وابستگی؛ نثر اجتماعی به قلم الهام موسوی
دیگر کارم به جایی رسیده است که از تنهایی وحشت دارم حالا از دید همه زنی گوشهگیر و اجتماعگریز محسوب میشوم. چطور کارم به اینجا رسید؟
ابتدا میخواستم فقط برای خودم وقت بگذارم. خودم باشم. خودم را بشناسم. خودم را بهتر بشناسم. اما وابسته شدم. به خودم، به تنهایی خودم. ابتدا فکر میکردم که طبیعیست؛ که به آزادی شخصیام بها داده میشود؛ اما خودم ضررکردم و خودم تاوانش را پرداختم، چون وابسته شدم .شاید هم طبیعی باشد!
ما به چیزهایی وابسته میشویم و این وابستگی عذابمان میدهد. وابسته میشویم چون نیاز داریم و به خاطر این نیاز باید به چیزهایی تن بدهیم!
هنوز نمیدانم چطور این وابستگی اعتماد مرا به خود جلب کرد! چطور من را به اطاق تنهایی خودش کشاند! اطاق سرد و بی روحی که بجز سقف بلندش که دو رف روی هم داشت، چیز دیگری را در ذهنم ثبت نکرده.
واقعاً نمیدانم چطور اسیر وابستگی شدم! من فقط میخواستم اعتماد خودم را جلب کنم،که کردم. میخواستم زیر این نقاب خودم باشم، می خواستم خودم را بشنوم، که صدایم را بشنوم، که انعکاس دم و بازدم ذهنم را در گوش دیگران بشنوم؛ که شنیدم. اما همهی این ها هنوز راضیام نمیکرد. شاید بیشتر میخواستم. شاید واقعاً زیادهخواه بودم. شاید!
شاید چون زن بودم!
یعنی مسبب همهی این سردرگمیها، عامل این اسیری، این اعتماد پوچ، این وابستگی هرزه، جنسیت من بود؟ چون زن بودم؟!
شاید هم ضعیف بودم! شکننده! انعطافپذیر!
یاوه میگویم، مگر این من نبودم که به خودم، به باورم، به دنیایم اعتماد کردم؟
و به زن بودنم، به جنسیتام؟
پس چرا از این در خود تنیدن ضرر کردم؟ چرا نرسیدم؟ بارور نشدم؟ بالغ نشدم؟ فقط وابسته شدم، وابسته!
مگر نه این که سرسختترین بودم؟ نه این که زبان برّنده و نگاه نافذی داشتم؟ نه این که اولین برداشت هر ذهنی در اولین نگاه، از من بانویی بود جسور و قوی؟ پس چرا در این ماجرا قفل شدم؟ در این صحنه گیر کردم! چرا تنها شدم؟ که زنانگیام را گریستم؛
که گلایه کردم؛ داد زدم؛ گریه کردم؛ بدتر آنکه حتی مرا نشنیدند! به حال خودم رهایم کردند. رها کردند تا شاید بفهمم هنوز ضعیفم، که جنس دومم، که جنس برتر نیستم، که باید با خودم خلوت کنم، به خودم فرصت بدهم و خودم را بسازم. فارغ از اینکه بدانم تناقض ماجرا آنجا بود که آنها فقط متهمم کردند به زن بودن؛ به زنانگی در این سرزمین!
سرزمینیکه تا صحبت از زن درآن می شود یک آن، همهی غمهای جهان در هم ضرب میشوند. همهی ضعفها با هم جمع میشوند. همهی ندانستنها به توان نتوانستنها میرسند.
ندانستنها…
بیچاره مادرم! مادرم الگوی خوبی بود که تمام اشتباهات یک زن را برایم نمایان ساخت. فهماند که اشتباه تمام زنان اینجاست که تصور میکنند به دانش چگونه عشق ورزیدن مزیّن اند،که با از خودگذشتگی به دنیا می آیند، که وفای به عهد غریزی است؛ گذشت آسان است. عاطفه ارزان است. مادرم زنی بود که حقیقت را هرگز نمی دانست. شاید او مثل من اسیر وابستگی نشده بود. شاید به باور او دنیای یک زن رنگین تر از این حرف ها بود. شاید میپنداشت دنیای کوچکش با عشق منوط است. مادری که دنیا را فقط درخانه دیده بود… شاید او هرگز نمیدانست!
شاید قضاوتم یک طرفه است! شاید جنس اولِ برتر، دنیا را از آن سوی میز طور دیگری میبیند. شاید او خیلی قبلتر از من اسیر این وابستگی شده باشد. شاید روزگاری او هم فقط میخواسته به خودش اعتماد کند و حالا این اعتماد او را تا سرحد خودشیفتگی و شاید برعکس وابستگی کشانده. نه؛ اسم این را نمیتوان وابستگی نهاد، باید گفت: جنون! زیرا ترک کردن عادتی که به آن وابستهایم؛ مثل همین عادتِ ندینِ زن، تا پای جان، جانِ مان را میگیرد. شاید«جنون» کلمهی تلطیف شدهتری برای این جان کندن باشد!
نکند این جنسِ دیگری برخلاف جنسِ اولِ برتر از ازل وابسته خلق شده؟! آنقدر وابسته که دیگر نمیتواند کنار بگذارد. آخر وابستگی با خودش تکرار میآورد. تکرار و هی تکرار، بعد پشت بندش ملالت. حالا هم این جنسِ دیگری در هیچ جای دنیا نمیتواند از قید این وابستگیِ موجز رها شود.
شاید تعصب وار قضاوت میکنم یا بیرحمانه؛ اما خودتان بپرسید. بپرسید از اقاقیها که حقیقت را بدون عینکِ جنسیت در نقطه نقطههای دیگر این دنیای مدورِ منسوخ دیده اند؛ از تابوتهای سیاه بپرسید که خود به چشم سر دیده اند؛ از ساعت، از قلب ایستاده از کارِ زمان بپرسید، از چشمهای بیمارِ آشنایِ همان قابِ عکسها بپرسید، همانها که میدانید کیستند. بپرسید که چند کوچه دورتر از ما و شاید خیلی دورتر از ما زنی…
و بعد از پائیز بپرسید که به قول کاجها بگوید:« لعنت بر این سرزمین!»
سرزمینی که چون منِ دلبسته هزارانی دارد که لحظه به لحظه این خودشیفتگیها را استشمام می کنند. با پوست و خون خود حس میکنند و پشت هر عینکی که باشند باز هم همه چیز را پُرواضح میبینند. می بینند ولی درست نگاه نمیکنند؛ که اگر چنان میشد دیگر در پس تمام این تَردامنیها، شعارها و دورنگیها، در دنیای کوچک خانه باقی میماندند. در دنیای زیبای زنانگی شان! مادامی که ببینند، بشنوند، استشمام کنند؛ وحشت میکنند، میشکنند و خُرد میشوند. گوشهگیر میشوند و اجتماع گریز. به تنهایی اعتماد میکنند. شاید هم به ناچار فکرکنند لازم است برای خود وقت بگذارند، خودشان باشند و شاید خود را بهتر بشناسند؛ که دنیای زن را بشناسند و زنانگیاش را. اما آرام آرام وابسته میشوند و این وابستگی عذابشان میدهد. آنگاه ضرر میکنند و تاوانش را با زنانگی خویش میدهند. غُصه میخورند، در خود حبس می شوند و سرانجام وابسته می شوند و بعدِ این وابستگی تازه می شوند سرمشقِ داستانهای حمیرا؛ مثل نقره، دختر دریای کابل!
شاید هم باری جنس اولِ برتری با زهر خندی بر گوشهی لب، ماجرای یک وابستگی را که آغشته به نگرانی و حرمان است بنویسد نه حمیرا!
شاید هم دیگر دنیا برسد به جایی که وابستهای بشود شهرزاد قصهگو یا راوی گمنامی از جنسِ دوم. شاید هم راویِ تمام وابستگیها….
الهام موسوی
خواندم، اما بیشتر برمیگردد به دنیای خودتان و دید خودتان. شاید شما زن بودنتان را اینگونه حس کرده باشید