رویای نورین؛ تجارت‌پیشگی و نویسندگی

بادهای سرد بر در و پیکر شهرِ باستانی می‌کوبیدند؛ شهری که قرن‌ها پیش خانۀ مهراب کابلی و همسر دانایش سیندخت بود، بعد شاهد عشق زال سپیدمویی پروردۀ سیمرغ و رودابۀ دانا و پسان‌تر، عرصۀ جنگ و انفجار و همچنان عشق و امید.
من همان‌طور که از روی خیابان‌های یخ‌زدۀ کابل می‌گذشتم به کوه‌هایش نگاه کردم که برف چون دانه‌های شکر بر روی سر و شانه‌هایشان فرو ریخته بود. یک‌باره دلم هوای شغنان کرد؛ اما از آنجا که مقصد دور است، شاهراه پر از طالب و راه صعب‌العبور؛ تصمیم گرفتم به پرندۀ کوچکی به رنگ سبز مبدل شوم، با هزاربال و هر بال به رنگی.
بی‌توجه به نگاه عاقل اندر سفیه مردم، آن‌قدر دور خودم چرخیدم، تا به پرنده‌‌یی افسانه‌یی مبدل شوم و به آن‌سوی خط‌های زمان و مکان، سفر کنم.
امروز ۲۵ ماه سپتامبر سال ۲۰۰۲ میلادی است، در خانوادۀ گوهری، دختری زاده شده است زیبا، با هالۀ از نورهای سفید. خانواده به جناح چپ و راست تقسیم شده‌اند: یک گروه، دختران خانواده‌اند که دوست دارند اسم نورسیده را «پری‌چهر» بگذارند و در آن‌سوی ماجرا، پدری که سرسختانه، دوست دارد اسم فرزند جدید پرنور را «نورین» بگذارد. از آنجا که دخترک پر از نور بود، همگی موافقت کردند تا نامش «نورین» باشد.
چندین سال گذشته است، کوه‌های اینجا شبیه کوه‌های کابل پربرف است و لیک بلندتر؛ اما هوای اینجا، بهاری‌ست با این‌حال بادهایش شبیه کابل شلاق به دست‌اند و جای بلندمنزل‌ها، در منظرۀ این تصویر، یک ردیف درختان زیبای سبز متعلق به بهشتی بکر و دور از دسترس قرار دارد. بهشتی که در انتهایش رودی‌ست که آن را از خواهر دوگانه‌اش: «اشکاشم تاجیکستان» جدا می‌کند. دختری از شغنان به‌نام نورین و با مُدل موی پسرانه، روی یک سنگ بزرگ نشسته است، در یک دستش، کاسۀ پرنقش و نگار شیرچای را محکم گرفته و کتابی را در دست دیگر نگه داشته است. آن قدر جدی خطوط کتاب را با چشمانش دنبال می‌کند که می‌ترسم با سخن گفتن، ارتباط او و کتابش را قطع کنم.
متوجۀ گذر زمان نمی‌شوییم، دوازده سال می‌گذرد. نورین که دانش‌آموز صنف ششم مکتب است، در پی یک تعطیلات زمستانی، با خانواده‌اش به کابل می‌آید. آمدنی که برگشتن در پی ندارد.
آهسته و پیوسته شش سال دیگر نیز در کابل سپری می‌شود، یک خواهر نورین در دانشگاه امریکایی افغانستان کارشناسی‌اش را می‌خواند و دیگری از دانشگاه کمبریج انگلستان، کارشناسی ارشد می‌گیرد و یکی از برادران نورین یک وب‌سایت برای سیاحت در واخان و پامیر بدخشان راه‌اندازی می‌کند؛ خواهر و برادرانی که هر کدام نقشی در شخصیت‌سازی او بازی می‌کنند و به نحوی الگوی او هستند؛ برای نورینی که اکنون ۱۸ساله است و دانش‌آموز سال آخر مکتب است و در چندین نهاد اجتماعی غیرانتفاعی برای ارتقای ظرفیت نوجوانان و جوان -اغلب دانش‌آموز- که قرار است راهی دانشگاه شوند، برنامه‌های آموزش رهبری و مدیریت برگزار می‌کند. یکی از این نهادها، TalkScience Organization است که می‌کوشد دانش‌آموزان را به آموختن ساینس، علاقه‌مند کند.
نورینِ کتا‌ب‌دوست، داستایوفسکی و ره‌نورد زریاب را از نویسندگان مورد علاقه‌اش می‌داند، از بهر عشقش به کتاب، در جریان قرنتین، یک صفحه به‌نام ReadDrop در انستاگرام ایجاد کرد تا کتاب‌هایی را که می‌خواند به دیگران معرفی کند. دوست دارد گیتارنواختن را یاد بگیرد، آهنگ‌های علی عظیمی و نیاز نواب را می‌شنود، فلم مورد علاقه‌اش مجموعۀ هری پاتر است، رنگ سفید و سرخ را می‌پسندد، بال مرغ و پیزا را بیشتر از بقیه خوراکی‌ها دوست می‌دارد و سرگرمی مورد علاقه‌اش وقت گذراندن با رفقای گرمابه و گلستانش است. روی همین دلایل است که من حال من جسارت حرف زدن با او را پیدا کرده‌ام.
از نورینِ خوش‌خنده پرسیدم، کابل برایت چطور جایی‌ست؟
«ترسناک است؛ اما دوست‌داشتنی هم است. دوستش دارم؛ زیرا با تمام خطرناک بودن، فرصت رشد و بالندگی به من می‌دهد. به من شانس این را می‌بخشد تا رویاهایم را در مسیر مبدل شدن به واقعیت، رهنمایی کنم. مهم‌تر از همه دوستانم در کابل، باعث عشق من به این شهرند.»
به چشمان ستاره‌یی‌اش نگاه کردم و از او پرسیدم که برایم در مورد آرزوهایش بگوید. خندید. با لحن پر از معصومیت و امیدوار برایم پاسخ گفت: «گفتۀ علی عظیمی: آرزو کم نداریم، آرزو که کم نمی‌شه. دوست‌دارم که نویسنده شوم، به سرزمین‌های دور سفر کنم و یک‌بار بروم فضا و ببینم زمین، از آن بالا چه شکلی‌ست.»
از نورین در مورد موانع پرسیدم: «بعضی اوقات به این باور می‌رسم که زندگی معنا و مفهومی نداره. چون کوچک‌ترین دختر خانواده هستم، بعضی اوقات اجازه انجام بعضی کارها را ندارم که همین باعث می‌شود تا ناامید و سرخورده شوم. اگر به‌طور کلی بگویم، شرایط افغانستان پر از مانع است.»
برایش گفتم که با وجود محدودیت‌ها، چه باعث می‌شود تا به زندگی ادامه بدهی؟
«باور به تغییر باعث می‌شود تا تسلیم نشوم، وقتی به این فکر می‌کنم که اسیر دختران شغنانی هم سن و سالم نصف فرصت‌هایی را که من دارم، ندارند؛ با خودم می‌گویم باید بیشتر تلاش کنم تا آن‌ها هم بتوانند به آرزوهایشان برسند. دلیل دیگرم برای ادامه دادن، انسان‌هایی هستند که دوست‌شان دارم و می‌خواهم موجب افتخار و سربلندی‌شان شوم.»
خواستم دنیای مورد علاقۀ نورین را ببینم، جهانی بود که فقر معنایی نداشت و تعصب وجود. انسان‌ها به همدیگر عشق می‌ورزند و برای سفر به گوشه‌های مختلف دنیا، کسی نیاز به ویزا ندارد.
آیندۀ مدنظر نورین، منظرۀ مرگ ندارد؛ زیرا کنار آمدن با تکه پاره شدن انسان‌ها پس از هر انفجار و انتحار؛ بر قلب مهربان نورین، بسیار سنگین است. در آیندۀ محبوب نورین، انسان‌ها بدون اینکه به آرزوها و خواست‌های اطرافیان‌شان آسیب بزنند؛ خود واقعی‌شان هستند.
به نورین گفتم پنج سال بعد خودت را کجا می‌بینی؟
«خوب، دانشگاه را تمام کرده‌ام، همه مرا به‌عنوان نورین گوهری، یک زن تجارت‌پیشه و نویسنده می‌شناسند.»
تا گفتگوی ما تمام شد، حس کردم دوباره وزنم سنگین شده، پاهایم به بام تعمیر نخودی‌رنگ «روزنامۀ راه مدنیت» می‌خورد، دوباره در کابل بودم، در آستانۀ ده‌سالگی «روزنامه‌یی برای حقوق شهروندی» داشتم از شکل پرنده به انسان مبدل می‌شدم و همین‌طور پایین می‌آمدم. صدای آشنایی با سرزنش مرا به جهان انسان‌ها آورد. ماما بود که می‌گفت: «تو دختر راه دروازه ره نمی‌بینی که از هوا می‌آیی؟» – نه، نمی‌بینم.
سمیه نوروزی

منبع: راه مدنیت

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا