روایت ناگفته‌ی جنگ در مقامِ بی‌مقامی

در دفتر کارم نشسته‌ام و طبق معمول قرار است به خواسته‌های هم‌میهنانم از حکومت رسیده‌گی کنم که هرکدام کوهی از درد در سینه و طوماری از طلب در سر دارد و مرا پُلِ رسیدن به رییس‌ جمهور می‌پندارند. ترتیب اثر دادن به این‌همه عرض و ملاقات، نظر به اوضاع و شرایط خطیر کشور، بسیار دشوار می‌نماید، اما امیـد و اتکای مردم به من و موقفی که در آن قرار گرفته‌ام، بر من نهیب می‌زند که خود را دست‌کم نگیر و استوار به وظیفه‌ات ادامه بده!

زنگ تلفن به صدا درمی‌آید و یکی از هم‌سنگران برادرم به من خبر نه، بل هُشـدار می‌دهد که یاسین برادرت در جنگ بالامرغاب از ناحیه‌ی هر‌دو پا شدیداً زخم برداشته و برای نجات جانش باید هرچه زودتر انتقال یابد. دنیـا بر سرم آوار می‌شود: اولاً می‌فهمم در یک آزمون خانواده‌گی و تنگنای عطوفت خواهری-‌برادری قرار گرفته‌ام؛ ثانیاً می‌دانم که انتقال دادن زخمی از میدان جنگ بالامرغاب بادغیس به کابل، کاری ساده نیست و امکان و عدم امکان آن بسته‌گی به رأی و نظر فرماندهان جنگ دارد؛ و ثالثاً چگونه می‌توان در شرایطی که هزاران‌ جوان دیگر در وضعیت همسان برادرم به‌ سر می‌برند، من برای او کمک و امتیازی فراهم سازم که نزد وجدان خویش شرمنده شوم و نزد اعضای خانواده و به‌ویژه مادر و همسر برادر‌م روی‌سیاه گردم.

به گذشته سقوط می‌کنم؛ به لحظاتی که مادرم، خواهرانم و برادرانم می‌گفتند «یاسین در خط مقدم جنگ قرار دارد» و اصطلاح «خونش کف دستش است» را بارها یاد می‌کردند. به کودکی‌های برادرم فکر کردم، به محرومیت‌هایی که در کنار هم کشیدیم، به نخوردن‌ها و نگفتن‌های‌مان و دوران تلخ مهاجرت، فقر و یتیمی و به علاقه‌ی شدید او به سلاح و مبارزه و شهادت. به یاد لحظات خداحافظی برادرم می‌افتـم که هربار به میدان جنگ می‌رفت، بی‌آن‌که کوچک‌ترین انتظاری از من داشته باشد، با لبخنـد به من می‌گفت: «شاید این آخرین دیدارمان باشد!» من نیز نگرانی‌ام را پشت خنده و مزاح خواهرانه پنهان می‌کردم و می‌گفتم «برو بخیر، تو را هیچ بلا نمی‌زند!» به یاد روز جمعه افتادم و تماس تلفنی یاسین به مادرم که گفت «مادر شیرت را حلال کن که این جنگ با جنگ‌های دیگر فرق دارد» و من ناراحت از این‌که چرا یاسین مادر پیر و مریض‌مان را به تشویش می‌اندازد. با این‌همه اما در دل می‌گفتم «ممکن اتفـاق بدی در راه باشد!»

به آینـده سفر می‌کنم؛ به لحظاتی که قلب ضعیف مادرم در نبود یاسین ممکن از تپش بایستد و به نگاه‌های سنگین و پرملامت همه‌ی

اقوام به من؛ به لحظاتی که او هست، اما پاهایش را جنگ از او گرفته است؛ به لحظاتی که او تکه‌ای گوشت شده و در خانه‌ی خود اسیر مانده و بغض‌هایی که مرا به عنوان نماینده‌ی کوچکی از حکومت محاصره کرده و از درون می‌خورد.

به خود آمدم و اشک‌هایی را که حاصل این افکار و گمانه‌ها بود، پاک کردم و با کنترل نسبی احساساتم جریان را ابتـدا به آقای اسدالله صالحی، معاون انسجام مردمی ریاست دفتر رییس ‌جمهور و بعد تلفنی به داکتر محمدیاسین ضیاء، معاون وزارت دفاع و فرمانده جنگ بالامرغاب گزارش دادم و خواهان کمک هردوی‌شان شدم. آن‌ها در نهایت حوصله و مهربانی حرف‌هایم را شنیدند و با من اظهار همدردی کرده اطمینان دادند به محض آن‌که شرایط جنگی امکان فرود چرخ‌بال را بدهد، برادرت را به کابل انتقال خواهیم داد.

به ‌رغم این قول صادقانه و مردانه‌ی داکتر ضیا، هیولای جنگ انتقال برادر زخمی‌ام به کابل را دو روز به تأخیر انداخت. زمانی که او را در شفاخانه‌ی سردار داوود دیدم، در لبخند همیشه‌گی‌اش غبار مرگ را مشاهده کردم. او یک ‌ساعت پس از عملیات بر اثر شدت جراحات جام شهادت نوشید.

اکنون شش روز از خاک‌سپاری برادر شهیدم گذشته است و در این مدت همه اشک ریختیم و ناله سر دادیم، با این تفاوت که دیگران در اشک‌های خانواده‌ام خلوص و سوخته‌دلی می‌دیدند و در اشک‌های من احساس گناه و عذاب وجدان از نجات ندادن برادر را به تماشا می‌نشستند. اما من فراتر از این نگاه‌ها و قضاوت‌ها، از سرنوشت جامعه‌‌ای می‌هراسم که هیولای جنگ نه تنها امروزشان را تباه کرده، بلکه با سست کردن رشته‌های اعتماد میان آن‌ها و محکم ساختن رشته‌ی انزجار و سوءتفاهم، آینده‌ی‌شان را نیز خواهد بلعید و من در این تباهی، خود را به عنوان نماینده‌ی کوچکی از این حکومت مسوول می‌شمارم و در برابر تمام خانواده‌های سربازان و شهدایی که پهلوهای نانوشته‌ی جنگ را فقط در قالب مویه و گریه اظهار می‌کنند و هیچ‌کس را نداشتند و ندارند که بنویسد تا آن را بخشی از تاریخ جنگ سازد.

برادر شهیدم بر‌اساس آرزوهایی که از کودکی داشت و آرزوهایی که در یک چهاردیواری محقرانه برای خود ترسیم کرده بود، هیچ ‌وقت از راهی که انتخاب کرده بود، ننالیـد و در پاسخ اصرار همسرش برای نرفتن به میدان جنگ می‌گفت: «من نروم، او نرود، پس چه کسی باید برود و از ناموس وطن دفاع کند؟» او در صحبت‌هایش با من و سایر اعضای خانواده، همیشه از این نکته یاد می‌کرد که قربانی‌ شدن در راه میهن، برایش یک ارزش و افتخار است، اما آرزو می‌کرد هیچ‌گاه اسیر دشمن و معیوب در میدان جنگ نشود و ذلت اسارت و حقارت سر بار شدن را تجربه نکند. خدایش او را به این آرزو رساند و من به‌ رغم سوختن در فراقش، راضی به مشیت خداوند و دل‌شاد به تحقق آرزوی پاک اویم. اما اکنون در ذهن من تعریفی متفاوت از جنگ‌ و ‌صلح، ضرورت آتش‌بس پیش از هرگونه مذاکره و نگرانی‌های جدیدی برای آینده‌ی افغانستان پس از صلح و فراموشی جنگ و تبعات آن شکل گرفته است و آن این‌که: پس از صلح نیز جنگ ادامه دارد، مادامی که فرزندان صغیر شهدا زیر چتر حمایت دولت و حکومت و در سایه‌ی عزت نفس تربیت نشوند و به ثمر نرسند. پس از صلح این جنگ ادامه خواهد یافت، اگر همسران و فرزندان شهدا در چرخه‌ی بی‌مهری و بی‌عدالتی خردوخمیر شوند و تبدیل به انسان‌های سرخورده و عقده‌مند و انتقام‌جو گردند. چرا که صلح و پایان جنگ صرفاً یک مفهوم فزیکی و خلق‌الساعه نیست، بلکه یک پروسه است که نیاز به تفکر استراتژیک و تدبیر بلندمدت مادی و معنایی دارد.

اشک‌های مرا یکی از هموطنانم در شبکۀ فیس‌بوک «اشک تمساح» خوانده بود. می‌دانم این قضاوت از آن‌جا نشأت می‌گیرد که من مأمور حکومتم، معاش حکومت را می‌گیرم و عنوان طولانی و پرطمطراق حکومتی را با خود حمل می‌کنم. این عنوان طولانی و این موقف، در نظر شماری از افراد، اشک‌های مرا دروغین می‌نمایاند. اما من عصبانی نمی‌شوم و مردمم را درک می‌کنم و به آن‌ها حق نیز می‌دهم. آن‌ها هر‌روز عزیزی را در راه دفاع از وطن از دست می‌دهند و هرازچندگاهی از سوی تعدادی از مأموران حکومتی به ‌دلیل فساد و ضعف تدبیر، مورد بی‌مهری و تحقیر قرار می‌گیرند، در حالی ‌که سیستم متعهد به حمایت و تکریم خانواده‌ی شهدا و سربازان میهن است و باید چنین باشد.

در این نوشته می‌خواهم در مقام بی‌مقامی، به مردم بگویم که من غیر از مأمور حکومت، زنی‌ام که داغ فقر و یتیمی را چشیده‌ و خواهر افسری بوده‌ام که هرجا جنگ شدت یافته، آن‌جا حضور رسانده است، اما هیچ وقت به خاطر نجات او از خط اول جنگ قدمی برنداشتم و حالا خواهر شهید و یک انسان داغ‌دیده هستم و به ‌خوبی می‌توانم رنج هزاران ‌هزار خانواده‌ی شهید این مرز و بوم را که قهرمانانه جنگیده‌اند و مظلومانه فراموش ‌می‌شوند را درک کنم.

می‌خواهم به مردمم بگویم که تمام ما منصب‌داران حکومتی در پر قو استراحت نکرده‌ و در تنعم پرورده نشده‌ایم و صدق ادعای من، نوع زنده‌گی و شهادت برادرم و حال و روزگار مادرم و خانواده‌ام است. سال‌ها برادرم با معاش ناچیز در میدان‌های جنگ به ‌سر برد و در لباس فقر و قناعت از من کوچک‌ترین درخواستی نکرد. اکنون که او دیگر در این جهـان نیست، من در نهایت استیصال و پریشانی به آینده‌ی همسران و فرزندان شهیدی چون همسر و فرزند برادر شهیدم می‌اندیشم که هیولای جنگ سقف خانه‌ی‌شان را برده و دیو فقر و بی‌عدالتی باران غم را بر خانه‌ی‌شان چنان فرو می‌آورد که نمی‌توان هیچ آینده‌ی مصون و امیدوارکننده‌‌ای را برای آنان متصور بود. از طرفی به این می‌اندیشم که صدها سرباز و خانواده‌ی شهید، که خواهر یا دختری چون من و خواهرانم ندارند که با پی‌گیری، پیکر زخمی عزیزشان را انتقال دهند و یا خواهری که پهلوی نانوشته‌ی یک جنگ نابرابر را بنویسد و ثبت تاریخ جنگ کند، چه کشیده‌اند و چه‌ها خواهند کشید.

بله، من منیره یوسف‌زاده در مقام بی‌مقامی، نگران آینده‌ی افغانستان، شرمنده‌ی خانواده شهدا و شرمسار همت والا و روح آزاده‌ی برادر شهیدم و سایر هم‌سنگرانش هستم که با نثـار خون خود در تمامی نقاط این جغرافیای پر از درد می‌خواستند فردایی خوب را برای ما و فرزندان‌مان و فرزندان‌شان به ارمغان بیاورند و نگران آن هستم که این جنگ به موازات آوازه‌ی صلح روز‌به‌روز تابوت‌های بیش‌تری از جوانان میهن را به ما تسلیم دهد و رشته‌ی اعتماد و انسجام در میان جامعه و دولت و مردم و حکومت را بگسلد.

آری، نگرانم که فرسنگ‌ها دورتر بیدادگران روزگار و هیزم‌کشان جنگ برای افغانستان نسخه‌ی صـلح بپیچند و این نسخه جز برای منافع آنان، برای زخم‌های هیچ بیوه‌زن شهید و یتیمانش مرهمی نداشته باشد. بیمناکم صلحی شکل بگیرد که خون جوانانی چون برادرم در آن پایمال شود و همسر برادرم و سایر خانواده‌های شهدا در بهترین حالت در راهروهای صدها نهاد خیریه سرگردان گرفتن صدقه و خیراتی باشند که نه با احترام، بلکه با اکراه و بیزاری به آن‌ها داده می‌شود.

امیـدوارم دولت‌مردان و به ویژه رییس جمهور که هر‌روز صبح گزارش امنیتی و فهرست شهدا را مطالعه می‌کند و به روایتی از شدت غم سکوت می‌کند و با سکوتش به همه می‌فهماند که به فکر هر‌فرزند شهید است، برای ایجاد یک سیستم قوی که نه عزت نفس خانواده‌‌های شهدا زیر سوال برود و نه یاد و خاطره‌ی شهیدی به فراموشی سپرده شود، هدایات لازم را داده و امید و غرور را در دل هر‌فرزند شهید ایجاد کند، چون در جامعه‌ی پریشان پس از جنگ‌‌ ما، تنها یک زعیم مهربان می‌تواند امید خانواده‌ی شهدا شود. امیدوارم تمامی نهادهای حامی خانواده‌های شهیدان، عزت نفس بازمانده‌گان شهدا را در نظر گرفته و روز‌به‌روز بر قوت و سلامت سیستم حمایت از خانواده‌ی شهیدان بیافزایند تا این‌که روزی دختران و پسران یتیمی چون برادرزاده‌ام با افتخار بگویند که فرزند یک شهید آزاده بوده‌اند نه فرزند یک قربانی مظلوم و بی‌کس! ‌

منبع: روزنامه هشت صبح

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا