صراف کابل، دخترش و اختطافچیان او
هیچ یکی از اعضای خانوادهاش در خطوط مقدم نبرد در صفوف پولیس یا اردو کشته نشد، یا در ساحۀ طالبان ناپدید نشد. خویشاوندانش میگویند که هیچ یکی از نزدیکان او در انفجار بمب یا درگیری مسلحانه برابر نشده بود.
بخت خوش آقای احمدی بلاخره در ماه مارچ به پایان رسید. نه بمبی در میان بود و نه هم تفنگی، ولی بااینحال او هدف قرار گرفت ـ به خاطر بندلهای پولی که با آن کار روزمرۀ خود را پیش میبرد، و به خاطر دختر شش سالهاش که برای او ارزشمندتر از هر چیز دیگری بود.
در شروع جنگ، آقای احمدی از کاپیسا به کابل نقل مکان کرد. او ثروتمند نبود اما در سرای شهزاده کار مناسبی برای خود پیدا کرد، جایی که مردان بندلهای پول را در فضای آزاد با صدای بلند و غیرقابل فهم به فروش میرسانند.
آنها دالر را ٧۴ یا ٧۵ افغانی میخرند و ٧۵ یا ٧۶ افغانی میفروشند، و از این پول کرایۀ غرفهی چوبی کوچکشان را میپردازند.
در یک روز خوب کاری، به گفتۀ یکی از دوستانش، آقای احمدی با خودش ١۵ دالر به خانه برد ـ درآمد روزانهی مناسبی که با آن توانست عروسی کند و از خانوادهاش که در اپارتمان برادرش زندگی میکند، حمایت کند.
او و خانمش چهار فرزند داشتند: دخترانش ستایش ٨ ساله، مهسا ۶ ساله، نیایش ۴ ساله و یگانه پسرش محمد ابراهیم ٢ ساله.
محمد آقا از صرافان همکار او میگوید :”او به فرزندانش به خصوص مهسا، خیلی وابسته بود. روی صفحهی موبایلش عکس مهسا بود.”
پس از کار، آقای احمدی دوست داشت که مهسا را با خود به خرید در منطقه شان که مشهور به ساحه ٣١۵ است، ببرد.
عصر روز شنبه، نهم مارچ، هردو به جاهای معمول رفتند. در نانوایی نزدیک خانه، عصمتالله نانوا، یک قرص نان ازبکی به آنها فروخت. نانوا گفت که آنها یک قرص نان را که در پشت شیشه آویزان بود، انتخاب کردند و طبق معمول مهسا میخواست آن را با خود ببرد.
او میگوید: “همیشه یکجا میآمدند. به همدیگر وابسته بودند.”
آنها همچنان به نزدیکترین خوراکهفروشی خانهیشان که به طور معمول با پسر خوراکهفروش، سجاد آغای ١٨ ساله سرمیخوردند، رفتند.
ولی پولیس میگوید که سجادآغا و پسر خالهاش روحالله، فکر دیگری در سر داشتند.
پولیس میگوید که یک روز قبل از حادثه، محمد آقا و روحالله سه کیلومتر دورتر، در ساحۀ بازار، دکان کوچکی را به کرایه گرفتند. آنها به صاحب دکان گفتند که به جای دکانداری، میخواهند اینجا بخوابند، بنا بر این، شیشههای دکان باید پوشیده باشد.
پولیس میگوید که صبح روز یکشنبه، سجاد آغا با موترسایکلش که در عقب آن روحالله نشسته بود از پیش خانهی آقای احمدی میگذشتند. وقتی مهسا را دیدند، او را برای مدتی تعقیب نمودند و بعداً ایستادند و دختر کوچک را به زور سوار موترسایکل کردند. او را به دکانی که کرایه گرفته بودند بردند و در آنجا مخفی ساختند.
محمود کوچی مدیر مبارزه با جرایم جنایی حوزه ١١، مسوول بررسی این رویداد آدمربایی، میگوید:
“واقعاً عجیب است که هیچکسی از همسایهها متوجه نشدهاند. آنجا بازار پر ازدحامی است.”
همسایهها فکر میکنند که آدمربایان حتماً مهسا را مسموم کرده بودند، چون هیچکسی صدای او را نشنید.
به گفتۀ محمدعابد حمید خسربرۀ آقای احمدی، حوالی ١٢:٣٠ چاشت، آقای احمدی تماس وحشتناکی دریافت کرد.
او میگوید: “آنها ٣٠٠هزار دالر امریکایی خواستند. مرتضی گفت که او همهی دارایی خودش را میفروشد و هرمقدار پولی که در توان دارد را میپردازد، اما عذر کرد که نمیتواند این مقدار پول را فراهم کند.” آقای احمدی از آنها خواهش کرد که به مهسا آسیبی نرسانند.
او نگران بود و به پولیس تماس گرفت. محمود کوچی نزد او آمد.
آقای کوچی میگوید: “آنها مهسا را به خاطری ربودند که میخواستند با پول آن به اروپا بروند.” بسیاری افغانها دهها هزار دالر به قاچاقچیان انسان میدهند تا آنها را به اروپا برسانند، جایی که پناهجو میشوند.
محمد آقای صراف در مورد احمدی میگوید: “بیچاره، تمام داراییاش فقط ١٠ هزار دالر بود.”
آدمربایان ساعت٣٠:۶ شام دوباره تماس گرفتند، پولیس صدایشان را میشنید. آقای احمدی از آنها التماس کرد تا مقدار پول را کمتر بسازند. حمید میگوید: “آنها گفتند اگر مرتضی ١٠٠هزار دالر بپردازد، مهسا را رها میکنند.”
ناگهان آقای احمدی، صدای تماسگیرنده را میشناسد.
با ترس و خشم، احمدی پسر خوراکهفروش را به نامش صدا میزند و میگوید که به پولیس خبر داده است. شاید فکر میکرد با این کار میتواند مهسا را نجات بدهد، شاید او نتواست جلو خودش را بگیرد.
ساعت ١٠ شب بعد، جسد مهسا زیر پل کوچکِ کانالی که در نزدیک خانه شان بود، پیدا شد. او را خفه کرده بودند.
یک مقام پولیس میگوید که سجادآغا در اظهاراتش به پولیس گفته که: “بعد از آنکه فهمیدیم پدر مهسا نزد پولیس رفته است، تصمیم گرفتیم تا او را بکشیم.”
پولیس میگوید آنها فردای شبی که جسد مهسا پیدا شد، آدمربایان را بازداشت کردند. اعضای خانواده عکسهایی از زندهگی و مرگ دخترک را در رسانههای اجتماعی پخش کردند که به سرعت این قضیه عمومی و فراگیر شد.
پولیس ویدیویی از اعترافات سجاد و پسر خالهاش را نشر کرد که تهی از احساس یا تعریف بود.
فریدون محمودی صراف و دوست آقای احمدی میگوید: “حتا حیوانات هم، چنین کاری را نمیکنند. او را وحشیانه کشتند. دولت هم باید همین کار را با آنها بکند.”
در رسانههای اجتماعی افغانستان همهگی همین خواست را داشتند که آدمربایان باید اعدام شوند. این خشم به جادهها نیز کشانیده شد.
روز شنبه، آقای احمدی به سرای شهزاده رفت، جایی که همکاران او برای مجازات سریع قاتلان مهسا اعتصاب یکروزه کرده بودند. او به جمعیتی که آنجا بود از اینکه چگونه دخترش را با شال گردن خفه کردند، بعداً داخل بکسی گذاشتند و در کانالی پر از زباله انداختند، قصه کرد.
او گفت: “حتا کافر هم، چنین کاری را نمیکند.”
بسیاری از صرافان گریستند؛ آقای احمدی در حالی که اشک میریخت حرف میزد. او میگوید آخرین باری که مهسا را زنده دیده بود، به سوی کار میرفت و مهسا از او مقداری پول خواست تا برای برادر کوچکش تحفه بخرد. او به مهسا پول داده بود.
“دیشب مهسا را در خواب دیدم و میگفت: پدر، برایم این قدر گریه نکن.”
دو هفته پس از اختطاف، مادر مهسا دختر دیگری به دنیا آورد که اسم او را مهسا گذاشتند.
منبع: هشت صبح