زنسالاری» و «مردسالاری» تعریف میکنند؛ نیلوفر معتقد به برابری جنسیتی و خودکفایی اقتصادی زنان است. او از فمینستانی است که پدر و همسرش را بزرگترین حامیان زندگیاش میداند.
به گفتۀ خانم ایوبی، همسرش چه در کارهای بیرون از منزل و چه در امور منزل، همواره حامی و همکارش بوده است. طوریکه اگر با فردی جز آقای میرشادبیگ ازدواج میکرد، دستیابی به اینهمه دستاورد و موفقیت، برایش دشوار و شاید ناممکن بود، اما این حمایت هرگز یکطرفه نبوده است.
در سال۲۰۱۸میلادی، زمانیکه حاجی کمیل میرشادبیگ در انتخابات مجلس نمایندگان نامزد شده بود؛ آنجیلا نیکوبیگ در کارزار انتخاباتی همسرش نقش کلیدی داشت.
«ما برعکس دیگر نامزدان شورای ملی، تصمیم گرفتیم در مناطقی که به آب آشامیدنی دسترسی ندارند از جمله در غرب کابل، شهرک اتفاق و کوه چهلدختران، حدود ۲۰حلقه چاه آب را بهشکل معیار -همراه با جنراتور و واترپمپ- حفر کنیم. در آن زمان از صبح تا شب ضمن این کار، برنامۀ کمکهای خیریه را هم باید تطبیق میکردیم.»
از نیلوفر پرسیدم که چگونه روند ارایۀ کمکهای بشردوستانۀ بنیاد خیریه و کارزار انتخاباتی همسرش را مدیریت میکرد، در پاسخ به پرسشم گفت: «همین که از کودکی نازدانه تربیت نشده بودم، سبب شد تا دوام بیاورم و اوضاع را درست مدیریت کنم، با اینکه در آن دوران سومین فرزندم را باردار بودم، هرگز نخواستم تا زنبودن و مادر بودنم را وسیلۀ برای دلسوزی دیگران مبدل کنم و خودم را ضعیف جلوه بدهم.»
نیلوفر گفت که بعد از دوران نامزدی همسرش در شورای ملی، بهخصوص در دوران قرنتین، بنیاد خیریۀ بیبی مریم -که بهنام فرزند دوم نیلوفر تأسیس شده-، حدود بیستهزار خانواده را تحت پوشش کمکهای بشردوستانۀ خود قرار داده است.
جهان مدنظر نیلوفر، کابل بود. کابل بدون انفجار و انتحار؛ جاییکه فرزندانش مجبور به ترک آن نباشد.
دوباره به دفتر کار خانم نیکوبیگ برگشتیم. اینبار افزون بر زیبایی ظاهرش، زنی را دیدم که نهتنها یک همسر حامی و مادر قوی برای سهفرزندش، که یک زن شغلآفرین و برنامهریز است. زنی بلندهمت با رویای وزیرشدن و حالا درگیر درسهای ماستری در رشتۀ مدیریت سیاستگذاری عمومی. زنی که تمام زنان خانوادهاش بهنام و حضور معنادار او در جامعه افتخار میکنند.
سمیه نوروزی/ جهانهای موازی
منبع: روزنامه راه مدنیت