«زندگیام خلاصه شد به چهاردیواری خانه»
کودکی، کلمهای که همواره خاطرات شیرین زیادی را یاد آور میشود! وقتی دقیق مینگرم، دورانی که اوج معصومیت یک انسان است را من نیز در دنیای پاک و معصومانهی خود گذراندم، در دنیایی که با داشتن یک بادکنک گازی بنا میشد و با ترکیدناش نابود. دنیایی که هر چی مینگری، همبازیان و هم سن و سالانات را با دنیایی مشترک و شبیه به خودت میبینی.
بزرگسالانی که با یک شکلات میتوانند برایت خوب و یا بد شوند و چون اینقدر معصوم، نو پا و متزلزل هستی که سه سال اول مکتب را از ناکامی معافات میکنند و درست همان زمانی که وارد آزمون حقیقی کامیابی و ناکامی میشوی، تلخیها و ناکامیهای زندگی واقعی و بزرگتر از مکتب را نیز ناچار باید تجربه کنی.
اینگونه بود که ناگاه آسمان آبیرنگ با رنگینکمان رنگی، کودکیام را ابرهای تیره و تار پوشاند، اولینبار واژهای ناآشنایی را شنیدم که در گوشم تکرار و بر زبانم جاری میشود.
طالب! آخر طالبِ چی، دین؟ قرآن؟ یا قدرت و جنگ و خونریزی؟
اصلا ذهن کودکانهی من، توان پردازش به این واژه به معنیِ با بار مثبت و در حقیقت تباهکننده را نداشت.
وظیفهی پدرم که در دولت وقت بود که تصور میرفت باید امتیازی باشد؛ از آن پس دیگر تبدیل به یک متمم برای داشتن مشکلات بیشتر شد.
پدرم مجبور به ترک وظیفه و من مجبور به ترک دنیای کودکانهام در مکتب شدم و زندگیام خلاصه شد به چهاردیواری خانه.
پدرم راه زندگی بهتر را در دور بودن از شهر میدانست و این بود که خانه و کاشانهی مان را رها کردیم و به مخروبهیی در یکی از شهرستانها پناه ببریم که از اقبال خوب ما، آن خانه ملک پدرکلانم بود.
این بود که پدرم دهقانی را پیشه کرد و این من دختر دهقانی بودم که باید رویایِ رفتن به مکتب را در خواب و خیالم میدیدم.
دستانی که باید قلم در دست میگرفتند و با قلم سرنوشتی را رقم میزنند، از آن پس سوزنی با نوک تیز همانند تیزی سرنوشت را در خود جای دادند و برتکهای سفیدی چون سرنوشت که تصور میرفت باید مهارتی به نام علم و دانش و خوشبختی آن را آکنده سازد، با بیرحمی فرو میرفت و بافت آن را میشکافت تا نقشی رنگین و زیبا بر آن حک کند تا شاید با بهای آن بتوان به زندگی رنگی بخشد
مدتها اینگونه سپری شد، برادرانام که از من کوچکتر بودند با مندیل سفید و کتابهای تعلیمات اسلامی به مکتب قریه میرفتند و بقیهی روز با پدرم در کشت و کار و زراعت مصروف بودند. اندکی سپری شد که پدرم بخاطر تحصیلاتی که داشت در مکتب قریه به عنوان معلم درخواست داد و سه سال متواتر مصروف آموزش کودکان و جوانان قریه بود و من دیگر دختری ۱۰ ساله نبودم، وقتی به خود مینگرستم متعجب میشدم که چطور ۴ سال با دشواری تمام را پشت سر گذراندهام و چون رسم روزگار بود که دختر نباید ازین سن بیشتر در خانه بماند، به ناچار بین مرگ آنی و تدریجی باید یکی را برمیگزیدم و به ازدواج تن دادم.
کوتاهی سخن اینکه؛ پس از رفتن طالبان ما پس به شهر و خانهی خود آمدیم و اما درد سختی بود که من به عنوان یک دختر کلان نامزد دار که بینهایت شوق درس خواندن دارد باید دوباره به صنف چهارم میرفتم، من اما بهخاطر اشتیاقی که به درس خواندن داشتم، مجبور شدم در کنار دخترانی که نسبت به من از نظر سنی کوچکتر بودند و در دروان طالبان در شهر به صورت مخفیانه درس خوانده بودند بنشینم و دور از دنیای کودکانه به درس خواندن ادامه دهم.
صنف هشتم بودم که عروسی کردم و اما علاقهام به دانش و پیشرفت کم نشد، که روز به روز زیاد تر شده رفت. تا اینکه با درجهی عالی از مکتب و دانشگاه فارغ شدم و اکنون به عنوان وکیل مدافع و مسؤول یک پروژهی زنانه کار میکنم
خوشحالم که علاقهام به درس، امیدواریام به آینده و خوشبینیام برای تغییر به واقعیت پیوست و خوشبختانه امروز سرپای خود میایستم و تا حد توانم سعی میکنم از همکاری و حمایت برای دیگر زنان دریغ نکنم.
جمیله عظیمی
ترتیب: سیمین صدف