ترس از آزادی
بیدارشدن حسِ آگاهی نقادانه، راه را به بیان نارضایتیهای اجتماعی منتهی میسازد، درست به دلیل آن که این نارضایتیها، مولفههای واقعی وضع ستمگرانهاند. کسی که از آزادی میترسد، از آزادی آگاهی ندارد و آدمی را به دیدن سایههای سیاه وادار میکند. شخصی که آزادی را میپذیرد، در تمام موقعیتها، ترس خود را از آزادی به صورت آشکارا میپذیرد و در موردهایی خود را در خطر میاندازد تا زندگی آزاد خود را بسازد؛ اما عدهی زیادی از مردمان، ترس خود را از آزادی آشکارا نمیپذیرند و به جای آن، گاهی هوشیارانه با تظاهر به دفاع از آزادی، به پنهانداشتنِ آن ترس میکوشند. آن عده از افراد، به شک و شبهههای خود حالتی هوشیارانه میبخشند، تا خود را برازندهی پاسداری از آزادی نشان دهند؛ اما در حقیقت آنها آزادی را با حفظ وضع موجود خلط میکنند؛ طوری که اگر هوشیارسازی خطر آن را پیش آورد که وضع موجود مورد تهدید قرار گیرد، چنین است: که تهدید متوجه نفس آزادی است. در درون تاریخ و در زمینههای عینی و ملموس، مردمیسازی و مردمیزدایی هردو به صورت دو امکان برای آدمی وجود دارد. درحالی که هم مردمیسازی و هم مردمیزدایی در اختیار شخص یا فرد است، اما در بین این دو فقط مردمیسازی را به عنوان یک رسالت در اولویت قرار میدهند و این اولویت همیشه مورد نفی قرار گرفته است، ولی همین نفس نفی آن موجب تأیید آن است. این رسالت بر اثر بیداد، ستم، ظلم و خشونت ستمگران نفی میگردد و دوباره به خاطر علاقهمندی ستمدیدگان به آزادی و دستیابی مجدد به انسانیتِ از دست رفتهیشان، تأیید میگردد. مردمیزدایی که داغ دل خود را تنها بر چهرهی کسانی که مردمی است از آن ربوده شده، بلکه هر چند به طریقی دیگر، بر چهره کسانیهم که آن را ربودهاند نهاده است. در واقع مردمیزدایی به عنوان رسالت تاریخی، منجر به پشت پازدن هر چه اخلاقی است میشود و یا سبب ناامیدی کامل میشود. تلاش برای مردمیسازی، برای آزادساختن کارگردان، برای غلبه از خودبیگانگی و برای تأیید آدمیان به عنوان افراد مستقل و باشخصیت بیمعنا خواهد بود. این مبارزه فقط به این دلیل ممکن میشود، که هر چند مردمیزدایی واقعیت ملموس تاریخی است، اما سرنوشت محتوم نیست، بلکه نتیجهی الزامی بیدادگرانه است که خشونت را در ستمگران و در نتیجهی سلب ملکات مردی را از ستمکشان، پدید میآورد. بدین ترتیب، وظیفهی بزرگ مردمی و تاریخی ستمدیدگان چنین است: آزادکردن خود و آزادکردن کسانی که به آنها ستم کردهاند. به باور من، باید آزادکردن کسانی را که بر آنها ستم میکنند، در مقابل آزادکردن خود، در اولویت قرار دهند. ستمگران و حاکمان در محوطهی قدرت، خود مظلومان را تحت ستم خود میگیرند و به آنها ستم میکنند که با این قدرت نمیتوانند خودشان را آزاد کنند، بلکه فقط قدرت که از ضعف ستمدیدگان سرچشمه میگیرد برای آزادکردن هر دو، به اندازهی کافی نیرومند خواهد بود. این نیرو راهیست برای نجات افراد از «ترس از آزادی» بگونهیی هم برای مظلوم و هم برای ظالم. ستمدیدگان که تصویر ستمگر را به باطن خود سپرده و رهنمودهای او را پذیرفتهاند، لبریز از «ترس از آزادی» اند. آزادی آنان را ملزم به بیرونراندن این تصویر و قراردادن استقلال و مسؤولیت به جای آن میکند. مادامی که افراد در زیر سلطهی «ترس از آزادی» قرار دارند، از التجا به دیگران یا گوشفرادادن به التجای دیگران و حتا ملتجی شدن، به تقاضاهای وجدان خود سر میپیچند. آنان زندگی گروهی را بر رفاقت اصیل ترجیح میدهند و حریم امن سازش با حالت ناآزاد را، بر مشارکت خلاقی که نتیجه آزادی خواهند بود و حتا بر طلب آزادی برتر مینهند. ستمدیدگان از دوگانگییی که در باطن وجود آنان مستقر شده، عذاب میکشند.
1. میدانند با نداشتن وجود آزادی، به داشتن اصیل موفق نخواهندشد؛ با وجود این، هر چند تمنای وجود راستین هستند از آن میترسند.
2. داشتن «ترس از آزادی». اگر فرد بر «ترس از آزادی» غلبه کند تنها راه نجاتش از ستم است. حال آنکه ستم از سوی خودش بر خودش باشد و یا از سوی شخص و یا جامعهیی، « آزادی اهدا نمیشود، بلکه با غلبه به دست میآید». آنرا باید پیوسته و با احساس مسؤولیت دنبال کرد، آزادی آرمانی نیست که در خارج از وجود آدمی مستقر باشد و آرمانی هم نیست که به اسطوره بدل شود، بلکه شرط لازم برای به دستآوردن آزادی، کمال انسانی است.
نویسنده: ارغوان شیرزاد، عضو گروه حرکت برای تغییر