طعم تلخ مرگ
حلقه پنج نفریمان به عنوان شوخترین دانشآموزان مکتب در میان معلمان و شاگردان در ایران معروف بود.درس کمتر میخواندیم و بیشتر وقتمان را صرف آزار و اذیت دانشآموزان دیگر و شوخیهایمان میکردیم. در مکتبمان دختری درسخوان به نام طاهره پیش رویم مینشست و هرازگاهی که حرفی میگفتیم یا کار خندهداری میکردیم، فقط برمیگشت و میخندید. ساده بود و بسیار زرنگ، حتا معلم فزیک که از هیچ کسی خوشش نمیآمد، طاهره را دوست داشت.
رابطه من و طاهره در حد همان لبخندهای ردوبدل شده بود تا اینکه یک روز بعد از ختم امتحان فزیک استاد تمام پارچههای امتحان را به طاهره داد تا آنها را به خانه برده و نمره دهد.
با وجود زرنگیام، درس نمیخواندم و وقتم را صرف شوخی و بازی میکردم. موقع زنگ تفریح پیش طاهره رفتم و برایش گفتم که پارچهام را بده تا بعضی سوالها را جواب بدهم. بدون اینکه عصبانی شود، خندید و پارچه امتحانم را داد. من برای ردگمکنی معلم یک سوال را بیجواب ماندم و بقیه را پاسخ دادم.
دوستی من و طاهره از این ماجرا شروع شد و من کمکم از آن گروه شوخها بیرون شدم و با طاهره هر روز در خانهی او و یا خانهی ما درس میخواندیم. روزها و شبها با هم بودیم و رفتوآمد خانوادهگیمان نیز افزایش یافت.
او شاگرد زرنگی بود و همین موضوع مرا تحت تأثیر قرار داده بود، به طوری که در درسها با طاهره رقابتمان جدی شده بود.
دو سال از دوستیمان گذشت و ما دیگر بدون هم جایی نبودیم و همیشه در مکتب و خانه با هم بودیم. گروه دونفریمان کامل بود. او از شادی و شوخطبعی من کیف میکرد و من از سادهگی و متانت او.
صبح یک روز تابستان طاهره به تلفن خانهیمان زنگ زد و از من خواست تا با او به زیارت شاهزاده حسین برویم. قبول کردم و او گفت حمام میکند و به دنبالم میآید.
مادرم که موافق رفتنم نبود، شستن فرش کوچک آشپزخانه را بهانه کرد و مانع رفتنم شد. با پافشاری من و اینکه فرش را در نیم ساعت میشویم، اجازه داد به همراه طاهره به زیارت بروم.
سه چهار ساعت گذشت و طاهره نیامد. من هم دیگر بیخیال رفتن شده بودم. حوالی ساعت چهار بعدازظهر بود که تلفن خانهیمان زنگ خورد. خواهر دوستم که دانشجوی هنر بود، به ما زنگ زده بود. تعجب کردم. او که از من زیاد خوشش نمیآمد، بدون هیچ حرفی با صدای بلند جیغ میکشید که …بیا خانه، بیا خانه ما ببین چه شده، دوستت مرده.
برای دختر همسنوسال من با خصوصیات رفتاری من واژه مرگ قابل درک نبود. بدون اینکه گریه کنم، با سرعت لباس پوشیدم و خود را به خانهی طاهره رساندم.
در کمال ناباوری دیدم که طاهره عزیز من وسط خانه افتاده و زنان در اطرافش گریه میکنند.
خانهی طاهره، خانهای قدیمی بود و بایلرش قدیمی گازی بود که لوله برای خارج کردن دود بایلر به بیرون نداشت. یادم بود که هفته پیش برایش گفته بودم که این خطرناک است، اما او میخندید و میگفت آنها سالها است که با همین وضعیت حمام میکنند و تا کنون برای هیچ کسی اتفاقی نیفتاده است.
حالا که فکر میکنم، میبینم آن وقتها پدر و مادرها چقدر بیپروا بودند و همیشه با شرایط سخت و امکانات کم کنار میآمدند. جسد طاهره را از شفاخانه به خانه آوردند. تمام بدنش را بدون اجازه اعضای خانوادهاش تکهتکه کرده بودند. گوشه سمت راست سرش را شکافته و موهایش را به هم گره زده بودند. قفسه سینهاش را شکافته و گوشتها را به حالت بدی به هم دوخته بودند.
طاهره رفت و من برای همیشه تنها شدم. دختر شاد دیروز، دیگر قادر نبود با کسی حرف بزند. حس میکردم یک چیز مهم از زندهگیام گم شده و من قادر نیستم بدون آن نفس بکشم.
چیزی نبود و من تمام امید و انگیزهام را از دست داده بودم. گویا قطعهای از یک پازل نباشد و قرار است هیچگاه کامل نشود.
هر روز گوشهگیرتر میشدم و دیدن جای خالی طاهره مرا از رفتن به مکتب روزبهروز بیزارتر میکرد. حالم خوب نشد که نشد. رفتن به مکتب را متوقف کردم و دو سال به همینگونه گذشت. بعد از دو سال، درد از دست دادن طاهره کمتر شده بود و من دیگر به زندهگی برگشته و به نبودنش عادت کرده بودم. دلم برای مکتب تنگ شده بود. دیگر میخواستم وضعیت زندهگیام را تغییر دهم، از این رو خودم را در مکتب بزرگسالان ثبت نام کردم و به عنوان شاگرد زرنگ و دوست طاهره درس خود را ادامه دادم.من بعد او دیگر نتوانستم دوست نزدیکی برای خود پیدا کنم و نبودن و از دست دادنش تغییرات بزرگی روی من و زندهگیام گذاشت. حالا از آن اتفاق سالها میگذرد، اما من در نوجوانی فهمیدم که مرگ دوست بدترین و دردناکترین اتفاق در زندهگی است که ممکن است برای ما بیفتد. قدر دوستها و آدمهای اطرافتان را بدانید!
منبع: روزنامه هشت صبح