ادبیات و طاعون: از دست رفتن انسان و انسانیت
وقتی طاعون در سال 1665 به لندن رسید، عقل و اعصاب برای لندنیها نماند. دستبهدامن رمالها و دکترهای قلابی و «کتاب مقدس» شدند. سرتاپای خودشان را به دنبال نشانهها و علائم بیماری وارسی میکردند: غده، تاول، لکهی سیاه. برای باخبر شدن از آینده بیقرار بودند، پول میدادند که برایشان پیشگویی کنند، دعا میکردند و ضجه میزدند. چشمهایشان را بسته و گوشهایشان را گرفته بودند. زاریکنان در کوچه و خیابان میگشتند. سالنامههای هشداردهنده را میخواندند: «شکی نیست، کتابها مردم را بینهایت به وحشت میانداختند.» دولت، که شدیداً به دنبال مهار کردن جوّ هراس بود، سعی میکرد «چاپ اینگونه کتابها را، که مردم را به وحشت انداخته بودند، ممنوع کند»: این گفتهی دنیل دفو در خاطرات سال طاعون است، شرح احوالی که همزمان با نگارش راهنمایی با عنوان تدارکات مقتضی برای مقابله با طاعون در سال 1772 نوشته بود، سالی که مردم دوباره به هول و هراس افتاده بودند، از این که مبادا بیماری دوباره از کانال مانش بگذرد و به سراغشان بیاید ــ در آن زمان، با یک کشتی تجاری، از خاورمیانه به مارسی و مناطق شمالی رسیده بود. دفو امیدوار بود که کتابهایش سودمند باشند، «هم برای ما و هم برای آیندگان، هرچند که ما نباید ناچار به نوشیدن این فنجان قهوهی تلخ شویم.» آن فنجان را حالا دوباره روی میز گذاشتهاند.
آنطور که دفو بازگو کرده، در سال 1665، جوگرفتهها به روستاها میگریختند، و همینطور آدمهای بافکر، و آنهایی که دیر جنبیده بودند باید افسوس میخوردند: آنوقت که به فکر رفتن افتادند، «در تمام شهر، تقریباً اسبی برای خریدن یا کرایه کردن پیدا نمیشد» و، از قضا، دروازهها بسته شده بود، و تمام سکنه در داخل شهرها به دام افتاده بودند. همه بد رفتار میکردند، و پولدارها از همه بدتر بودند: آنهایی که به هشدارها برای تهیهی اقلام مورد نیازشان توجه نکرده بودند، خدمتکارهای خانگی بینوا را برای تهیهی آذوقه بیرون میفرستادند. دفو نوشته بود: «این ضرورت بیرون رفتن از خانهی خود برای خرید مایحتاج عمدتاً اسباب ویرانی کل شهر شد.» از هر پنج لندنی یک نفر جان باخت، با وجود تمام ملاحظاتی که سوداگران و فروشندگان محتاط داشتند. قصاب گوشت را دست زن آشپز نمیداد، خریدار خودش باید آن را از سر چنکگ بر میداشت. پول را هم از دست او نمیگرفت، خریدار باید سکهها را در یک سطل سرکه میانداخت – این را به خاطر بسپارید، برای وقتی که مایع دستشوییتان تمام شد.
دفو مینویسد: «اندوه و ماتم بر چهرهی هرکس نشسته بود.» اقدام دولت در ممنوع کردن انتشار کتابهای هراسافکن بیفایده از آب در آمد: حجم انبوهی از هول و هراس را میشد در خطوط هر کوچه و خیابان خواند. آمارهای هفتگی مرگومیر را میشد خواند، و اجساد تلانبارشده در کوچهها را میشد شمرد. دستورهای صادرشده از جانب شهردار را میشد مطالعه کرد: «چنانچه شخصی به دیدار کسی برود که مبتلا شدن وی به طاعون محرز بوده، یا دانسته به خانهای پا بگذارد که آلوده بودن آن به طاعون محرز شده، در عین حال که چنین کاری مجاز نیست: درهای خانهای که شخص در آن اقامت دارد مسدود میشود.» علامتهای نصبشده بر درهای خانههای آلوده به طاعون را میشد خواند: نگهبانان را جلوی درها گماشته بودند، و صلیب سرخ بلندی روی درها کشیده بودند تا بالای آن، با حروف درشتی که از فاصلهی دور قابل خواندن باشد، نوشته شود: «خداوندا، بر ما رحمت آور.»
خواندن مبتلا شدن است، نوعی نقب زدن به مغز: کتابها ما را، به شکل استعاری، و حتی به لحاظ میکروبی، آلوده میکنند. در قرن هجدهم، ناخدایان کشتیهایی که به بندرها میرسیدند، با سوگند خوردن به کتاب مقدسی که در آب دریا فرود برده بودند، ضمانت میدادند که کشتیهایشان را آلودگیزدایی کردهاند. دورانی که مرض سل دنیا را به وحشت انداخته بود، کتابخانههای همگانی کتابها را در خمرههای فلزی انباشته از گاز فرمالدهید بخار میدادند و گندزدایی میکردند. امروزه، با مراجعه به بخش کتابدارها در «رِدیت» میتوانید از نحوهی آلودگیزداییِ کتابها مطلع شوید. به نظر میرسد که بهترین گزینه برای شما این باشد که الکل دناتوره یا ضدعفونیکنندههای مورد استفاده در آشپزخانه را در افشانه بریزید و با آن کتابها را آلودگیزدایی کنید، هرچند که اگر کتابها را در اجاق کوچکی بگذارید و تا شصت درجهی سانتیگراد حرارت بدهید، بهرهی دیگری هم خواهید برد: اینطوری ساسها هم کشته میشوند (به کتابها آسیبی نمیرسد!) یا، همانطور که در دورهی تعطیلی به دلیل کرونا اتفاق افتاده، میشود درهای کتابخانهها، و کتابفروشیها، را هم بست.
اما کتابها مرهم و مایهی تسکین هم هستند. در قرون متمادی که طاعون در اروپا تاختوتاز میکرد، قرنطینهشدهها اگر بختیار بودند و کتابی در اختیار داشتند، با مطالعه وقت میگذراندند. اگر نداشتند، و حالشان به نسبت مساعد بود، به قصهگویی مشغول میشدند. در دکامرون، که جووانی بوکاچو در قرن چهاردهم نوشته، هفت زن و سه مرد به نوبت و به مدت ده روز برای همدیگر قصه میگویند، در دورهای که برای در امان ماندن از «مرگ سیاه» (آن «واپسین آفت مهلک که برای همگان و هرکس که نظارهگرش بوده به یکسان دردبار بود») به خلوت پناه برده بودند – آفتی آنچنان بدنام که بوکاچو از خوانندگاناش درخواست میکند کتاب را زمین نگذارند و تصور نکنند که این اثر چندشانگیزتر از آن است که بشود در دست گرفت: «آرزو دارم آنچنان برای شما موحش نباشد که مانع از ادامه دادن به مطالعهی آن شود.»
ادبیاتِ بیماریهای همهگیر ادبیاتِ ناخوشآیندی است. طاعون مثل لوبوتومی است. بخشهای بهترِ وجود ما را میبُرد و دور میاندازد، عالیترین ظرفیتهای بشریت را، و فقط بخش حیوانیِ ما را نگه میدارد. در سال 1826، بعد از آن که آفتی دنیا را به تاراج برده بود، مری شلی در آخرین انسان نوشته بود: «وداع با غولهای بشریت، وداع با هنرها، با زبانآوری.» هر روایتی از یک بیماریِ همهگیر روایتی از رواج بیسوادی، بیتوان شدن زبان، و بیفرهنگ شدن انسان است. اما وجود کتابها، هرقدر هم که روایتشان گزنده باشد، خود یک نشانه است، گواه این که بشریت با همین همهگیریِ کتابخوانیها دوام میآورد. خواندن هم میتواند آلودگی و ابتلا باشد: ذهنیت نویسنده، بیوقفه، به ذهنیت خواننده سرازیر میشود. و با این حال ــ با نزدیکیِ مُجازش، نزدیکی در حالی که همهی راههای دیگر تماس و ارتباط در دورهی بیماریهای همهگیر ممنوع شده ــ نوعی پادزهر هم هست، آزمونشده، بیخطا، و بدیع.
داستانها دربارهی بیماریهای همهگیر طیف وسیعی، از ادیپ شهریار تا فرشتگان در آمریکا، را در بر میگیرند. مرد نابینایی به ادیپ میگوید: «تو خودت طاعون هستی.» و شخصیتی به اسم تونی کوشنر میگوید: «سال 1986 است و بیماری همهگیری آمده، رفقای جوانتر از من مردهاند، منی که فقط سی سال دارم.» طاعون و بیماری همهگیر همهجا هست، از تِبس تا نیویورک، هولناک و مخوف، اما هرگز یک بیماری همهگیر به همهجا سرایت نکرده بود، تا این که مری شلی تصمیم گرفت دنبالهای برای فرانکنشتاین بنویسد. آخرین انسان، که ماجرای آن در قرن بیستویکم میگذرد، اولین رمان مطرحی است که نابودی نوع بشر بر اثر یک بیماری همهگیر در سرتاسر دنیا را به تصویر میکشد. شلی این رمان را در ۲۹ سالگی منتشر کرد، بعد از آن که همهی عزیزانش مرده بودند و او مانده بود تا، به تعبیر خودش، «آخرین بقایای یک نوع محبوب، همراهان من، در پیش چشمم نابود شوند.» راوی رمان یک چوپان فقیر و بیتحصیلات است: یک مرد بدوی، خشن، یاغی، و حتی هیولاوار. نجیبزادهای او را تربیت میکند و با دانش و آموزش آشنا میکند («اشتیاق شدیدم به دانشاندوزی … موجب شد شب و روز را به کتاب خواندن و مطالعه بگذرانم»)؛ با «روشنگری» به فراز میرسد، و دانشور میشود: پشتیبان آزادی، جمهوریخواه، و شهروند جهان.
سال 2092، بیماری همهگیری از راه میرسد، و اول از همه قسطنطنیه را ویران میکند. سالهای پیاپی، آن آفت هر زمستان از بین میرود (زمستانی که «پزشکِ همهکاره و همیشهموفقی» است) و هر بهار، بدخیمتر و گستردهتر، بر میگردد. دامنهاش به کوهها میرسد، و در اقیانوسها پخش میشود. خورشید سیاه سر بر میآورد: نشانهی نزول عذاب. شلی مینویسد: «سرتاسر آسیا، از کرانههای رود نیل تا سواحل دریای خزر، از تنگهی داردانل تا دریای عمان، ناگهان وحشتی فراگیر شده بود. انبوه مردان به مسجدها میرفتند، و زنان به مقبرهها میشتافتند و برای مردگان نذر میکردند، تا زندگان را محافظت کنند.» ماهیتِ این آفت مرموز میماند. «اسمش را بیماری همهگیر گذاشته بودند. اما سؤال اصلی هنوز بیجواب مانده بود، این که این بیماری همهگیر چگونه به وجود آمده و گسترش یافته بود.» قانونگذاران، که از نحوهی عملکرد این بیماری همهگیر بیاطلاعاند و به شدت اعتمادبهنفس کاذب دارند، تعلل میکنند. «انگلستان هنوز ایمن بود. فرانسه، آلمان، ایتالیا، و اسپانیا سدهای نفوذناپذیری بین ما و آن بیماری همهگیر ساخته بودند.» در ادامه، گزارشهایی از کشورهای ویرانشده میرسد که جمعیتشان رو به نابودی است. «شهرهای بزرگ آمریکا، دشتهای حاصلخیز هندوستان، خانههای پرجمعیت چینیها، در معرض نابودی کامل بود.» وحشتزدگان خیلی دیر به سراغ کتاب تاریخ میروند، و از صفحات آن، و حتی از صفحات دکامرون، درس اشتباهی میگیرند. «طاعون سال 1348 را به خاطر میآوریم، آن زمان که برآورد میشد یکسوم نوع بشر از میان رفت. تا آن زمان، غرب اروپا به آفت آلوده نشده بود. اما آیا همواره چنان میماند؟» همواره چنان نمیماند. طاعون، به ناچار و در نهایت، به انگلستان میرسد، اما آن زمان دیگر جایی نمانده تا آدمهای سالم به آنجا بروند چون، با ورود بیماری همهگیر به مرحلهی وحشت پایانی، «هیچ پناهگاهی روی زمین» نمانده: «سرتاسر دنیا طاعونزده است!»
شلی اگر در فرانکنشتاین خلق کردنِ انسانی از طریق به هم وصل کردن اعضای تکهتکه را تخیل کرده بود، در آخرین انسان تکهتکه شدن تمدن را تخیل میکند. مرگ به مرگ، کشور به کشور، نوع بشر پله پله از نردبانی پایین میآید که خود زمانی ساخته و از آن بالا رفته بود. راوی شلی، که در گذشته چوپان بوده، شاهد ویرانی و واگذاری همهی آن «زیورهای بشریت» میشود که روح برهنهی خود را با آنها پوشانده بود: قانون، دین، هنر، علم، حکومت لیبرالی («دیگر کشوری در کار نیست!»)، آزادی، بازرگانی، ادبیات، موسیقی، تئاتر، صنعت، حملونقل، ارتباطات، و کشاورزی. «ذهنهای ما، که مدتها در عرصههای بیشمار و ترکیبات بیانتهایی از افکار سیر میکرد، حال به پشت دیوار جسم خود واپس نشسته، و تنها مشتاق حفظ تندرستی خویش است.» آفت که سیارهی زمین را سرتاسر ویران میکند، جاندربردگان به جمعیتی متشکل از قبیلههای در حال ستیز با هم کاهش مییابند، تا تنها یک انسان، راوی ما، به جا میماند که دوباره چوپان شده است. راوی، در حالی که در ویرانههای رم پرسه میزند، به خانهی نویسندهای پا میگذارد و دستنوشتهای روی میز تحریر او پیدا میکند که «حاوی پژوهش عالمانهای در باب زبان ایتالیایی بود.» آن آخرین کتاب پژوهشی دربارهی زبان، اولین زیور انسان، است. و راوی ما، تنها در دنیا، چه میکند؟ «فریاد زدم: من هم کتابی خواهم نوشت. اما چه کسی خواهد خواند؟» راوی کتاب را تاریخ آخرین انسان مینامد و آن را به مردگان تقدیم میکند؛ کتابی که خوانندهای نخواهد داشت ــ البته، بجز خوانندگان کتاب شلی.
رؤیای بزرگ عصر «روشنگری» پیشرفت بود؛ هولانگیزی بزرگ بیماریِ همهگیر پسرفت است. اما در ادبیات آمریکا، اینگونه ویرانی اغلب با چرخشی دموکراتیککننده همراه میشود: ابتلای همهگیر به بیماری آخرین ابزارِ برابرسازی است. ماجرای «نقاب مرگ سرخ»، داستانی که ادگار آلن پو در سال 1842 منتشر کرده، در دنیایی قرونوسطایی میگذرد که سرتاسر گرفتار یک بیماری واگیردار شده، و آن بیماری آناً انسان را میکشد. پو مینویسد: «موجب درد شدید، و گیجی ناگهانی، و بعد خونریزی وسیع از منافذ و فساد اعضای بدن میشد. لکههای قرمز بر بدن و بهخصوص بر صورت فرد مبتلا علائم نفرینیِ این آفت بودند که فرد مبتلا را از یاری و از دلسوزی همنوعان خودش محروم میکردند.» بهویژه، ثروتمندان هیچگونه دلسوزی به حال تنگدستان ندارند. (بیارتباط نیست که اشاره شود، پدرخواندهی ثروتمند پو کلاً او را به حال خودش، در تنگدستی مطلق، رها کرده بود و همسرش در حال جان دادن بر اثر بیماری سل بود.) یک شاهزادهی مغرور و اطرافیان اشرافزادهاش «به خلوت یکی از صومعههای دژمانند او» پناه میبرند و در آنجا در فسقوفجور زندگی میکنند، تا این که یک شب، در یک جشن بالماسکه، مهمانی از راه میرسد که نقابی بر چهره دارد: نقاب «آنچنان شبیهِ وجنات یک جنازهی سردشده ساخته شده بود که با موشکافانهترین وارسیها هم دشوار میشد به ترفند آن پی برد.» مهمان همان «مرگ سرخ» است. همه همان شب در صومعه میمیرند. اشراف هم قادر به گریختن از چنگ آن چیزی نیستند که تنگدستان باید تحملش کنند.
«مرگ سرخ» پو در طاعون قرمز به شکل یک بیماری همهگیر در میآید، رمانی که جک لندن در سال 1912 به صورت پاورقی منتشر کرد. (این همان بیماری است: «تمام صورت و بدن ظرف یک ساعت قرمز میشد.») این طاعون در سال 2013 آمده بود و تقریباً همه را، بلندمرتبه و فرومرتبه و ملتهای قدرتمند و ملتهای بیقدرت را، در چهار گوشهی دنیا از بین برده بود، و جاندربردگان را در فلاکت و بیدولتیشان برابر کرده بود. از اندک بازماندگانِ این طاعون پژوهشگری در دانشگاه کالیفرنیا در برکلی و استاد ادبیات انگلیسی است. طاعون که آمده بود، این پژوهشگر در دانشکدهی شیمی پناه گرفته، و از قضا در برابر این بیماری واگیردار ایمن بود. سالها تنها در هتلی در یوسِمیتی زندگی کرده، و از اندوختهی کنسروهای هتل تغذیه کرده بود، تا این که به گروه کوچکی به اسم «شوفرها» ملحق شده بود که سردستهشان قلدری است که قبلاً شوفر بوده، و حتی همسری هم پیدا کرده بود. رمان که آغاز میشود، در سال 2073، این استاد دانشگاه مرد بسیار سالخوردهای شده، چوپان شده، و پوستین به تن کرده («تقریباً تا سینه و سرشانهاش را با یک تکه پوستین ژنده از پوست بز پوشانده»)، و زندگی حیوانی دارد. استاد داستانِ طاعون قرمز را برای نوههایش تعریف میکند، برای پسربچههایی که «با تکهجاها و جملات کوتاه تکهتکهای حرف میزدند که بیشتر شبیه دریوری بود تا زبان»، اما در استفاده از تیر و کمان بسیار مهارت دارند. بدویتِ آنها استاد را معذب میکند؛ آه میکشد و به مناظری چشم میدوزد که زمانی سان فرانسیسکو بود: «جایی که چهار میلیون آدم به گردش میرفتند، امروز گرگهای درنده میگردند، و فرزندان وحشی ما، با سلاحهای ماقبل تاریخ، از خودشان در مقابل مهاجمان نیشدار دفاع میکنند. فکرش را بکن! همهی اینها به دلیل آن مرگ قرمز!»
لندن «مرگ سرخ» را از پو سرقت کرد و پیرنگ طاعون قرمز را هم از آخرین انسان گرفت ــ در عین حال که بحث لندن، دربارهی افول و زوال نوع بشر، بسیار بیظرافتتر از بحث شلی است. آن استاد در رمان او میگوید: «نوع بشر محکوم به این شده که هرچه بیشتر در ظلمات بدویت فرو بغلتد، تا این که دوباره صعود خونبار خود به سوی قلهی تمدن را از سر بگیرد.» برای لندن، این امپریالیسم و سرمایهداری صنعتی، و نه نیروی محرک روشنگری برای پیشرفت اخلاقی، است که صعود از توحش به تمدن و از قحطی به فراوانی را میسر میسازد. سقوط انسانی که لندن تصویر میکند سقوط به همان دل تاریکیِ معروفِ عصر امپراتوری است: نوههای استاد «پوست تیره» دارند. تا پیش از این که طاعون بیاید، سرمایهدارها و امپریالیستها ثروتهای هنگفتی فراهم آورده بودند. وقتی پسربچهها یک سکهی ضربشده در سال 2012 پیدا میکنند و آن را به پدربزرگشان میدهند، استاد میگوید این «پول» است، و پسربچهها میپرسند: «پول چیست؟» («چشمهای پیرمرد، که سکه را در دست گرفته بود، برق میزد.») همهی اینها ــ پوست سفید، ثروت ــ از دست رفته بود! بزرگترین مایهی اندوه استاد همسر سابق یک آدم متنفذ مایهدار است که به اجبار با آن آدمی که زمانی شوفر بوده ازدواج کرده: «وستا فان واردن آنجا بود، همسر جوان جان فان واردن، با لباسهای ژنده، با دستهای زخمی و ضمخت و پینهبسته، روی اجاق جنگلی خم شده بود و کارِ کلفتها را میکرد ــ او، وستا، که با ناز و نعمتِ سرآمدانِ ثروت و مکنتِ دنیا بزرگ شده بود.» نکتهی دیگری که به همان اندازهی مایهی اندوه استاد میشود این است که انسان سفیدپوست، در نهایت، هم غرب و هم شرق را از دست داده است.
استاد سعی میکند که زوال شهرهای آمریکا را برای نوههای وحشیاش توصیف کند، شهرهایی که او در روزهای آغاز شیوع بیماری از سرنوشتشان باخبر شده بود، وقتی هنوز اخبار از سایر نقاط کشور به کالیفرنیا میرسید، قبل از این که آخرین تلگرافچی جان بدهد: «نیویورک و شیگاکو در آشوب افتاده بودند … یکسوم پلیسهای نیویورک مرده بودند. رئیس پلیس هم مرده بود، و همینطور شهردار. نظم و قانون دیگر وجود نداشت. جسدها همهجا در خیابانها، دفننشده، رها شده بودند. همهی قطارها و کشتیها که غذا و اینطور چیزها را به آن شهر بزرگ حمل میکردند از کار افتاده بودند، و مردم فقیر و گرسنه دسته دسته مغازهها و انبارها را غارت میکردند. قتل و سرقت و بدمستی همهجا را گرفته بود. میلیونها نفر از شهر گریخته بودند ــ اول ثروتمندان، با خودروها و بالنهای شخصیشان، و بعد انبوه عظیم مردم، پای پیاده، طاعون را با خودشان به این طرف و آن طرف میبردند، خودشان هم گرسنگی میکشیدند و کشاورزان و شهرهای کوچک و دهکدههای سر راهشان را غارت میکردند.» همهی شهرها سوخته بودند. حتی بالنهای ثروتمندان در هوا منفجر میشد و آتش میگرفت؛ سانحهی هیندنبورگ در ابعاد جهانی.
طاعون قرمز، که درست پیش از جنگ جهانی اول منتشر شد، هشداری در مورد هزینهی یک جنگ جهانی، و حتی هزینهی زندگی کردن در این جهان، هم بود. استاد میگوید: «در زمانهای خیلی خیلی دور، وقتی انسانهای کمی در دنیا زندگی میکردند، بیماریهای کمی هم وجود داشت. اما از وقتی انسانها جمعیتشان افزایش پیدا کرد و در شهرها و تمدنهای بزرگ در کنار هم زندگی کردند، بیماریهای جدید به وجود آمدند، و انواع تازهای از میکروبها وارد بدن انسانها شدند. به همین دلیل میلیونها و میلیاردها انسان، انسانهای بیشماری جان باختند. و هرقدر انسانها نزدیکتر به هم در محیطهای متراکمتر زندگی میکردند، بیماریهای جدیدی که به وجود میآمدند هم هولناکتر میشدند.» نوههای استاد قادر به درک این موضوع نیستند. استاد به آنها میگوید: «سرشماری سال 2010 نشان میداد جمعیت کل دنیا به هشت میلیارد نفر رسیده است.» نوههای استاد به سختی میتوانند حرفهای او را باور کنند، و هیچ تصوری از میلیارد، سرشماری، یا دنیا ندارند.
ساختار رمانهای طاعونی مدرن، که تا ایستادگی استیون کینگ و فراتر از آن را در بر میگیرند، مجموعه صوری از خاطرات سال طاعون (ماجرایی در محدودههای قرنطینهشده) و آخرین انسان (ماجرایی در میان عدهای از بازماندگان فلاکتزده) است. با این حال، در قالب همین دو ساختار، دامنهی داستانگویی، و همینطور دامنهی اخلاقگرایی، بحث تاریخی، و تأمل فلسفی وسیعی وجود دارد. هر رمان طاعونی یک داستان اخلاقی است. آلبر کامو زمانی رمان را به عنوان عرصهای تعریف کرده بود که در آنجا انسان با انسانهای دیگر تنها میماند. رمان طاعونی عرصهای است که در آن همهی انسانها همهی انسانهای دیگر را تنها میگذارند. برخلاف دیگر انواع داستانهای آخرزمانی (آپوکالیپسی)، که در آنها دشمنان میتوانند مواد شیمیایی، آتشفشانها، زمینلرزهها، یا مهاجمان فضایی باشند، دشمنان در اینجا انسانهای دیگرند: تماس انسانهای دیگر، بازدم انسانهای دیگر، و در بسیاری از موارد ــ در رقابت برای تصاحب منابع در حال زوال ــ صرف وجود انسانهای دیگر.
ماجرای طاعون، رمان کامو که در سال 1947 منتشر شده، در یک شهر کوچک الجزایری-فرانسوی در دوران جنگ جهانی دوم (سال «هزار و نهصد و چهل و …») میگذرد. این شهر، با همهی علائم، پیشگوییها، و بلاگردانهایی که در آن ظهور میکنند، واقعاً میتوانست لندنِ سال 1665 هم باشد. دکتر برنار ریو، مثل هرکس دیگری، در ابتدا آن نشانهها را ندیده میگیرد. (رمان ظاهراً از روی دفتر خاطرات ریو، خاطرات سال طاعون او، نوشته شده است.) ریو میبیند که موشی در راهرو تلوتلو میخورد: «بیقرار، و با پشمهای خیس، حرکت میکرد. توقفی کرد، انگار که بخواهد تعادلش را به دست بیاورد، و دوباره به سمت دکتر راه افتاد، دوباره ایستاد، و دور خودش چرخید و جیغ کوتاهی کشید و به پهلو افتاد. دهانش کمی باز مانده بود و خون از آن به بیرون میپاشید. دکتر لحظهای به موش نگاه کرد و بعد از پلهها بالا رفت.»
موشها، دسته دسته، از زیرزمینها بیرون میآیند و در خیابانها میمیرند. با این حال، نه دکتر و نه هیچکس دیگر اصلاً هیچ کاری نمیکند، تا این که اولین آدم، یک سرایدار، میمیرد. آنوقت، احساس تأسف و افسوس سر بر میآورد: «همشهریها ما، که حالا آغاز ماجرا را در پرتو حوادث بعدی میدیدند، متوجه میشدند که هرگز خیال نمیکردند ممکن است شهر کوچک ما صحنهی چنین اتفاقات عجیب و غریبی شود، اتفاقاتی مثل مرگ انبوه موشها در روز روشن یا درگذشت سرایدار بر اثر یک بیماری مرموز.» به زودی، متوجه میشویم که، «کل شهر ملتهب شده بود.» تعداد افرادی که بر اثر آن بیماری مردهاند افزایش و بعد جهش پیدا میکند. یازده نفر در ۴۸ ساعت، و بعد از این هم بیشتر. کمسیون دولتی بهداشت میخواهد از کاربرد کلمهی «طاعون» احتراز کند، اما مقررات اضطراری را فقط در این صورت میشود برقرار کرد. اطلاعیههایی نصب میشوند، اما فقط در مکانهای گمنام، و با حروف خیلی کوچک، و آنطور که دکتر مشاهده میکند، «به سختی میشد در این اطلاعیهها نشانهای حاکی از آن پیدا کرد که مسئولان جداً در حال رسیدگی به وضع موجودند.» بالأخره دولت، از سر استیصال، برنامهی «موشکشی» را به اجرا میگذارد، و بعد که سی نفر در یک شبانهروز میمیرند، شهر را میبندد.
طاعون البته همان ویروس فاشیسم است. هیچکس در شهر چندان توجهی به موشها نمیکند، تا این که دیگر کار از کار گذشته است ــ با این که «طاعون آینده را به حال تعلیق در آورده، سفرها را لغو کرده، و امکان تبادل نظر را از بین برده» ــ و حتی بعد از این که کار از کار گذشته هم باز عدهی کمی واقعاً به موشها توجه میکنند. این از بلاهت آنها است: «به خیالشان آزاد بودند، اما تا وقتی آفت و طاعون وجود دارد، هیچکس هرگز آزاد نخواهد بود.» طاعون وقایعنگاری یک بیماری همهگیر نیست، از این جهت که این بیماری هرگز از شهر رخت بر نمیبندد؛ طاعونِ کامو طاعونی بیانتها است. در عین حال، دکتر ریو، با مطالعهی تاریخ، متوجه میشود در سرتاسر تاریخ بشری واقعاً فقط یک طاعون وجود دارد که، در گذر زمان، از یک مکان به مکان دیگر انتقال پیدا میکند، از «شهرهای کوچک چین، به آشوب افتاده با مبتلایانی که در سکوت رنج و عذاب میکشیدند» به «تشکهای مرطوب و پوسیدهای که به زمین گلآلود جذامخانهی قسطنطنیه چسبیده بودند، جایی که بیماران را با چنگک از تختهایشان آویزان میکردند»، به «انبوه جنازههایی که در ظلمات جنزدهی لندن فریاد بر میآوردند ــ روز و شب، همیشه، همهجا را از فریاد ابدی رنج انسان آکنده میکردند.» و در ادامهی این فهرست؟ آشویتس، داخائو، بوخنوالد. طاعون خود انسان است.
ریو که در چنگ این آگاهی اسیر شده، و ناخواسته در آسایشگاهی گرفتار مانده، از تنهایی مفرط و از بیگانگی و بیرحمی مدرنیته رنج میبرد: «گاهی نیمهشبها، در سکوت عظیم شهر خوابزده، دکتر قبل از این که برای همان چند ساعت خوابی که به خودش روا میداشت به تخت برود، رادیویش را روشن میکرد. از انتهای زمین، از آن سوی هزاران فرسنگ آب و خشکی، گویندگان مهربان و با حسن نیت تلاش میکردند تا همدلیشان را ابراز کنند، و عملاً هم این کار را میکردند، اما در همان حال نشان میدادند هیچ انسانی هرگز این توانایی را ندارد که حقیقتاً در رنجی سهیم شود که خود قادر به مشاهدهی آن نیست.» برای آنهایی که در قرنطینهاند، دنیایی وجود ندارد: «طاعون همهچیز و همهکس را در کام خود فرو برده بود.» در آخرین دقایق، سرومی آنها را نجات میدهد، و شهر غرق جشن و شادی میشود. در پایان رمان، دکتر به آنچه در کتابها خوانده بوده فکر میکند: «چیزی را میدانست که آن جمعیتِ خوش و خرم نمیدانستند، اما میتوانستند از کتابها بیاموزند: این که باسیل طاعون هرگز نمیمیرد و برای همیشه از بین نمیرود … و این که شاید روزی فرا برسد که، برای هلاک کردن آدمها و روشن کردن ذهن آنها، دوباره موشهای خودش را بیدار و روانه کند تا در شهر خوشبختی بمیرند.» انسانها، همیشه، دوباره به همان موشها مبدل میشوند.
«هیچ انسانی هرگز این توانایی را ندارد که حقیقتاً در رنجی سهیم شود که خود قادر به مشاهدهی آن نیست»: این نکتهی کامو سوژهی کوری، رمان ژوزه ساراماگو، میشود که در سال 1995 منتشر شده، و بازآفرینی درخشان و مهیب داستانهای طاعونی است. در رمان کوری، دکتری که به دفو شباهت میبرد یک چشمپزشک است، و بیماریای که انسانها را به حد حیوان تنزل میدهد ناتوانی از دیدن است. کوری، به عنوان یک داستان اخلاقی تاریخی، دولتهای خودکامهی قرن بیستمی را محکوم میکند: بستریسازی آسیبپذیرها، و بیرحمی حاکمان نظامی. بیماری که شیوع پیدا میکند، دولت همهی کورها را در آسایشگاه روانی به بند میکشد، و کورها در آنجا، کورکورانه، به جان هم میافتند و جنگوجدل میکنند. به هم دستبرد میزنند و به هم تجاوز میکنند. ساراماگو نومیدانهترین نکتهی رمان را با این کلمهها بیان میکند: «کورها همیشه با هم در جنگاند، و همیشه با هم در جنگ بودهاند.»
اما کوری بسیار نومیدانهتر از هر درس و عبرتی است که تاریخ میآموزد. از دید ساراماگو، کوری بیماری نیست؛ کوری وضعیت بشری است. در رمان، تنها یک نفر میماند که بینا است. دختر برای کورها کتاب میخواند، و این برای آنها هم به شدت لذتبخش است و هم عذابآور: «این همهی کاری است که از ما بر میآید، گوش دادن به کسی که داستانی از بشریت برای ما میخواند، بشریتی که پیش از ما وجود داشت.» و این، در رمان طاعونی مدرن، هراس نهاییِ هر طاعونی در پایانِ دنیا است، از دست رفتن آگاهی، که تنها درمان آن هم کتاب خواندن است. کشف همین نکته است که ذهن چشمپزشک ساراماگو را درگیر کرده، در همان لحظهای که بیناییاش را از دست میدهد، پیش از این که آن بیماری کشف شود: درک ارزندگی، زیبایی، و ناپایداری آگاهی. دکتر متخصص چشم، متحیر از احوال بیماری که به مطب او آمده، بیماری که ناگهان و به شکل توضیحناپذیری نابینا شده (سیاهی نمیبیند، فقط یک سفیدی شیریرنگ میبیند)، به خانه میرود و، بعد از شام، سری به کتابهای کتابخانهاش میزند. «آخر شب، کتابهایی را که تورق کرده بود کنار گذاشت، چشمهای خستهاش را مالید و به صندلیاش تکیه داد.» بالأخره، تصمیم میگیرد به تختخواب برود. «یک دقیقه بعد اتفاق افتاد، وقتی کتابها را بر میداشت تا به قفسههای کتاب برگرداند. اول احساس کرد که دیگر نمیتواند دستهای خودش را ببیند، و بعد فهمید که کور شده است.» همهچیز سفید شده بود. به سفیدی یک صفحهی خالی.
منبع: ویبسایت آسو