امارت هراس!

ننه جانم می‌گفت: زن که حرف نزند، زنی که خم به ابرو نیاورد، زنی که هق هقش را در گوشۀ شالش دفن کند، سنگین است، متین و عزت‌دار.

همان سال شنیدم زن همسایه‌مان در اوج جوانی شبی سر از سجده برنداشت. ننه جان گفت: زن بهشتی بوده. ثواب بی‌بی فاطمه و بی‌بی آسیه نصیبش شد.

مادرم  گفت: غم‌باد گرفت و مرد. پنج طفلک سر و نیم سر از پسش مانده! البته حرف‌هایش را سر تنور تنها به من گفت. طوری که نه ننه جان بشنود و نه هم صدایش از دیوارهای خانه آن طرف‌تر برود.

دوره طالبان بود. من در طول سالیانی که زیسته‌ام با سبک و سنگین کردن حرف‌های ننه جان و مادرم به این نتیجه رسیده‌ام که غصه مثل برف است و تا  آب نشود، دست از دل و جان آدمی برنمی‌دارد.  آفتاب غصه‌های ما بازگو کردن آن‌هاست که اگر نگوییم مثل گل چسبناک می‌چسبد و خورۀ روح می‌شود.

حدود دو دهه از آن روز می‌گذرد، اما تصویر درد و ترسش هنوز هم با من است. صبح زود آقا جانم برای گرفتن نان بیرون شده بود. من شال سفید مکتبم را اتو می‌زدم که آقا جان برگشت. رنگش پریده بود و دستانش می‌لرزید. به درخت توت وسط حویلی تکیه داد و مادرم را صدا کرد:

– انصاری، تمام شهر را طالب گرفته.

جارو از دست مادرم افتاد. پرنده‌های روی برنده پریدند و من چیزی ته دلم فرو ریخت.

آن روزها به‌دلیل جنگ‌های داخلی، رفت‌وآمد به ولایت‌های دیگر خیلی کم بود. من راه قندهار را نمی‌دانستم، اما از بس ننه جان گفته بود فلانی رفته سفر قندهار، فکر می‌کردم قندهار دورترین نقطه دنیاست. چه می‌دانستم طالبان سوار هایلکس‌های سفیدشان راه قندهار تا هرات را به نیمی از روز طی می‌کنند.

آن صبح ده بار شال را اتو کشیدم و قطرات اشکم جیز جیز بخار  شد. هرچند مادرم لباس‌های مکتبم را در صندوق لوازم غیر ضروری گذاشت، اما من در یک‌ماه اول ممنوعیت مکاتب  فصل‌های ناقص درس‌هایم را کامل کردم و بخش‌هایی را که عقب مانده بودم، خواندم و کتابچه مضمون تاریخ را دوباره‌نویسی کردم تا برای امتحان آماده شوم.

از سر دیوار به دختر همسایه گفتم: مگر امکان دارد ناگهان هزاران دختر از مکتب باز بمانند و دروازۀ مکاتب شهر قفل شود!

شد. در همان نیم روز اول پس از تسخیر شهر، قوانین طالبانی چون تندبادی ویرانگر کوچه کوچۀ هرات را درنوردید و دروازه مکتبم «لیسۀ مهری هروی» برای پنج‌سال بسته شد. قفلش زیر باد و باران زنگ زد و رنگ کلید را ندید.

دختران شهر آنانی که نامهربانی تاریخ را پذیرفتند عروس شدند و آنانی که نه با خود کنار آمدند نه با شهر، خودسوزی کردند. هوای هرات آن روزها بوی گوشت سوخته می‌داد و بوی حلوا.

خاک شهر بسیار دختر نامراد خورد و چون زنی متین، سنگین و با وقار، عزت‌دار و نجیب دم نزد.

روزهای بی‌شماری را شمردم تا همان‌طور که طالبان ناگهانی شهر را فتح کرده بودند، ناگهانی هم ناپدید شدند. به گفته ننه جانم شدند قطره آب و زمین بلعیدشان.

روز ناپدیدشدن‌شان هم  هنوز در ذهنم هست. یک‌باره شهر پاک شد. تکه ابرهای سیاه ترکیدند و باران گرفت. دخترهای باقی‌مانده روی زمین و کبوترهای باقی‌مانده در آسمان شادی کردند و زندگی  هرچند رنگ و روی پریده اما نبضش فاتحانه زد. که باز اگر نگویم اندوه خورۀ روحم می‌شود، عمر این شادی هم ناپایدار بود؛ چون عمر رنگین‌کمانی بعد از باران بهاری.

سالی این طرف و آن طرف، طالبان چون سمارق‌های زهری سر زدند و سر بسیاری را زدند. کوتاهی حرف این‌که با تمام دشواری بودن، در سال‌های انتحار، این جنگ نابرابر و نیابتی، قلب شهر تپیدن را از یاد نبرد.

از شمال تا جنوب از شرق تا غرب خون داد، اما امیدش را از دست نداد. ملت همواره دستی برای دعا پیش خدا و دستی برای صلح  پیش بندگان خدا دراز داشت. و حالا صلح در خاک بیگانه دور از سرزمین امید و ناامیدی بر طبل فتح می‌کوبد و همان پرچم سفیدی را بر شانه می‌کشد که روزی، سیاهی بسیار آورده بود.

امروز زمین و زمان مرا در خودش جا نمی‌دهد. نه آن دختر خوش پس از طالبانم و نه هم آسمانی برای پریدن دارم. به سمت مسجد جامع بزرگ دهلی می‌شتابم. در گوشه‌یی می‌نشینم و به دوردست شهر و صلحی می‌اندیشم که وزیدن گرفته است.

تمرکز می‌کنم. چرا صلح خوشحالی درون رگ‌های گوشت و پوستم نمی‌شود؟ چرا باز هم ته دلم چیزی فرو ریخته است. احساس می‌کنم ترس صلح عمارتی شده است با سنگ سیاه روی قلبم.

به یاد شال سفید مکتب می‌افتم که پنج سال درون صندوقچه خاک خورد. یاد لیدا، شکیبا و جمیله صنفی‌هایم که خاک شدند. در تمام این سال‌ها هرگز نتوانستم آن زن باوقار و سنگینی باشم که ننه جانم می‌گفت.

پشت عینک بزرگ سیاهم در گوشۀ مسجد جامع بزرگ، به‌خاطر این بخشش بی‌مورد،‌ به‌خاطر عفوی که ما دادیم و زجری که آن‌ها دادند، هق‌هق گریه می‌کنم

منبع: راه‌ مدنیت

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا