«برشنا لباس مکتب ندارد»
برای گرفتن مصاحبه از یک مادر با بچههای قد و نیم قد، چند روز صبر کردم. در تماس تلفنی، با صدایی که اکراه و تردید از آن میبارید، نگرانیاش از این که مبادا انگشت نشان شدن در تلویزیونها، زندگی رقتبارش را بدتر کند، به من گوشزد کرد. سعی کردم منظورم از نوشتن قصهی زندگی کمنظیرشان را تفهیم کنم. او دختری دارد که رفتار و شخصیت کودکانه و جذابش در جریان فروش یک بسته ساجق در پل سرخ، مرا به حیرت انداخته بود. به مادرش گفتم که مشتاقم زندگی او و بچههایش را به عنوان یکی از الگوهای مبارزه با دشواریهای زندگی در کابل بنویسم. پس از چند تماس و توضیحات مفصل، رضایتش را جلب کردم. قرار نخستمان برای مصاحبه، به دلیل عوارض ناشی از فشار خونش، به تأخیر افتاد. در یک روز نیمهابری، به همراه همکارم دفتر را به مقصد خانهی مورد نظر در پس کوچههای تنگ و محقر قلعهی شادهی کابل ترک کردیم. از یک ساعت قبل، دخترک در برابر مدرسه و مسجد تقدسی، منتظر ما بود.
حوالی شام، به همراه چند همکارم در حال عبور از پیادهروی در پل سرخ، با خوش و بش دو دختربچهی دست فروش متوقف شدیم. برخلاف هزارها کودک دستفروشی که در جادههای کابل، با چنگ انداختن از سر تضرع یا سماجت به لباس عابران، سعی میکنند سهمشان از گردش نان در این پایتخت فقیر را بردارند، برشنا و مهناز، مثل آدم بزرگها با ما احوالپرسی کرد. دشوار است اگر کسی با آن لحن ملیح کودکانه، بتواند از خریدن بستههای ساجقی که در دست دارند، صرف نظر کند.
برشنای ده ساله و مهناز که به تازگی به عنوان کمکدست خواهر بزرگش، او را در فروش ساجق در پل سرخ و حوالی آن همراهی میکند، از قریب به بیست ماه قبل، با دستفروشی، آب و نان خانوادهی هفتنفریشان را تأمین میکنند. وقتی دو سال قبل، پدرش را به دلیل سرطان کلیه از دست داد، پر کردن جای پدر را با کمک به مادر در ریشه کردن چادرهایی که از مندوی کابل میآوردند، آغاز کرد. هفتهی ۵۰۰ افغانی در برابر ریشه کردن ۶۰۰ چادر، میتوانست بخشی از هزینههای خانواده را رفع کند.
پس از مرگ سرپرست بچهها، اندوه و تشویش ناشی از تربیت شش فرزند، مادر را آرامآرام به زانو درآورد. با تحلیل رفتن حافظه و توان مادر برای کار و در آوردن مخارج خانواده، برشنا، جای مادر را گرفت. دشواریهای نان درآوردن، تنها مریضحالی مادر نبود؛ او برای کارهایی که میتوانست نان و آب خانواده را تأمین کند با وضعیتهای دردناکی نیز مواجه میشد. باری، پس از گفتوگوهای مقدماتی و عقد توافق، قرار بر این شده بود که کارهای خانهی مردی را در قبال ۶۰۰۰ افغانی دستمزد ماهانه انجام دهد. پیش از آغاز رسمی کارش، مادر از شنیدن پیشنهاد مرد شوکه میشود: «من در کابل تنهایم. همسرم و همهی فرزندانم در خارج زندگی میکنند. کارهای شستوشو و نظافت خانهام وقت اندکی میگیرد. از کارها که فارغ شدی، با هم مینشینیم و کمی «اختلاط» میکنیم.» از آن پس، جرأت کار از مادر برشنا سلب میشود: «به این دلیل تمام مشقتها را تحمل میکنم و تلاش میکنم با سختیها مبارزه کنم که نمیخواهم زندگیام به هیچ سخافتی آلوده شود. سختیها را به جان میخرم بلکه آیندهای روشن و بهتر از راه برسد.»
پس از ریشه کردن چادرها، برشنا متوجه میشود که میتواند کارهایی با درآمد بیشتر دست و پا کند. تخمهفروشی را امتحان میکند و سپس به جورابفروشی میرسد. این یکی را نیز کنار میگذارد و متوجه میشود که فروش ساجق در پل سرخ، سود بیشتری دارد. اکنون بار اصلی تأمین معاش خانواده بر عهدهی اوست. برنامههای روزانهاش شلوغ است و سعی میکند فارغ از دغدغهها و سرگرمیهای معمول کودکانه، برای خانوادهاش «مردی و پدری» کند. دو ساعت در هر یک از روزهای جفت هفته، زیر نظر یک مربی، در یکی از سالنهای ورزشی، فوتبال تمرین میکند. هر روز، به کلاس آموزش زبان انگلیسی میرود و بقیهی اوقاتش را صرف ساجقفروشی در چهارراه پل سرخ و حوالی آن میکند. وقتی در چندمین تماس قبل از تنظیم شدن وقت مصاحبه با خانوادهاش، از او احوال گرفتم، برایم چنین شمرد: «امروز ۱۶۰ افغانی کار کردم. پنجاه افغانی را کریدت مبایل گرفتم، ده افغانی کینو خریدم و بقیهاش را به خانه میبرم که دستهایم پیش مادرم خالی نباشد.»
در جریان مصاحبه با خانوادهاش، نگاههایم در کنج و گوشهی اتاق محقرشان، به دنبال پیدا کردن اسباببازیهای کودکانه بود. چشمهایم، به جز یک عروسک دستسازی که به صورت مشترک توسط مهناز و خواهر کوچک تقریبا شش سالهاش استفاده میشد، چیزی نیافت. از مادرش پرسیدم که آیا گاهی حس کرده است که بچههایش و به صورت مشخص برشنا به اسباببازی و سرگرمیهای کودکانه نیاز دارد، پاسخش اندوهآور بود: «برشنا مرد خانوادهی ماست. ما به او تکیه میکنیم. اگرچه همیشه دمادم شام، از بابت امنیتاش دلشوره دارم اما انتخاب دیگری نداریم. ما از میان نیاز به نان و اسباببازی، باید اولی را انتخاب کنیم.»
برشنا، شاگرداول صنفاش است. به دلیل برفباریهای اخیر در پایتخت، او دوچرخهی که چهار سال قبل پدرش برایش خریده بود را پارک کرده است و پیاده به آموزشگاه، سالن تمرین فوتسال و محل کارش میرود. برشنا مترصد فرصتی مناسب است که اوضاع مالی خانوادهاش بهبود یابد و او بتواند به کلاسهای آموزش آلات موسیقی برود. او شتاب دارد که ضرف دو سه سال پیش رو، اگر بتواند، مقداری پول پسانداز کند زیرا نگران است که پس از آن نمیتواند همچنان کار کند. وقتی او به سیزده یا چهارده سالگی برسد، به دلیل حساسیتهای اجتماعی، شماتتهای اقوام و بستگان نزدیک و نبود امنیت اجتماعی و شغلی در پایتخت برای دخترانی که از کودکی به نوجوانی و جوانی رسیدهاند، نمیتواند همچنان با دستفروشی به امرار معاش خانوادهاش کمک کند.
همین اکنون، مادرش میگوید که میان دو تیغهی نیاز و دلهره قیچی میشود: «اگر برشنا کار نکند، گرسنه میمانیم. وقتی او از خانه خارج میشود، تا برگشت دوبارهاش، خودم را از نگرانی میخورم. جامعه، آدمهای بد و جانی زیاد دارد. مبادا در کوچه و سرک برای او اتفاقی بیفتد.»
وقتی از برشنا و مادرش خواستیم که برای گرفتن چند عکس، در موقعیتهای مناسب بنشینند، نگران شدند. برشنا، به فوریت، چادرش را جمع و جور کرد و تکهای که به دور گردنش پیچانده بود را بالا کشید تا نیمهی صورتش را بپوشاند. مادرش گفت که اگر از آنها عکس بگیریم و در تلویزیونها و فیسبوکها انداخته شود، برشنا دیگر نمیتواند به کارش ادامه بدهد: «اقوام و بستگان ما، شماتت میکنند. برای من که همسرم را از دست دادهام، چنین اتفاقهایی، درد سر بزرگی است. مردم حرف در میآورند.»
برشنا، منتظرست که با آمدن بهار، کسی که به مربی فوتسالش قول داده بود او را به صورت پاره وقت در لیسهی موزیک ثبت نام میکند، به قولش عمل کند. چند روز قبل، مادرش موفق شده بود که سه و نیم هزار افغانی هزینهی درمان چشم چپ برشنا را به مشقت بسیار فراهم کند تا عارضهی چشم چپ «نانآورخانوادهاش» درمان شود. داکتر به خودش اما گفته بود که نیازی به دارو ندارد و برای کنترل فشار اعصاب و خونش باید استرس و تشویشاش را بتکاند. مادرش اما هنوز راهی نیافته است که در دل رنج مضاعف زندگی در پایتخت بدون همسر یا فرزند پسر بزرگ، دشواریهای مالی و نگرانی مداوم از آموزش، غذا، امنیت و تربیت شش فرزندش که بزرگترین آنها یک دختر ۱۵ ساله است، چطوری میتواند بر استرس و تشویشش غلبه کند. مادر خانواده، در فهرست نیازهای مالی فززندانش، آموزش را قبل از غذا، در فهرست میآورد. دو دخترش که بزرگتر از برشنا هستند، نمیتوانند کار کنند چون بالغ شدهاند. تنها فرزند پسرش تقریبا چهار سال دارد. برشنا در حال بزرگ شدن است و زنگ خطر پایان یافتن دورهی کارش را از همین اکنون با شماتتهای بستگان، میشنود. مادرش میگوید که میتواند با گرسنگی و کمنانی تاب بیاورد اما با آمدن بهار، مخارج آموزش بچهها، استرساش را افزایش داده است: «نوروز در حال آمدن است. مکاتب آغاز میشود اما برشنا لباس مکتب ندارد. لباس قبلیاش آن قدر کوتاه شده که دیگر نمیتواند بپوشد.»