به آدرس متروک آزادی (1)
اشاره:
متنی را که میخوانید، تلاشیست برای صدابخشیدن به مطالبات اقلیت خاموش در افغانستانِ امروز و مکثی است صادقانه در قالبِ مجموعه نامهنگاریهای سرگشوده ـ به قامتِ درک و تجربهی نویسنده ـ و به هدفِ «بازاندیشی» و«بازپُرسی» سازمانِ ارزشی مسلط در جامعهی بستهی افغانستان. ارادهی نگارنده این است تا با درکِ اهمیت موقعیتِ تاریخی موجود، با تخمین تمام لغزشها و ریزشها و با استناد به تمام ترسها، تجریدها و تهدیدهایی احتمالی که رویای گفتمان «رهاییبخش» را متأثر و متزلزل خواهد کرد، بنویسد و مکتوب کند. اُفقِ جامعهی انسانیای را ترسیم کند که داعیهی حق و حقانیتِ تمامیتخواهانهی موجود ـ همبسته و همصدا ـ منکر وجودِ آن است.
گفتمانِ رهاییبخش در این سرزمین، در ساحت سیاست، فرهنگ و اجتماع، همواره در معرض انواعِ مصادرهجوییها و تقلیلگراییها گرفتار بوده است، بارها و بارها در محاصرهی چرخهی تولید و بازتولیدِ دوقطبیها، هنجارها و ارزشهایِ منسوخ و تاریخگذشته به بیراهه برده شده است و در نبود جریانهای مستقلِ دگراندیش، مدفون شده یا مسکوت مانده است. در این میان، اقلیتِ دگراندیش ـ غیردرباری ـ برای تغییر این سناریو چه امکان و ابزاری در اختیار دارند؟ نقطعهی عزیمت و سئوال اصلی نزد انسان آگاه و آزاد شاید و باید این باشد: آنچه ما میدانیم را چگونه و چطور میدانیم؟ منابع تغذیهی این آگاهی کدامند؟ تأویل و قرائت از امر «کاذب» و «حقیقی» در چه بستری و در چه شرایطی مصداق مییابند؟ از اینرو، آنچه از اینپس و در این سلسله نوشتار میخوانید بریدهای از تقلایی فردی برای رخنه به جهان ستبر و سترگ اندیشیدن به آزادیست.
محبوب من!
این «سلام» را از میان بُهتی سنگین پذیرا باش.
قصدم این بود، در موقعیتی برایت بنویسم تا از تمام فورانهای تاریخی و عاطفی، کمی فاصله گرفته باشم. قصدم این بود که آنقدر از ترس و تمکینِ تاریخِ زنانهام دور شوم که وقتی برایت مینویسم، تناقض، تملک و ترس، دیگر از گوشه و کنار این اعتراف سرک نکشد، مخل نشود و تمام نیاز به نوشتن برای تو را ـ که بیگمان نوشتن برای یک تاریخ است ـ مصادره نکند. حالا اما فکر میکنم موعد مقرر رسیده است. اگر زبانِ الکنِ من در توصیف این موقعیت یاری رسانَد، سلسهوار برایت از چند و چون آنچه این روزها در جهان «درون» و «بیرون» ما جاریست خواهم نوشت. از رقّتِ آمد و شد میان دو ساحت مجزا و همزمان مرتبط را در نوسان میان تناقض امر پسینی و پیشینی، از نقطهی عزیمتی مدرن خواهم نوشت. از جایی که مرز ساحتِ شخصی و سیاسی فرو ریخت. نظم ادراک بهم ریخت و مصداقهای فهم جابهجا شد؛ دیگر چه شخصی بود و چه سیاسی؟
ما آنروزها از پشت شکافِ دریچهی دو باور «سیاسی» با هم آشنا شدیم. در تعاملی سیاسی بود که اشتراکات و افتراقات را به رخ هم میکشیدیم تا آنجا که ناگزیر کنار هم مکث کردیم. رفتهرفته آشنایِ غریب هم شدیم. با هم به مرزهای غایتِ اعتماد انسانی رفتیم. از ناگفتیها میگفتیم و از نانوشتنیها میخواندیم. بیمهابا از ناشدنیها نام میبردیم و به نارسیدنیها اشاره میکردیم. تا آن دم که در بازی هیجانانگیز اغوا، در میان بازوانِ قدرتمند غریزه و اراده بیقرار لم دادیم. بارها جذب و دفع وسواسها و وسوسهها شدیم. در محاصرهی خلوتی رخوتآلود به هم تاب و تب دادیم. شور و شرر آفریدیم. ما آنقدر با هم کلنجار رفتیم تا به هم دل بستیم. سپس کنار هم بیتوته زدیم. تیرِک خیمههامان را برافراشتیم و آتشدانهامان را برافروختیم. در نخستین مجال یا شاید نخستین نگاه، مُماس با حس گناه و نیاز، در امنیتِ انبوهِ تاریکی، نفس به نفس هم گره زدیم و با هم درآمیختیم. وحدت در عین کثرت، مصداق یگانگی در عین بیگانگی و یقین در عین تردید شدیم. با تکیه بر تکثر و تفاوتهامان؛ شیفتگی، مهربانی و عشقِ آگاهانه را آزمودیم. فراسوی نیک و بد را، ورای خیر و شر و آنسوی ثواب و گناه را کشف کردیم. ما به مکاشفهی مرزهای ممنوعهی جهانی نسبی و خاکستریِ نایل آمدیم که تا آن دم غریب و هولناک جلوه میکرد و از سرچشمهی چشمان هم، به افقی دیگر چشم دوختیم؛ افقی که جهانِ انسان در آن بر مبنای تفکیکهای مرسوم و مدلولهای اخلاق متعارف بنا نشده بود. گسترهای روشن و پهناور از انتخابها، راهها، امکانها و دال و مدلولها بود. ما در آن وادیِ ناآشنا، در آن خطهی روشنِ فراخ، شاهد تجسدِ صحنهای باشکوه بودیم. عینیت یافتن ِعظمتِ تلاقی و تجلی قدرتِ میل و ارادهی انسان. آنجا که ما با هستهی هستی گره خوردیم. همراز زیستن شدیم و همگام از نو دیدن و از نو شدن. از نو فهمیدن و از نو ساختن.
عزیز من! من و تو در ساحت شخصی، سیاسیترین نیازِ دوران خویش را ادا و اجرا کردیم. آنلحظه که بر لبهی شیبِ تند پرتگاه عصیانی معصومانه ایستاده بودیم، یادت است؟ ارتعاشِ دستهای من و تکانههای بیامان خود را به خاطر داری؟ به یاد داری پس از آن هر دو گنگ شدیم؟ راستی از شِکوه بود یا از شگفتی؛ آنگاه که در برابر چشمهای خشمناک و خیرهی «سنت» غرق در حیرت دستهامان را رها نکردیم، ایستادیم و خالی از شرم و شماتت، تصویری را در آیینهی پیر تاریخ قلم زدیم که پیش از آن در مخیلهی مالیخولیالی حافظهی این سرزمین خطور هم نکرده بود. آنچه در حوالی ما رقم خورد، چیزی از ایجاز کم نداشت. چه همه رستگی بود و راستی. همه زیبایی بود و همه زلالی. ما به تماشای حماسهی دو انسان رسته از بند نشستیم. ما از میان سنگلاخها و از درون پارادوکسهای تلخ و کشنده پل زدیم و به یقین زمینی رسیدیم. پایان دادیم، به عمری اطاعت و تمکینِ کورکورانه و به سازوکار تحقیر و تطمیع. اماننامهی بردگی را با جرمنامهي آزادی قمار زدیم، امکانِ انتخاب برابر را زیستیم، محک ارادهی مستقل را. ما در سایهی امنیتِ حضور هم، تعاملی انسانی و بدیع را تجربه کردیم.
نسخهای از «عشق» را «عشق» دانستیم که نه قرادادهای اجتماعی، نه عادات اکتسابی؛ نه منش بیولوژی و نه ارزشهای عرفیِ مسلط بر نمیتابید. از همان دم بود که راه ما از خیلِ بیغمان عالم جدا شد. از آن لحظه که تفاوتمان تهدید تلقی شد، از آن لحظه که به تاریخِ مسکوت و نامکتوبِ انکارشدگان جهان تعلق یافتیم، مومنانِ گمنامِ تعهدی راستین، فارغ از حسِ محقرانهی تملک، تمکین و تزویر.
محبوب من! آنچه ما بر بنیاد اراده، میل و مطالبهیمان برگزیدیم و زیستیم، آنچه نیست که جز در خفا و نهان بتوان از آن سخن زد، اما من اینبار سخن میزنم. خاصه حالا که بر سر بزنگاه تکرارِ یک تاریخ تاریکی ایستادهایم. خاصه حالا که چشم در برابر چشمِ کورترین و واپسگراترین جریان فکری/ سیاسی عصر دوختهایم. به من بگو محبوبم، چگونه میتوان دم از کرامتِ بشر زد، زمانی که از حق بلامنازع آزادیِ تن و آزادیِ فکر سخن نراند! اکنون که در مصاف خیلِ متعصبانی ایستادهایم که به حکمِ تفاوتِ اندیشه، سزوار مرگ میشُمارندمان. همانان که بارها تباهی آفریدند، همآنان که بیشرمانه دوباره برای تصاحبِ قدرت صف کشیدهاند. برای سُکانداری چرخهی مناسباتی که از بنیاد نابرابرنه بوده است. تحمیلیست تبعیضآمیز، ناعادلانه و کذب است.
محبوب من! ما و تمام همباوران ما، در آستانهی تکرار شومِ تاریخی هستیم که هماره ردپای دیگرخواهی و دیگراندیشی را با خاکستر طرد، تیغ حذف و حکم ِمرگ پوشانده است. چه سود از سکوت؟ من مینویسم از عمقِ دردی که تا مغز استخوانهایم را میسوازند. از عمقِ تنهاییای عَبوس و حکمِ انزوایی که تاریخ خون و جنون تحمیل کرده است؛ تاریخی که بوی ترِ تفکرِ مثله شده میدهد. سرخ، به رنگ گلوهای بریده و تنهای آویخته از دار است. تاریخِ خونبارِ این خطه که بوی باروت و آتش میدهد که تاریخِ تبعید و تبانی ست. تاریخ انکار و اجبار، کر از نعرهی گلادیاتورهای پوشالی، اشباع از جنایت، مملو از نفرت، بدویت، نفی و سُست از ستم و سکوت!
یادت هست! وقتی آخرینبار به حریمِ خلوت و سبزمان تجاوز کردند؟ یادت است باغچهی کوچکمان را چگونه زیر چکمههاشان لگدمال کردند؟ چگونه جوانههای امید را یک به یک به گلوله بستند؟ آنان که تا آخرین نشانههای زندگی را به یغما بردند و به جایش تخم ترس کاشتند. یادت است وقتی کرامت و اهلیت و شرافتمان را به گروگان گرفتند؟ چه بیپناه شدیم ما؟ به خاکِ باغچه ببین، هنوز زخمش تازه است. هنوز خون میدهد. به چشمانِ کودکیات نگاه کن که جز حسرت و اندوه و رنج که جز فقر و فلاکت و مصیب، دیگر هیچ نداشت برای دیدن.
محبوب من! بگو چرا هربار ما میسازیم و این سیهدلان میسوزانند؟ هربار ما میکاریم و اینان از ریشه میبُرند؟ هر بار ما بنا میکنیم و اینان از پی نابود میکنند؟
نه، نفرین نکن! بس است. کینه مجو، سودی ندارد.
بنویس! رویاهای نزیستهیمان را مکتوب کن. سکوت، میوهی ترس است. مرعوب نشو.
از حق بدیهی نان، کار و آزادی بگو. این تاریخ، بوی تعفن و ذلت میدهد. بوی نطفهی سقط شدهی «آزادی» و گورهای دسته جمعی «آزادیخواهی» … من اما مینویسم به نمایندگی از تمام متمردان زیر خاک خفته! چون تنها سپری که در برابر یک تاریخ ستم میشناسم فریاد از گلوی «آگاهی» است. بانگِ بلند بیداری و غریو آزادیست. حالا که بر بام پستِ یک تاریخ پلشتی ایستادهایم، حالا که ـ چونان همیشه ـ چیزی جز «شیفتهجانی» برای از دست دادن نداریم. از چه باید هراسید؟ از مشتی شمشیربهدستِ اربدهکش؟ از کتلهی متراکم هوچیگران و کلبیمسلکان؟ یا از خیلِ تماشاچیان و مهرسکوت بر لبزدگان؟ به من بگو: دیگر از چه باید بهراسیم؟ وقتی «تن» این مادیترین سوژهی تجربهی ترس، دیگر از ترس رهیده است؛ تنی که ترس را اهلی کرده است دیگر از منطقِ تاریکِ حذف نمیترسد. چراکه این تن، عشق ورزیدن آموخته است. مزهی رهایی و آگاهی را چشیده است. به وادی انسانیِ تکثر و مدارا گام نهاده است و در گسترهی پهناور استوار امنِ اندیشه با «جهل» و «تعصب» پنجهها در انداخته است.
آه که در این مسیر، چه جان و تنهای نازنینی مثله شده، شکنجه شده، درد کشیده و چون سودایییان، داغ ننگ خوردهاند، اما همکیشان ما در سراسرجهان، دمی از خواندنِ سرود «آزادی» سرباز نزده اند. مقاومت در میدان را به راحت در کنج ذلت معامله نکردند.
محبوب من! این قبیله قرنهاست شمشیرشان را در برابر آزادی عمل و اندیشهیِ انسان از نیام برکشیدهاند. قرنهاست کیششان «جهل» است و آیینشان «تجاهل». سدههاست سیاستشان تجرید و انکار است و ماهیتشان سرکوب و استبداد. اینان قرنهاست به نام «خدا» و «عقبا» ما را از دم تیغهاشان گذراندهاند. بارها کودکِ اندیشههای نوپامان را گردن زدهاند. زمین را برای کشتِ آخرتشان با خونِ پاکبازترینهای ما آبیاری کردهاند. همآنان دوباره بر سر گُسلِ تاریخ ما ایستادهاند. شمشیر به دست و کین در دل.
اکنون به من نگاه کن! به دستهای خالیام و به تنِ زلالِ آزادی، به زبانِ از زولانه رهیدهی آگاهی. به من نگاه کن محبوبم! دستت را به دستم بده تا جسارت فریاد زدن بیابم. به این زنِ رهیده و رها از ترس بنگر. به نینیِ چشمانی که دیگر نمیهراسد آشکار بگوید: یک دگراندیشِ دگرباش است. به مناسباتی که خفقان، تمامیتخواهی و منطقِ حذفِ تفاوت و تکثر را تولید و بازتولید میکند، کمترین وقعی نمینهد. به اصالتِ امر «زمینی» بیش از هر آیین «آسمانی» و به «انسان» بیش از هر «خدا» گونهای ارج مینهد.
این شاید نخستین مجال باشد محبوبم! میخواهم با تهماندهی تمام توان و زبان الکنم، سر این بزنگاه تاریخی بایستم و با حنجرهی تمام خفتگان، مردگان، دگراندیشان و دگرباشان فریاد بزنم. منی که لحظهی مقدس در آزادی بیقیدوشرط زیستن را مزمزه کردهام، چگونه میتوانم مهر سکوت بر لب بیاوزیم؟
اکنون موعدِ از آزادی و آگاهی گفتن است. مکث، بر فوریتِ مکتوب کردن تجریهی یک انسانِ جهانوطن. گفتن و شنیدن از انسانی زود به جهان آمده در متنی پرخفقان و اشباعشده از تزویر و ریا و فریب، زیسته. چه بیم از انکارِ خرافهاندیشان یا خشم جزمگرایان؟ چه باک از رسوایی؟ تمسخر و تحقیر شبهدوستان و دشمنان؟ وقتی که موهبتِ همراهی با جان و جهان تو، در واقعیتی زیسته، امکان رخنه و مکاشفهی جهانِ ناممکنها را رقم زده است. مجال بالزدن و رستن را هدیه داده است. فرصت پر گشودن به سوی کرانههای جسارت و صداقت را بخشیده است و اِسکان و غنودن در ساحل زلالِ اقیانوس راستی را میسر شاخته است. نوشتن از تجربهای که رهایی را به ارمغان آورده و سبکبالی را، یک ضرورت تاریخیست. جَستن از بند و قید هر آنچه زولانهی تاریخ وارونهی جنسیت، ذهنیت و مذهب تا پیش ازین به پاهایم بسته بود. در من که چونان هزاران زن دیگر، در زمین تنش نه پری برای پرواز و نه سودایی برای رستن روییده بود. منی که چون پیشینیان، همخوابهی پنهانیِ ترس و مصلحت و تمکین بودم. معشوق ِ سر بهراه عادت، تکرار و ایثار. منی که برای قرنها میرغضبِ تن و جان خویش بودم.
خو کرده بودم هرصبح با قیچیِ بُرندهی «سنت» سنگدلانه، پرهای خیالم را حرس کنم. خو کرده بودم تا هر صبح رو بهروی آیینهی زنگاربستهی تاریخ بایستم و با وسواس، پیازهای کمجان وسوسهی رهایی را در عمقِ اندیشهام بیابم؛ بعد گنهآلود و مرتعش، ریشههای جوانِ تردید را با تیغ بُران اخلاق نیاکان از ریشه بیرون بکشم و در خاک سردِ حسرت مدفون کنم. هر شب در بستر تنگِ مماشات و مصلحت بخوابم و هر صبح با زنگِ جُبنِ جبر بیدار شوم. من آموخته بودم که در آبهای تاریکِ تکرارها، شناگر ماهری باشم. هر صبح روزنههای نفوذِ رگههای «شک» و «نسبیت» را در خودم بشناسم و با پردهی ضخیم یقینی کاذب بپوشانم. برای سالها، گمان میبُردم چون هزاران هزارِ دیگر، برای بقا میبایست رهرور راهی رفته و بیخطر باشم. جداسری نکنم و مومنِ ایمانی کور بمانم که میراثِ زبونیای قطور بود. من، میراثدارِ سکوتی سنگینم محبوبم. سکنیگزیده در قفس بلند، ،ضخیم و محکمِ سکوت. سکوتی که اکنون در آستانهی شکستن است. سکوتی که حقیقت من و ما در آن نهفته است. حقیقتِ «بیشباهتی» در ایده و عمل و اندیشه. بیگمان، از بختیاری من بوده است که با تو همراه شدم و قبل از خفتنی ابدی، در زیر آوار تاریخ، فرصت فریادزدن یافتم.
زهرا موسوی
منبع: اطلاعات روز