کابوسِ آشنا
عقربههای ساعت، چهار و ده دقیقه را نشان میدهد، گزارشام تمام شده، گزارشهای همکارانم را ویرایش کردم و کارآموزان را رهنمایی کردم. از دفتر بیرون میروم و جادهی هر روز را به قصد رفتن به خانه اختیار میکنم.
آبی که شب گذشته از خانهی همسایه در جاده ریخته بود را میبینم، یخ زده و ممکن است هر عابری را به زمین بزند و دلهرهی زمینخوردنهای بیشتر. در گوشهیی از پیادهرو درخت عنابی را میبینم که از شاخههای خشک آن فقط خاری باقی مانده است.
به جادهی عمومی میرسم، موتورسیکلتی از پشت سرم میآید، صدای غرشاش، در گوشهیی نگهام میدارد. رنگ سرخ دارد با یک سرنشین، بیاختیار تکان میخورم، از کنارم میگذرد. تروریست نبود. این صحنه، تلنگری به ذهنم میزند که قدمهایم را تندتر کنم. استرس اینکه مبادا چنین صحنهیی برایم واقعا اتفاق بیفتد وجودم را فرا میگیرد.
چندقدم دیگری که بر میدارم، به سرک عمومی میرسم، این بار دو موتورسیکلتسوار که بینیهای شان را با دستمال سیاه پیچانده و لنگی بر سر دارند، ظاهر میشوند.
سرنشین دومی که لباس خاکستری مایل به سیاه به تن دارد، به من خیره میشود، تلاش میکنم فرار کنم، نمیشود. نزدیکام میشود. ضربان قلبم تندتر میشود. اسلحهی کوچکی از جیب کنار شلوار بلند اش میکشد و به طرفام نشانه میگیرد. ناگهان دردی احساس میکنم و چیزی در سینهام به شدت میسوزد. بیاختیار به زمین میخورم. روسری سفیدم که حالا سرخ شده روی صورتم میافتد و چشمانام را میپوشاند.
بدنم پرخون شده و نفسام قید میشود. کسی به پولیس زنگ میزند، چند مرد دور و برم جمع میشوند و زمزمه میکنند که ترور شده است، کسی میپرسد که چه کسی؟ مردی که پتویش را روی بدنام هموار میکند، پاسخ میدهد که به گماناش خبرنگارم و در یکی از رسانههای واقع در این کوچه کار میکنم. سری به نشانهی تاسف و ترحم تکان میدهد و میگوید، بارها مرا با کمره و سهپایه در این کوچه دیده است. صدای یکی دیگر از حاضران را میشنوم که میگوید، این دومین خبرنگاری است که امروز کشته میشود. ادامه میدهد که در اخبار یکی از تلویزیونها دیده که مدیرمسؤول رادیو صدای غور را ترور کرده اند. او در مورد بسمالله عادل حرف میزند که پیش از این، خبر تهدید او را شنیده بودم. میخواهم به بقیه جزییات ترور عادل گوش کنم که پولیس از راه میرسد و سپس آمبولانس؛ صدای رنجر پولیس و آژیر آمبولانس به وحشت و استرسام میافزاید. پولیسی میگوید باز هم یک خبرنگار را کشتند. مرا بر میدارند و در آمبولانس میگذارند.
چشمانام را باز میکنم، از عرق تر شدهام. بر میخیزم و بیاختیار میلرزم. تب سردی دارم و ضربان قلبم تندتر از همیشه است، خواب دیدم. خواب که نه، کابوس هر شبام است. ترس عجیبی مرا فراگرفته. از مرگ که نه، ولی چرا! ترسام از مرگ است، مرگی که مرا نابود و خانوادهام داغدار کند و حادثهیی که فقط محکوم شود.
نویسنده: سیمین صدف