روزنامه‌نگار زن افغانستانی از تجربه‌ی پناهندگی در نروژ می‌گوید

وقتی هواپیما فرودگاه کابل را ترک کرد و در آسمان اوج گرفت، هول و هراس، و به‌ویژه ترسم از سفری طولانی و نامعلوم، افزایش یافت. از این که خانواده، دوستان و کشورم را ترک می‌کردم اندوهگین بودم. گمان می‌کردم که پس از رسیدن به کشوری امن در مدتی کمتر از سه ماه می‌توانم شغل روزنامه‌نگاری را از سر بگیرم. اما متأسفانه این طور نشد.

من در اوایل مارس 2015، درست پیش از بحران مهاجرت آن سال، به نروژ رسیدم. در همان اولین برخورد با پلیس احساس کردم که دارم هویتم را از دست می‌دهم. به مأموری که پشت شیشه‌ی ضخیم اتاقک بازرسیِ گذرنامه بود، گفتم «من پناه‌جو هستم» و بعد به نام و حرفه‌ام اشاره کردم. این جمله در سراسر دو سال و نیم بعدی به هویتم تبدیل شد. کلمه‌ی «پناه‌جو» به خودیِ خود مایه‌ی شرمساری نیست اما به محض این که آن را بر زبان بیاورید، مردم به بقیه‌ی حرفتان گوش نمی‌کنند.

مرا برای مصاحبه‌ای مفصل‌تر به اتاق انتظار بزرگی فرستادند. اتاق تقریباً خالی بود و فقط سه پناه‌جوی دیگر آن‌جا بودند. مقداری نان و مربا روی میز بود. هر دو ساعت یک بار مأمور پلیسی ما را برای هواخوری بیرون می‌برد. تا پایان روز یک دوجین پناه‌جو به آن‌جا آمدند. به ما گفتند که شب باید همان‌جا روی نیمکت بخوابیم. چند ملافه‌ی نازک به ما دادند. ملافه را سه لایه کردم و سعی کردم که بخوابم. سرم داشت گیج می‌رفت و این فکر از سرم گذشت: «فردا صبح که از خواب بیدار شوم هیچ کسی از ارزش و هویتم خبر نخواهد داشت، و کسی نخواهد دانست که چه مهارت‌هایی دارم، چه کاره هستم و چه سرگذشتی داشته‌ام. بعضی‌ها حتی فکر می‌کنند که هیچ چیزی نیستم، و فقط پناه‌جویی هستم که باید سپاس‌گزار باشد که به او سرپناهی داده‌اند.»

یک ماه پس از ورود مرا به هَسِلمون، مرکز پناه‌جویان در شرق نروژ، فرستادند. این مرکز، که پیشتر پایگاه نظامی بوده، یک ساعت از نزدیک‌ترین خواروبارفروشی فاصله داشت و از وطنم خیلی خیلی دور بود. بعد از یک ماه مرا به لارویک، شهری در جنوب آن مرکز فرستادند. دوران طولانیِ تنهایی و چشم‌به‌راه و منتظرِ دریافتِ اجازه‌ی اقامت ماندن شروع شد، دورانی که یک سال طول کشید.

آن‌چه این انتظار را سخت‌تر می‌کرد، افسردگیِ ناشی از ناآشنایی با زبان نروژی و قواعد فرهنگی و در کل این احساس بود که مهمانِ ناخوانده‌ام. من روزنامه‌نگار بودم-کسی که قرار است صدای دیگران باشد-و این دردِ بی‌هویتی و بی‌صدایی را تشدید می‌کرد. پس از مدتی کوتاه احساس بی‌عرضگی و انزوا به من دست داد. پناهندگان نسل اول چندان الگویی ندارند که از آن سرمشق بگیرند. آنها سعی می‌کنند تا با نظام کشور میزبان کنار بیایند و دیگران هم از آنها انتظار دارند که زندگی خود را حول محور تأمین مخارج خانواده سامان دهند، و اغلب چاره‌ای جز این ندارند که از رؤیاهای خود صرف‌نظر کنند. بسیاری از آنها به کار در رستوران‌ها، میخانه‌ها یا تاکسی‌رانی مشغول می‌شوند. تعداد بسیار کمی از آنها به شغل‌های اداری و کارمندی مشغول می‌شوند.

اولین قدمی که در جهت انطباق با زندگی جدیدم برداشتم این بود که فهمیدم دیگر نباید بپرسم چرا چنین بخت و اقبال نامساعدی داشته‌ام و چرا مجبور شدم که پناهنده شوم. در عوض، تصمیم گرفتم که از داشته‌هایم به بهترین شکلِ ممکن استفاده کنم و به خود گفتم شاید این مشکلات در نهایت مرا قوی‌تر کند. بنابراین، به دنبال راه‌هایی برای بازیابیِ هویتم گشتم. فهمیدم که در اروپا هیچ چیز به اندازه‌ی جست‌وجوی مداوم فرصت‌ها و ارتباط با دیگران مهم نیست. پس از چهار ماه تلاش فهمیدم که برای دستیابی به هدف باید از کجا شروع کنم. باید از دانشگاه شروع می‌کردم، و بنابراین دوباره دانشجو شدم. من به عنوان یک زن افغانستانی تشنه‌ی تحصیل هستم-در دوران حکومت طالبان (2001-1996) زنان از حق تحصیل محروم بودند. اما مشکل این بود که نظام آموزشیِ نروژ مدرک کارشناسی‌ِ روزنامه‌نگاری‌ را که در افغانستانِ پس از طالبان گرفته بودم، به رسمیت نمی‌شناخت.

البته می‌دانستم که سطح آموزش در افغانستان پایین‌تر از نروژ است اما بخش عمده‌ای از سوادِ لازم را داشتم، و می‌خواستم این را به رسمیت بشناسند. بی‌تردید، دانش در همه جا یکی است و مهم نیست که کجا آن را کسب کنید. پس به کمک شبکه‌ی بسیار خوب آدم‌های دوروبرم، تصمیم گرفتم که این پیام را با دیگران در میان بگذارم. ما از قدرت رسانه استفاده کردیم تا بحثی درباره‌ی تحصیلات عالی برای پناهندگان به راه اندازیم. در نتیجه‌ی تلاش‌های ما طرحی موسوم به «کار داوطلبانه‌ی دانشگاهی» به وجود آمد که به پناهندگان کمک می‌کند تا در دانشگاه درس بخوانند. اکنون من سرگرم تحصیل در دوره‌ی کارشناسیِ ارشد روزنامه‌نگاری هستم و می‌خواهم در نروژ به روزنامه‌نگاری مشغول شوم. می‌دانم که این کار آسان نخواهد بود زیرا باید به چهارمین زبانم بنویسم (الان دارم نروژی یاد می‌گیرم). اما این همان رؤیایی است که در سر دارم، و به زحمتش می‌ارزد.

فکر می‌کنم که بسیاری از پناهندگان از رؤیاهای خود دست برداشته‌اند. چه وقت کشورهای میزبان، آن‌هایی را که، مثل من، از جنگ و خشونت گریخته‌اند یارِ شاطر خواهند شمرد نه بارِ خاطر؟ می‌خواهم دو نکته را با شهروندان کشورهای میزبان در میان بگذارم. اول این که ما نه برای دستیابی به فرصت‌های بهترِ اقتصادیِ بلکه برای کسب حقِ زیستن به این‌جا آمده‌ایم. دوم این که ما را نه باری بر دوشِ جامعه‌ی خود بلکه سرمایه‌ای برای آن بدانید. بسیاری از ما رؤیاهایی داریم که می‌خواهیم به آن جامه‌ی عمل بپوشانیم-رؤیای من این بود که دوباره روزنامه‌نگار شوم. آیا پناهنده بودن باید مانع از تحقق این رؤیاها شود؟

پیام من به پناهندگانی که می‌خواهند رؤیایشان را دنبال کنند این است: شجاع و سخت‌کوش باشید، و از هر فرصتی برای نشان دادن قابلیت‌های خود استفاده کنید. اگر هیچ فرصتی وجود ندارد، بخواهید به شما فرصت دهند یا این که خود، فرصتی خلق کنید.

منبع: ویب‌سایت آسو

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا