حال ما را اگر نمی‌دانی، عقربی را دچار آتش کن

سمیه: مرا یاد واژه‌ای می‌اندازد که سبب شد پرچم سفیدی از کندهار، بر همه‌ی افغانستان سایه‌ی سیاه پهن کند و پسان‌ترها، پایتخت تابستانی کوشانیان؛ اسکندریه‌ی امریکایی‌ها باشد.

سمیه نوروزی شاعر و فعال مدنی در بغلان است، خانمی که چندی می‌شود، در عرصه‌ی ادبیات، هنر و فعالیت‌های مدنی، خوب می‌درخشد.

گفت‌گوگردان: رستم آذریون

رستم: از حال تان بگویید؟
سمیه: حال ما را اگر نمی‌دانی، عقربی را دچار آتش کن.
رستم: روزگار؟
سمیه: «گهی پشت به زین و گهی زین به پشت»
رستم: زندگی؟
سمیه: آن‌چه که در ثانیه‌ی اکنون جاری‌ست.
رستم: موسیقی؟
سمیه: صدای خدا، به‌قول پورسینا.
رستم: هنر؟
سمیه: آفرینش لب‌خند.
رستم: در چهارده‌ی ماه جون، در روزنامه‌ی راه مدنیت نوشته ‌اید: (مردسالاری و «شریعت اسلامی» مدنظر طالبان، نه ‌تنها علیه زنان، بلکه علیه مردان نیز است…) آیا هنوزم به این باور استید؟
سمیه: جهان انسانی، موتری با دو بخش مردانه و زنانه نیست.
نه مردسالاری، نه زن‌سالاری، نه پرچمِ سفید، نه پرچم سیاه.
بله، بر آن‌چه نوشته ‌ام؛ باورمندم.
رستم: صلح؟
سمیه: «روزی که آزادی در خیابان است؛ همه برابر: زن و مرد، کوچک و بزرگ؛ با هم خواهر و برادر.»
و برای افغانستان؛ رویایی که این‌روزها بوی خون می‌دهد.
رستم: طالبان؟
سمیه: بامیان بی‌بودا، شمالی‌ای در آتش، کفش‌های سفید خون‌آلود، نوارهای فیلم و موسیقی بر تیرهای برق و شاخه‌های درخت.
رستم: جمهوریت؟
سمیه: قانون اساسی، حقوق شهروندی، آزادی بیان.
رستم: شاعر؟
سمیه: جادوگر واژه‌ها، ساحری به ‌سان بیدل.
رستم: بنی آدم اعضای یک‌دیگر اند؟
سمیه: «نشاید که اینان ز یک گوهر اند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها می‌شوند بی‌خیال
تو کز محنت دیگران بی‌غمی، در عالم تو داناترین آدمی!»
رستم: وطن؟
سمیه: آن‌جا که آزادانه خودت استی؛ شاید آغوش کسی که دوستش داری‌.
رستم: آن‌وقت افغانستان؟
سمیه: بارها گفته ‌ام؛ قلب بی‌قرار آسیا، آن زیبای غمگین.
رستم: فرهاد دریا؟
سمیه: بغض دریایی‌ یک عاصی، آن‌جا که می‌خواند:
خداحافظ گل‌سوری‌‌.‌..
رستم: رهنورد زریاب؟
سمیه: متاسفانه تا اکنون هیچ‌ کتاب ‌شان را تا آخر نخوانده ‌ام.
رستم: ادبیات؟
سمیه: درب ورودی‌ جهان‌های موازی.
رستم: عشق؟
سمیه: می‌گویند گیاهی ا‌ست که بر هر درخت و گلی بپیچد؛ آن را بخشکاند؛ اما به باور من، کیمیایی ا‌ست که مس را طلا کند.
رستم: خاور میانه؟
سمیه: سرزمین میوه و نفت، معبد خدایان جنگ و جنون، مسلخ انسان‌های عصیان‌گر.
رستم: موفقیت؟
سمیه: تک‌فرزند شانس و تلاش.
رستم: و شکست؟
سمیه: شرم‌ساری در پیشگاه خویشتن.
رستم: اندوه؟
سمیه: آن‌گاه که ایراد کار را می‌‌دانی؛ اما کاری از دستت ساخته نیست.
رستم: خوش‌بختی؟
سمیه: دوست‌داشته شدن توسط آنانی که دوست ‌شان می‌داری‌.
رستم: ازدواج؟
سمیه: یک قرارداد برای باهمی؛ به‌شرط شراکت در همه امور زندگی- منهای فردیت هر شریک-.
رستم: بغلان؟
سمیه: هرروز شبیه شهر پس از جنگ.
رستم: فرزند؟
سمیه: یک عدد مسوولیت متحرک.
رستم: آزادی؟
سمیه: سزاوارش نبوده ایم که بدانم چیست؛ اما…
آی ای آزادی!
اگر روزی به سرزمین ما رسیدی
با تفنگ‌های بزرگ در دست كودكان كوچک نيا
با گل و بوسه و كتاب بيا
از تقوا و جنگ و شهادت نگو
از انسانيت و صلح و شهامت بگو
برای‌ ما از زندگی بگو…
به ما، شان انسان بودن را بياموز…
رستم: استقلال؟
سمیه: در این جهان، هیچ مکان و انسانی مستقل نیست.
رستم: شوروی؟
سمیه: یک رژیم سرخ با تعبیر ناکام از کمونیسم.
رستم: جهاد؟
سمیه: مرا یاد واژه‌ای می‌اندازد که سبب شد پرچم سفیدی از کندهار، بر همه‌ی افغانستان سایه‌ی سیاه پهن کند و پسان‌ترها، پایتخت تابستانی کوشانیان؛ اسکندریه‌ی امریکایی‌ها باشد.
رستم: آخرین انار دنیا؟
سمیه: سربازی که در کندهار و پیش چشمانم، دانه دانه شد.
رستم: سرنوشت؟
سمیه: بهانه‌ی دادگاه‌پسند انسان‌های ناامید.
رستم: با این حساب، آیا به قسمت باور داری؟
سمیه: اگر همه چیز از پیش روشن باشد، حضور ما این‌جا یک بازی «سادیستی» است.
وقتی که زندگی یک بازی دگرآزارانه می‌شود؛ بله.

رستم: خوب، نظرت در باره‌ی وابستگی چیست؟
سمیه: در صورت نیاز بسته به آنی و در صورت بی‌نیازی، وا و رها.
رستم: محکمه‌ی صحرایی چیست؟
سمیه: زمانی که خرد جایش را به تعصب‌دینی بدهد و اعتماد به قانون رنگ ببازد؛ محکمه‌ی صحرایی پا به عرصه‌ی حضور می‌گذارد.
رستم: سنگ‌سار؟
سمیه: وقتی که عیسای درون ‌ما مصلوب شده تا بگوید :«سنگ نخست را کسی بردارد که گناهی نکرده است.» در این شرایط اگر‌ جای مریم مجدلیه، مریم مقدس نیز بنشیند؛ محکوم به سنگ‌سار است.
رستم: پس شریعت چه؟
سمیه: یک قانون ساده‌ی عشق:
اگر آفریدگار را دوست‌داری به آفریده‌ها عشق بورز.
رستم: بهشت؟
سمیه: هر گوشه‌ی زمین که در آن، کینه نکاریم‌.
رستم: جهنم؟
سمیه: آن‌جا که انسان‌ها از هم‌دیگر متنفر اند و باید زمین، جهنم سیاره‌ی دیگری باشد.

رستم: این شعر از فردوسی است. نظرت در مورد این ابیات چیست؟
«زن و اژدها هر دو در خاک به
جهان پاک از این هر دو ناپاک به
زنان را ستایی سگان را ستای
که یک سگ به از صد زن پارسای»

سمیه: تا آن‌جا که می‌دانم، این ابیات در نسخه‌های قدیمی‌تر شاه‌نامه و به ویژه در داستان سودابه و سیاووش وجود ندارند؛ اما ناآگاهانه و شاید به عمد دست‌مایه‌ی افراد زن‌ستیزی قرار گرفته ‌اند که به شاه‌نامه تقدس می‌بخشند‌.
به هرحال، تاریخ دراز زن‌ستیزی را نمی‌توان انکار کرد؛ اما آن‌چه اهمیت دارد، امروز است‌. مبارزه‌های دوصد سال اخیر زنان برای رهاسازی نوع ‌بشر از یوغ مردسالاری، تلاش مردان و زنان فهیم برای تحقق برابری جنسیتی و داستان‌های مدرنی که زنان دیگر در نقش فرانک، رودابه، گردآفرید، سودابه و تهمینه نیستند تا اصالت خود را در ارضای جنسی مردان و پسرآوری و شرط برتری خود را در رفتارهای مردانه یا نقش دست‌یار و معاون مردان بودن، ببینند.
اگر تا دیروز، خدا قومی را که زنان بر آنان حکم می‌راند، مورد نفرین قرار می‌داد؛ امروز خداوند آن سرزمین‌ها را مورد تفقد بنده‌نوازانه قرار داده‌است‌.
امروز زنانی مانند: آنگلا مرکل، جسیکا آردن و سانا مارین؛ نمونه‌های بزرگ این ادعا اند؛ چنان که در سرزمین شاه‌نامه؛ کم‌تر کسی را می‌توان یافت که آرزوی نقل مکان به آلمان، زیلاند نو و فنلند را در دل نپروراند و خواهان شامل شدن در گرو‌ه اقوام نفرین‌شده نباشد.
رستم: آینده را چگونه می‌بینی؟
سمیه: مبهم و غیرقابل پیش‌بینی.
رستم: سمیه؟
سمیه: «در ابتدای درک هستی‌ آلوده‌ی زمین…»

منبع: روزنامه‌ی صبح کابل

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا