حادثه‌ای پیش‌پاافتاده | داستان کوتاه

در نبرد خواب و بیداری، عاقبت مگس پیروز می‌شود. بین این همه لجن و کثافت، لعنتی باید دقیقا بیاید بیخ گوش من وزوز کند. فقط این مگس نیست. همه چیز علیه خواب من است. غارغار شکم، درد مفاصل، این سنگ لعنتی زیر قبرغه‌ام، صدای مردم رونده روی پل و هارنگ موترها، خلاصه همه دست به دست هم داده‌اند تا من نخوابم. مگس شله اما صدایش می‌بُرد؛ آرام از روی گوشم به بالای بینی‌ام می‌پرد. پلک‌هایم هنوز سنگین است. کمی آن‌ها را باز می‌کنم. ولی نه! این‌که مگس نیست. پروانه آبی‌رنگ کوچکی است که با بازشدن چشم‌هایم می‌پرد و دور می‌شود. این وقت صبح، این‌جا بین این همه گند و کثافت، این پروانه چه کار می‌کند؟ نمی‌دانم.

دلم بی‌قرار می‌شود. در تابستان‎های کودکی‌ام، پروانه‌های آبی زیادی را در دشت دنبال کرده‌ام. چندتایی را هم با شادمانی در میان دست‌هایم گرفتم. در میان دست‌هایم له می‌شدند. دلم پر از درد و پشیمانی می‌شد. به خودم قول می‌دادم، دیگر پروانه‌ها را دنبال نمی‌کنم. این پروانه‌گک آبی اما امروز جسور است. بی‌باک روی بینی‌ام می‌نشیند. با دست او را دور می‌کنم. از بستر خاکی و سنگی‌ام برمی‌خیزم. پروانه همان‌جا نزدیک به صورتم در هوا چرخ می‌زند. از من نمی‌گریزد.

وقتی می‌ایستم، تنِ استخوانی و لباس‌های چرکین و پاره‌پاره‌ام برای زانوانم سنگینی می‌کند. اهمیت نمی‌دهم. لرزان لرزان راه می‌روم. پروانه آبی همچنان روبه‌رویم در هوا بال می‌زند. بوی ارچه خرامان از پیش بینی‌ام می‌گذرد. شکمم فریب می‌خورد که صبحانه در راه است. اما بلافاصله بوی تعفن آب گندیده و زباله، قوی و خشمگین بوی ارچه را دور می‌کند.

پروانه همچنان جلوی چشمانم چرخک می‌زند. مژگان بلندش چشمان سیاهش را زیباتر ساخته است. لبخند سرخ‌رنگی می‌زند. با گوشه‌ی ابرو اشاره می‌کند، بیا. درد پاهایم را سنگین کرده است ولی با آن هم می‌روم، تلو تلوخوران می‌روم. پایم به چیزی مثل جُل و استخوان بند می‌شود. تقلا می‌کنم، به زمین نخورم، که صدای ناله‌ای می‌شنوم. این‌جا زیر پل همیشه پراز ناله‌ی بی‌اهمیت آدم‌های بدبخت است. بی‌خیال به راهم ادامه می‌دهم که سنگی به پشتم می‌خورد و به دنبالش ناله، ناسزای زشتی می‌گوید. می‌خواهم جوابش را بدهم. اما پروانه چشمانش را تنگ می‌کند و با سر اشاره می‌کند، زود باش. بی‌خیال ناسزا می‌شوم و به دنبال پروانه خود را بالای پل می‌رسانم.

پروانه خرامان به پیش می‌رود و من از پی‌اش. به گولایی نرسیده پیش نانوایی، پروانه در گل چادر زنی گم می‌شود. حیران پروانه را می‌پالم که نگاهم به نگاه زن تلاقی می‌کند. چند نان در دست دارد. چشمانم کم‌سو شده است اما می‌توانم ببینم که مادر تلاش دارد نگاهش را از نگاهم دور کند تا اشک را در چشمانش نبینم. دستمالِ پر از بادام و توت را به زور در کیفم جای می‌دهد. از گره چادرش پس‌اندازش را باز می‌کند و در جیبم می‌گذارد. پیشانی‌ام را می‌بوسد: امید «آیه‌خو» برو. درس‌هایت را بخوان و سربلند و خوشبخت باش.

مادر صدایش تغییر می‌کند و می‌گوید: پسرم، گرسنه‌ای؟ این نان را بخور. صدای مردی تصویر مادرم را پاک می‌کند: خاله جان! گرسنه نیست. پودری است. زن یکی از نان‌ها را به سویم پیش کرده است. با حس غریبی از شرم و تشکر نان را از دستش می‌گیرم. از خماری است یا از گرسنگی، نمی‌دانم ولی زبانم در دهانم می‌چرخد و عاجز از بیان کلمه تشکر است. سرم را تکان می‌دهم و می‌روم. نان گرم است. لقمه بزرگی می‌زنم و جویده و ناجویده باشتاب قورت می‌دهم. می‌ترسم کسی بیاید و نان را از دستم بگیرد که تو حیف نان هستی.

قوت می‌گیرم. از گولایی تیر می‌شوم. حس می‌کنم که قد خمیده‌ام اندکی راست شده و دید چشم‌هایم هم خوب‌تر شده است. پروانه همچنان پیشِ رویم بال می‌زند. آفتاب به حریر آبی بالش می‌تابد. از پشت حریر نگاهی به پشتِ سر می‌اندازد. پروانه پشت موتر فلان‌کوچ خاک‌گرفته‌ای از مسیر دیدم، ناپدید می‌شود. لایه‌ای از خاک، بیگ‌ها و بوری‌های بالای برنده فلان‌کوچ را پوشانده است. از وطن مسافر آورده است. اولین مسافری که پایین می‌شود، پسر لاغراندام هجده نوزده ساله‌ای است که دستمالی به گردن و پیراهن و تنبانی کرمی‌رنگ یا شاید هم سفید پر از خاک به تن دارد. موهای مواج و دراز را با تکان سر از روی چشمانم کنار می‌زنم. سرنوشتم را در کوچه‌های پل سرخ، سیدجمال الدین و پوهنتون، کتابخانه دانشگاه و کتابخانه پل سرخ برای سربلندی مادر و خوشبختی خود می‌پذیرم. کتاب‌ها را در بر می‌گیرم و هر روز را با امید، با شک و با باور به نیستی و هیچی به غروب می‌رسانم.

پروانه حریر آبی‌اش را در هوا می‌تکاند. نسیم ملایمی به رویم می‌خورد. پشت سر پروانه همچنان می‌روم. به رابی‌سنتر که می‌رسم، دو دختر رهگذر را می‌شنوم. یکی به آن دیگری می‌گوید: اول نمره فارغ شدن چی فایده دارد؟ واسطه که نباشد، هرچه مصاحبه امروز هم خوب بگذرد، باز هم کار را به ما نمی‎دهند. دیگری می‌گوید: خدا بزرگ است. نباید نومید شویم. کدر فارغ می‌شوم. چندین ماه می‌دوم تا در فاکولته دستیار استاد استخدام شوم. از همه هفت خوان می‌گذرم ولی خوان هشتم «نمی‌شود»، متوقفم می‌کند. به چشمان پروانه می‌بینم. چقدر زیبا هستند. نومید نمی‌شوم. درمی‌یابم «بدون کار، زندگی فاسد می‌شود.» کاری در آرشیف پیدا می‌کنم. مکتوب‌ها را مهر وارده و صادره می‌زنم و آرشیف می‌کنم. سالی می‌گذرد. در می‌یابم «کار اگر بی روح باشد، زندگی متوقف می‌شود و می‌میرد». کسالت و بیهودگی آن کار را دود می‌کنم. هوا را تیره می‌کنم. دود می‌شوم.

پروانه می‌خندد. پشت سرش راه می‌روم. مردی رویش را با پتوی سر شانه‌اش مخفی می‌کند و کراچی اش را مابین سرک رها می‌کند و دور می‌شود. پروانه پشت سر مرد می‌رود و من هم به دنبال‌شان. می‌خواهم به مرد بگویم که کراچی را بین سرک ایستاد نکند که پایم به کراچی بند می‌شود. صدای بلندی می‌شنوم و به هوا می‌پرم. پروانه گم می‌شود. من اما سبک و رها شده‌ام. چشمانم همه جا را روشن می‌بیند. از آن بالا به پایین نگاه می‌کنم. می‌بینم تکه‌تکه روی زمین پخش می‌شوم. بعضی از تکه‌هایم روی درختان می‌نشینند و بعضی دیگر را باد با خود می‌برد. مردم شروع به دویدن می کنند. دخترهای رهگذر که حالا در ایستگاه تاکسی هستند، آن‌ها هم جیغ‌زنان می‌دوند و دور می‌شوند. چند پسرک که شیشه موترها را پاک می‌کنند، فریاد می‌زنند انتحاری شده است. چقدر سبک شده‌ام، به سبکی هوا. پایین‌تر می‌روم تا بهتر ببینم که چه شده است. پولیس ترافیکی نزدیک تکه‌‌های من، به اطراف نگاهی می‌کند و در مخابره می‌گوید که در کوته سنگی انتحاری شده است.

خیلی زود صدای آژیر آمبولانسی به گوش می‌رسد. گویا همان نزدیکی برای آمدن آمادگی داشته است. آمبولانس به سرعت می‌رسد. همزمان یک رنجر پولیس هم از راه می‌رسد. چند عسکر و یک قومندان پایین می‌شوند. دو نرس مرد هم از آمبولانس به سرعت با تذکره پایین می‌شوند. همان وقت دو موتر خبرنگار هم با کمره و میکروفن مثل برق می‌رسند. همه می‌پرسند که چه شده است؟ کجا انتحاری شده است؟ پولیس ترافیک به تکه‌های من و کراچی اشاره می‌کند و می‌گوید این‌‌جا، ببینید! این‌‌جا! این‌‌جا انتحاری شده است.

قومندان و عسکرها، نرس‌ها و خبرنگارها همه پیش می‌آیند. گویا که با ذره‌بین در جستجوی حرکت مورچه‌ای هستند. با دقت نگاه می‌کنند. همه یک صدا می‌گویند این‌‌جا که چیزی نشده است. اوووووه… خبرنگار با نارضایتی می‌گوید: به‌خاطر یک کراچی‌گک و یک نفرک ما را این‌‌جا خواستید؟! انتحاری که چند ده نفر را تکه‌تکه نکرده باشد که انتحاری نیست. ارزش خبری ندارد. قومندان عسکرها را پس می‌زند و می‌گوید، برگردیم ارزش تحقیق ندارد. نرس‌ها زود بالای آمبولانس می‌شوند و می‌گویند که ما برای یک نفر خود را زحمت نمی‌دهیم. همه قصد دور شدن دارند. پروانه را نمی‌بینم. اما خود مثل پروانه سبک شده‌ام. انرژی پیدا کرده‌ام. بین مردم بالا و پایین می‌پرم. تقلا دارم مرا ببینند. بشنوند. زیر کله هر کدام‌شان می‌روم و می‌گویم. این‌‌جا انتحاری شده است. چطور چیزی نشده است؟ نمی‌شنوند. این بار فریاد می‌زنم: ببینید، من تکه‌تکه شده‌ام. ببینید آن تکه‌های دست‌ها و پاهایم است که کنار جوی افتاده است. زیر کراچیِ چوری‌فروش هم نصف رویم است. ببینید مغزم بیرون از جمجه‌ام بین سرک پریده است. کسی مرا نمی‌شنود. نگاهم نمی‌کند. همه بی‌تفاوت از کنارم غرغرکنان می‌گذرند. به موترهای‌شان بالا می‌شوند و به همان سرعتی که آمده‌اند، دور می‌شوند.

پولیس ترافیک به کارش برمی‌گردد و موترها را هدایت می‌کند. پسرک زباله جمع‌گر، تکه‌ چوب‌های کراچی منفجرشده را جمع می‌کند و در بوری خود می‌اندازد. مأمور شاروالی سر و روی و دهان و بینی‌اش را با دستمال پیچانده و جارو به دست می‌آید و کثافات را داخل جوی جارو می‌کند. تکه‌های دست و پاهایم کنار جوی افتاده است. برایش می‌گویم که آن‌ها کثافت نیستند. دست و پاهایم هستند. گوش نمی‌کند و آن‌ها را هم داخل جوی جارو می‌کند. نصف رویم را نمی‌بینم کجا افتاده است ولی نصف دیگرش زیر کراچی چوری‌فروش است. مردک آن‌قدر کراچی خود را پس و پیش می‌کند تا صورتم شکاف‌های آسفالت را پر می‌کند و همرنگ سرک می‌شود. سگ ولگردی هم زمین را بو کشیده از سرک می‌گذرد. بوکشان به مغزم می‌رسد. فریادزنان سگ را پس می‌زنم. اما سگ بی‌توجه به فریادهایم، مغزم را می‌بلعد. موتری سر سگ هارنگ می‎کند و سگ به سرعت از راهی که آمده بود، گم می‌شود. مردم همه آرام و عادی به راه‌شان ادامه می‌دهند. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. موترهای سواری باز هم شهر شهر می‌گویند و مسافر سوار می‌کنند. دست‌فروش‌ها با صدای بلند مشتریان را صدا می‌زنند. من سبک‌تر از هوا آن‌جا می چرخم. آه! پروانه آبی من کجا رفت؟

منبع: اطلاعات روز

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا