برای فرار از خشونت به کجا باید پناه برد؟
زندگی در افغانستان برای تمام شهروندان آن سخت و دشوار است، ولی برای زنان سختتر و دشوارتر، حتی به نوعی میتوان گفت زندگی روزمرۀ زنان در این خرابآباد بازی با مرگ است.
در تمام این محدودۀ جغرافیایی به نام افغانستان هیچ جای امنی برای زنان سراغ نداریم. شهر و ده، کوچه و خیابان، دانشگاه و مکتب، ادارات دولتی، شرکتهای خصوصی و … خلاصه هیچ جای امنی برای زنان وجود ندارد، حتی خانه و خانواده که باید کانون آرامش و آسایش زنان باشد، جهنم دیگری برای این قشر ستمدیده و رنجکشیده شده است.
آخرین پناهگاه زنان بعد از خانه، برای فرار از دست خشونت «خانههای امن» است که توسط کمیسیون حقوق بشر و دیگر نهادهای ملی و بینالمللی ایجاد شده است، که حتی همین خانهها هم برای زنان خسته از خشونت امن نیست. بارها از بدرفتاری و سوءاستفاده از زنان از داخل این خانههای به اصطلاح امن گزارش شده است.
پس برای فرار از دست خشونت به کجا باید پناه برد؟
من بهعنوان دختری که ۲۲ بهار از عمرم میگذرد، تلخی و شیرنیهای زیاد را در زندگیام تجربه کردهام که بدون شک تلخکامیهای آن به مراتب بیشتر از خوشیها و شادمانیهای آن است.
از زندگی در فضای بسته و شدیدا سنتییی روستا گرفته تا مکتب رفتن و بعد شهر و دانشگاه، خاطرات تلخی از خشونت و بدرفتاری مردان و گاهی زنان همجنس خود را در دفتر روزگارم ثبت کردهام.
دیگراناش به کنار که اگر از تکتک آن یادآوری کنم طولانی و خستهکن خواهد شد. میخواهم آخرین موردی از خشونتهای رفته برخودم توسط خانوادهام، که روح و روانم را زخمی کرد، قلبم را شکست و تمام زندگیام را بههم ریخت بنویسم.
قبل از آن باید یک موضوع را بیشتر وضاحت دهم که وقتی میگویم خشونت علیه زنان، منظور من از خشونت، تنها خشونتهای فیزیکی و بدرفتاریهای خیلی خشن نیست، بل خشونت را در ابعاد وسیعتر و خیلی جزییتر آن حتی در سطح خشونتهای کلامی، فرهنگی و حقوقی در نظر دارم.
متأسفانه به باور بسیاریها خشونت علیه زنان تنها خشونت فزیکی است که قربانیان آن، یا به کام مرگ فرو رفتهاند و یا با هیولای مرگ در شفاخانهها دست و پنجه نرم میکنند. در حالی که خشونت علیه زنان ابعاد به مراتب وسیعتر دارد و خشونتهای کلامی، فرهنگی و حتی حقوقی و اخلاقی را نیز شامل میشود که قربانیان آن به مراتب بیشتر از خشونتهای فزیکی است.
داستان زندگی من از آنجا شروع میشود که شش ماهی بیشتر از تولدم نمیگذشت. مادرم میگوید در شش ماهگی بودم که پدربزرگم مرا به نام نواسۀ دیگرش یعنی پسر کاکایم کرد.
با توجه به فضای بسته و شدیدا سنتی و ارزشهای پدرسالارانۀ حاکم بر مناسبات جامعه آن روز، آنهم در روستای دور دستی از ولسوالیهای ولایت میدان وردک، این تصمیم پدربزرگم با استقبال همۀ اعضای خانواده روبرو میشود، پدر و مادرم هم بدون هیچگونه مخالفتی با شوق تمام این پیوند را قبول میکنند.
منِ از دنیا بیخبر تا همین چند سال قبل هرگز خبر نداشتم که در شش ماهگی به نام پسر کاکایم شدهام. اگر گاهی هم میشنیدم، فکر میکردم که با من شوخی میکنند و جدی نمیگرفتم.
موضوع زمانی جدی شد که سه سال قبل تصمیم گرفتم برای ادامۀ تحصیلاتام به قزاقستان بورسیه شوم. این بورسیهها از طرف دانشگاه برای دانشجویان ممتاز اختصاص داده شده بود. با فامیلم در جریان گذاشتم، اول هیچ کسی مخالفت نمیکرد، برعکس خیلی هم تشویق میکردند.
تقریبا مراحل ابتدایی و رسمی سفرم تمام شده بود و آماده رفتن میشدم که به یکبارگی ورق برگشت. تمام اعضای خانوادهام پاهای خود را در یک موزه کرده بودند که مانع رفتن من به قزاقستان شوند. تمام تلاشام را به کار بستم، پیش تکتکشان عذر کردم که مانع رفتن من نشوند، ولی تمام تلاشهایم به هیچ انجامید. دوستانم رفتند و من در میانی از دردها و خشونتها با دلی پر از حسرت ماندم تا روزهای سختتر و بیعدالتی بیشتری شاهد باشم.
خانوادهام بهخصوص پدرم همیشه مشوق و تکیهگاهام در طول زمان آموزشام بود. بارها شاهد بودم که افرادی از قوم و قبیلۀ ما میآمدند و به پدرم توصیه میکردند که ما را از مکتب بیرون کنند، چون از تمام قریه، تنها من، خواهرم و دختر کاکایم مکتب میرفتیم. پیش من این از تصمیم برگشتن یکبارگی خانوادهام یک معمای بزرگ شده بود.
وقتی خبر شدم که تنها کاکایم با رفتن من به بورسیه مخالفت نشان داده و به پدرم گفته که نمیگذارد عروساش به قزاقستان برود، کار از کار گذشته بود. در میانی از خشم و بغض میسوختم اما کاری از دستم نمیآمد.
آن زمان به تمام توان و با تمام قهر و گریه مخالفتم را با این پیوند نشان دادم. مادرم و برادرانم خاطرجمعی میدادند که نمیگذاریم این ظلم در حق تو شود.
دو سال بعد نمیفهمم چگونه شد که خانوادهام تصمیم ازدواج ما را گرفتند. عصر یکی از همین روزهای پاییزی بود که با همان خیالات دخترانه و کولهباری از آرزوها از دانشگاه به خانه برگشتم. با تعجب دیدم که نزدیکانم همه جمع شدهاند و حرف از عروسی و هزینه عروسی میزنند.
وقتی فهمیدم راجع به عروسی من حرف میزنند نزدیک بود از غصه و نگرانی دق کنم، به مشکل خودم را سرپا نگه داشتم. برای یک لحظه دنیا پیش چشمم تنگ و تاریک شده بود. بهمحض اینکه از بهت و حیرتِ همراه با درد و خستگی بیرون شدم و به خود آمدم، به مخالفت شروع کردم، ولی مخالفتم هیچ جایی را نگرفت و هیچ کسی از داخل و بیرون خانوادهام به من کمک نکردند تا از بند این زندگی اجباری رهایی یابم.
هر کاری کردم، پدر و کاکایم از تصمیم خود برنگشتند، حتی در دو مورد با خوردن داروهای اعصاب کوشش به خودکشی کردم، ولی نمیفهمم چگونه نجات پیدا کردم، شاید برای دیدن چنین روزهای سخت و دشوار و تلخ و تاریک.
در نهایت مجبور شدم تن به ازدواج اجباری بدهم. چند ماهی میشود که عروسی کردهایم. هیچ علاقهیی به ادامۀ زندگی ندارم. مثل یک جسد بدون روح خودم را فراموش کردهام. حتی تصورش برایتان سخت خواهد بود، وقتی شور و امید به زندگی در درون یک زن میمیرد چقدر دنیایش تنگ و تاریک و تلخ میشود.
این تنها داستان زندگی من نیست. داستان درد و رنجِ هزاران دختر و زنی است که از ترس خشونت فیزیکی و گاهی هم از ترس فرهنگ و ارزشهای مردسالارانه، تن به ازدواج اجباری دادهاند و نمیتوانند زبان به شکایت باز کنند. دردها، خستگیها و خشونتها را در خاموشی و در سکوت سنگینِ تنهایی تحمل میکنند.
منبع: روزنامه راه مدنیت