مهتاب در کویر؛ روایت مهتابهایی که تفنگ تاریکشان میکند
زنها با احساساتشان به شیوههای گوناگونی کنار میآیند؛ یکی دردش را به آشپزخانه میبرد و میپزد، یکی خاطراتش را گردگیری میکند، یکی دلخوشیهایش را رسامی میکند.
یکی امیدهایش را مهرهدوزی میکند و یکی هم بدبختیهایش را سرمهی چشم، و هی به سر و صورتش میرسد…
و اما نوشتن از جایی آغاز میشود که دردها بیدرمان میمانند و هر از گاهی هم به حجمشان افزوده میشود.
ناگفتههایی که روی ذهن نویسنده گرانی میکنند، گاه در قالب شعر و گاهی هم در قالب داستان جای میگیرند و خواننده را به عمق دردهایی میبرند که پشت چار دیوارهای بسته پنهان ماندهاند.
رمان مهتاب در کویر، نخستین اثر داستانی بانو خجسته الهام، از همان دردهایی است که در لایههای پنهان اجتماع ما، در دهکدههای دور و نزدیک و پشت خانههای گلی در جریان اند و بیشتر زنان و دختران ما، به گونهی متفاوت یا شبیه، این دردها را به تجربه نشستهاند.
دختر نوجوانی که در حد اجتماع خودش، از شهرت زیباییاش لذت میبرَد و به خود رویاپردازی میکند، زنی که ناخودآگاه نقشی در بدبخت کردن همجنس خود دارد و عقدههای خاموش خودش را در زجر دادن زن دیگری تسلا میدهد.
مادری که دغدغهی آیندهی دخترش را دارد اما ترس از دست دادن پسر، وادارش میسازد تا دختر را قربانی کند، و پدری که با همهی مهربانیاش میداند که دخترش را زنده به سوختن میدهد، اما ترس از زور تفنگ قوماندان او را مجبور به رضایت میکند.
قوماندانی که با داشتن دو و سه زن و یک دوجین فرزند، برای چند روز هوسبازی خود، با سرنوشت دختر نوجوانی بازی میکند، که فوقش، یک کارگر و نانخور به خانهاش اضافه شده است.
اینها موازین قبول شدهی جامعهی ما است که از هر طرفش برویم، به سرنوشت بد یک زن میانجامد.
داستان مهتاب در کویر در برههی مشخصی از تاریخ، یعنی دوران حکومت طالبان در مرکز و قدرت مجاهدین در تنها ولایت بدخشان، در دهکدهی بینامی در اطراف فیضآباد اتفاق میافتد.
تصویرپردازیهای سیال و زیبایی که مختص به همان حوزهی اجتماعی است، به داستان روح میبخشد.
چادر روی بینی کشیدن و پشت گوش کردن، دست به کمر زدن و «پختم، در گرفتم» گفتن، و زبان سادهی گفتاری که اگر خواننده به لهجهی شیرین بدخشانی آشنایی داشته باشد، حلاوت و تاثیرگذاری متن را دو چندان حس خواهد کرد.
و اما دردی که در این داستان به قلم کشیده شده است، در بدخشان دردی است آشنا دخترانی را میشناسم که شبیه این داستان، قربانی «قوماندانخوشکنی»هایی شدهاند و سرنوشتشان در کنار دو و سه زن دیگر قوماندانهای تازه از پشت کوه آمده، سیاه شده است.
دختران زیبا و با سواد بدخشانی که طعمهی هوسبازیهای آن تفنگداران شدهاند که با تهدید «یا قبول میکنی یا بسته خاندانت را به تیر میبندم» مجبور به وصلت با مردانی که هر کدام فرزندانشان همسن و سال این دختران بودند، شدهاند.
دخترانی که ناخواسته داخل زندهگی نکبتبار «چند روز سوگلی قوماندان بودن و یک عمر حسادت و بخیلی با زنان قبلی و بعدی قوماندانها» شدهاند و برای مستحکمکردن جایگاهشان همدست ظالم شده، خود ترویجگر قوماندانسالاری گشتهاند.
این دردها را ذهن خلاق بانو الهام چنان زنده به تصویر کشیده است که منِ خواننده، چند جا با مهتاب در کویر گریستم و تصویر مهتابهایی در ذهنم جان گرفتند که خود میشناختمشان و در دورانی که فیضآباد بودم، زن قوماندان شدند.
تا فرهنگ زور و تفنگ باقی است، در هر خانهای از چنین داستانهایی وجود دارد و هر زنی، سرگذشتی از بدبختیها و ستمهایی دارد که دست مردی و مردانی در آن دخیل است.
داستان زندهگی مهتابها باید از چاردیواری خانهها، از دهکدههای دور و نزدیک بیرون کشیده شود. باید ذهن مردم ما، با درک چنین واقعیتهای دردآوری آماده تغییر شود. باید زنان ما قدرت برخورد با چنین سرنوشتهایی را در خودشان بارور سازند، نه تحملکردنشان را.
بانو الهام، با تلاش، پشتکار و تواناییای که دارد، قدم بزرگ و بس مفیدی را در ین راستا در بدخشان برداشته است.
او کوشیده است تا با به قلمکشیدن داستان زندهگی مهتابی، ذهنیتها را بیدار بسازد، عمق فاجعه را به خانوادهها گوشزد کند و مهتابهای دیگری را از داشتن چنین سرنوشتی نجات بدهد.
این دستآورد بانو الهام عزیز در حوزهی ادبیات ما دستآورد تاثیرگذار و خیلی موفقانه است و آرزو دارم که بیشتر و بیشتر بنویسد و ما خوانندهی اثرهای زیبا و ماندگار دیگری از این دست، از ایشان باشیم.
خواندن این رمان دلچسب را به همهی دوستان کتاب خوانم توصیه میکنم.