مرگی برای زندهگی؛ شهامتی که بانوی افغان به نمایش گذاشت
صدای نحس فیر در فضا میپیچد، رگبار پس از رگبار. کارمندان صحی محل کارشان را ترک میکنند و به سمت درب اتاق مصون «Safe room» میروند. دو بیمار در حال وضع حملاند و دو زن در لباس قابله از وضعیت بیماران مراقبت میکنند. یکی به دیگری میگوید که بهتر است اتاق بیماران را ترک کنند، اما دومی نمیپذیرد. میگوید که اگر بروند، احتمال دارد بیماران و کودکانشان جانهایشان را از دست بدهند. سایر کارمندان صحی اصرار میکنند و سرانجام یکی حاضر میشود که برای حفظ جانش، آنجا را ترک کند، اما دومی نمیپذیرد و به تنهایی بالای سر دو بیمار میمانَد. حدود ۱۰ دقیقه زمان میبرَد که از سلامت نوزادان و بهتر شدن وضع بیماران مطمین شود. سپس میکوشد آنجا را ترک کند، اما دربها به رویش بستهاند و تقلای او برای زنده ماندن، دیگر سودی ندارد. بانویی که در شرایطی حساس، مرگ خود را به زندهگی دو بیمار و نوزادانشان ترجیح داد، سرانجام از سوی تفنگداران از پا درآمد و پیکرش در میان دود و آتش سوخت.
مریم نورزاد در شبوروزهای جنگهای داخلی دهه ۶۰ متولد شد. مدتی نگذشت که خانواده او هممانند بسیاری از افغانها به ایران مهاجر شد و برای سه تا چهار سال در آنجا ماندند. وضعیت رفتهرفته حالت عادی گرفت و خانواده او دوباره به وطن بازگشت. وی که هفت سالی بیش نداشت، در روزهای سخت به جمع دانشآموزان آن زمان پیوست و سرانجام توانست در دوره پیچیدهای درسهای مکتبش را به پایان برسانَد. وی خوشچانس بود که پایان مکتبش، با آرامش نسبی همراه شد و توانست به کمک کمیتهی سویدن درسهای قابلهگی را در انستیتوت غضنفر دنبال کند. او درس حدود سه سال را در ۱۸ ماه به شکل فشرده پی گرفت و دوباره به کمک بانوان ولایتش، میدانوردک شتافت. با آغاز زندهگی مشترکش، ۱۲ سال در کلینیکی در آنجا بود، باقی ماند و همواره با بانوان باردار کمک میکرد تا اینکه نیازهای بیشتر برای توجه به فرزندانش را حس کرد.
مریم سه فرزند داشت: احسانالله ۱۳ ساله، محمدالیاس نُه ساله و یسنای یکونیم ساله. برای اینکه بتواند آینده روشنی را برای فرزندانش رقم زند، رخت سفر به سوی بامیان بست و در شهر بودا، کودکانش را شامل مکتب کرد. وضعیت اما بر وفق مراد او پیش نرفت، چرا که هیچ چیزی برای کودکانش در آنجا تفاوت نکرده بود. سرانجام با شوهرش به شهر میلیونی کابل پناه آورد و در پایتخت مسکن گزید. کودکانش به مکتب میرفتند و خودش نیز در مقاطع مختلفی در چندین شفاخانه خصوصی کار کرد، تا اینکه سرانجام یکجا با جمعی از بانوان درخواست کاریاش را به داکتران بدون سرحد فرستاد. پس از چندی، از میان ۴۰ تا ۵۰ بانو، او و سه بانوی دیگر موفق شدند در شفاخانه ۱۰۰ بستر نسایی و ولادی داکتران بدون مرز در دشت برچی صاحب کار شوند. از آنجایی که خانهاش نیز در همان حوالی بود، زندهگی بیسروصدایی را تجربه میکرد. بامداد برای کار به آنجا میرفت و شامگاه بر میگشت.
صبحگاه روز سهشنبه، بیستوسوم ثور، بیخبر از سرنوشتی که قرار بود با آن روبهرو شود، برای کار به سمت شفاخانه حرکت کرد. حوالی ساعت ۱۰ پیش از ظهر، سه مرد تفنگدار بر شفاخانه هجوم بردند و محافظان دهن درب را به رگبار بستند. مریم نورزاد با یک بانوی دیگر، در اتاقی از دو بیماری محافظت میکردند که قرار بود وضع حمل کنند. صدای فیرها در گوش میپیچد و همه سراسیمه در فکر حفاظت از جانهایشان میافتند، اما برای مریم در آن زمان، زندهگی دو خانم باردار و نوزادانی که قرار بود به دنیا بیایند، مهم مینماید. اصرار مداوم همکارانش سبب میشود که دیگر قابلهای که با مریم در یک اتاق بود، برای رفتن به اتاق مصون «Safe room» قانع شود. با وجود تأکید همکارانش، او نمیخواهد که آن دو بیمار را در شرایط وضع حمل تنها بگذارد و ترجیح میدهد در همان اتاق بماند.
فیرها در گوش میپیچد و آژیر خطر مدام تمرکزش را به هم میزند، اما برای مریم بیشتر از مرگ خودش، زندهگی دیگران اهمیت مییابد. وضع حمل دو بیمار تا ۱۰ دقیقه طول میکشد و نوزادان سالم، اما در گیرودار جنگ و خونریزی به دنیا میآیند. خیال مریم راحت میشود. آنگاه فکر میکند که شاید اکنون بتواند آنجا را ترک کند، اما به محض رفتن به سمت «Safe room» با درب بسته روبهرو میشود. تقلا میکند و به هر سمتی میدود، اما چارهساز نیست. او خود را در کام مرگ میبیند، اما چارهای جز تلاش برای نجات جانش ندارد. مهاجمان میبینند که مریم در صحن حویلی برای رفتن به اتاق مصون تلاش میکند و لحظهای درنگ نکرده، بیمهابا به مغزش شلیک میکنند.
مریم در کنار دو موتر ایستاده در آنجا میافتد و جان میسپارد. اندکی نمیگذرد که موترها پس از فیرهای مداوم آتش میگیرند و جسد مریم در میان آتش میسوزد. جنگ دیر دوام میکند و سرانجام با حضور نیروهای امنیتی پایان مییابد. زخمیان رویداد به شفاخانه آتاترک و قربانیان به طب عدلی منتقل میشوند. خانواده او به او از هر راه ممکن میخواهند تماس برقرار کنند، اما گویی دیگر کارساز نیست. شفاخانهها را یکی پی هم جستوجو میکنند، اما اسم وی لای فهرست قربانیان و زخمیان دیده نمیشود. شب نحس بر خانواده او صبح میشود و آفتاب در یک بامداد غمگین از پشت کوه بالا میآید، اما از مریم خبری نیست. فردای همان روز، خانوادهی وی برای یافتن او به شفاخانه نسایی و ولادی داکتران بدون مرز مراجعه میکنند و پس از اصرار، به درون محوطه راه مییابند.
یکی از همکاران مریم میگوید که وی را آخرین بار در کنار موترهایی دیده است که در آن حمله آتش گرفته و جز آهنپاره، چیزی دیگری از آنها نمانده است. خانواده او جستوجو میکنند و انگشتر، عینک و موبایلش را به عنوان نشانه مییابند. آنگاه به مرکز طب عدلی میروند و تنها جسد باقی مانده در آنجا را که در میان آتش سوخته است، بر میدارند. در آن حمله، ۲۴ غیرنظامی، از جمله چندین نوزاد و مادر بیمار، کشته شدند و ۱۶ تن دیگر زخم برداشتند. مریم نورزاد، قابلهای که میتوانست خودش را نجات دهد، ترجیح داد که در کنار بیمارانش بمانَد و زندهگی آنان و نوزادانشان را نجات بدهد. کسی نمیداند بیمارانی که مریم از آنان مراقبت میکرد، زندهاند یا خیر، اما گویا یکی از بیماران در میان قربانیان رویداد دیده شده است. مریم نورزاد اما تا آخرین رمق حیاتش به آنچه تعهد کرده بود، پابند ماند و با به رخ کشیدن شهامتش، نگذاشت بیمارانش نبود او را در وضعیت حساس حس کنند.
منبع: هشت صبح