آرزویی که واقعیت زندهگی یک دختر شد
یک روز سرد زمستانی بود، روزی که مرسل اعلان را خوانده و دلونادل به مادرش در مورد کار گفته بود. مادر در جواب به او گفته بود که نمیتواند کار کند. مرسل میدانست که مادر نیز میخواست دخترش بتواند صاحب کار شود و تحصیلاتش را تا درجهی بالا به پایان برساند ولی او هم درگیر جو و فضایی بود که بیشتر خانوادههای افغانستان با آن آشنا هستند. مادر نمیتوانست دشواریهایی که خواسته دخترش در پی داشت را نادیده بگیرد و گفته بود: «آیا نمیدانی که پدر و برادرت تو را نمیمانند؟»
آن روز مرسل با گریه و با خنده، با حرف زدن یا اخم، به هر ترتیبی که شد مادر را راضی کرد تا با پدر و برادرش در مورد کار کردن او در بیرون حرف بزند. مرسل بعد از این که حمایت مادر را دریافت، ترس از این داشت که آدرس محل کار را چگونه پیدا کند زیرا او تا به حال تنها از خانه بیرون نشده بود، اما هر انسان وقتی خواستهای دارد راه رسیدن به آن را پیدا میکند. در نهایت با برادر کوچکش به آدرسی که در اعلان خوانده بود آمد، دورههای امتحانی را با امید توأم با ترس سپری کرد. دل به دلخانهاش قرار نداشت. اگر کامیاب شود، خانه چی عکسالعملی در برابرش خواهند داشت و اگر کامیاب نشود، با آرزوهایش چی کند؟ یک ماه گذشت اما خبری از قبولی درخواست کاری مرسل نشد، تا این که در یک عصر آفتابی زنگ تلفن مرسل به صدا درآمد و او را به دفتر مشورتی رومی خواستند. خستهگی بازار که رفته بود رفع شد و خبر کامیابیاش لبخندی بر لبان مادر نشاند. با وجود شادمانی مادر، مرسل اما نمیدانست که به برادر و پدرش چگونه خواهد گفت که قرار است در سریال نقش بازی کند. او گفت: «قانع کردن خانوادهام کار آسانی نبود، چرا که به وظیفهای که درخواست داده بودم بازیگری در یک سریال بود.»
پدر وقتی که خبر شد مرسل بازیگری خواهد کرد، حرفی نزد. نه تشویقی نه ممانعتی. برادر بزرگتر مرسل در خارج از کشور است. او هنوز بیخبر بود و مرسل میترسید که برادرش مانع کار کردن او شود. بالاخره مرسل صد دل را یک دل کرده و به برادرش پیام داد که او در بازیگری یک سریال به نام رویا کامیاب شده است. خلاف انتظار مرسل از آن برادر سختگیر، برادرش او را تشویق کرد و کار کردنش را استقبال کرد. مرسل با شادمانی میگوید: «برادرم در خانه بسیار نفوذ دارد.»
مرسل عباسی دختری که در بیرون از منزل کار میکند، ۲۲ساله است و آرزو دارد روزی خانم مطرحی باشد. رویایش این است که روی فرش سرخ اسکار قدم بگذارد و بتواند به چهرهی زنان جامعه، امید ببخشد. سال گذشته او برای بازیگری به دفتر مشورتی رومی درخواست کار داد. گرچه این کار هراس و امیدهایش را داشت، اما مرسل کارش را به عنوان بازیگر، مدیون حمایتهای مادر، تشویق غیر منتظره برادرش و همکاریهای معلمش میداند. هیچ کاری به تنهایی از پیش نمیرود.
برای دختری که یا در محوطهی خانه بوده یا در چارچوبهی مکتب رشد کرده، باور کار کردن دشوار بود. مرسل کودکیاش را در ایران سپری کرده است و میگوید در کودکی بسیار شوخ و شاد بوده اما وقتی با پدر، مادر یک خواهر و دو برادرش به وطن بازگشتند، دیگر آن دختر شوخ نبود، کودک درونش خاموش و آرام شده و زیاد با محیط و محل تعامل نمیکرد. صراطالمستقیم مکتب، صراطالمستقیم خانه.
خاموشی درونش یک سال قبل، با خواندن اعلان بازیگری به سر رسید، شوق و هیجان کودکانهای دلش را فرا گرفت. شوق یافتن خود و شوق خود را باور کردن. مرسل با دلهره، کار را آغاز کرد. هر روز امکان داشت پدرش دیگر به او اجازهی کار ندهد. در دل با خود میگفت امروز چه اتفاقی خواهد افتاد که باعث شود دیگر ادامه ندهد. مرسل گفت: «پس از ثبت قسمت سوم سریال، باور کردم که یک بازیگر استم.»
دیگر باید کارش را جدی بگیرد و برای موفقیت خود تلاش کند و در بازیگری مصمم باشد. پیش از آن او هرگز تصور نمیکرد روزی مردم چهرهاش را از پرده تلویزیون ببینند، خانوادهاش به او اجازه بدهد که در بیرون کار کند، چی رسد به بازیگری در یک سریال. الگویی ندارد و میخواهد خودش باشد.
ناآشنایی با محیط کار، گریه کردن با تصور مرگ برادر در انتحاری و حاضر بودن در اوقات مختلف، صبح زود یا شام ناوقت از سختیهای کار بود که هر از گاهی مرسل را مشوش میکرد. دلهرهها و ترسها مرسل را به چالش میکشیدند مگر او، ارادهاش را از دست نداد و پیش رفت. حالا او در بخش اداری دفتر مشورتی رومی کار میکند و توانسته است میان همکارانش جا باز کند.
این گونه بود که اتفاق دیدن یک اعلان کاری، مرسل را به بازی کردن در نقشی کشاند که با حقیقت زندهگی خود او و بسیاری از دیگر دختران افغانستان همگون بود. کار سریال رویا اکنون تمام شده است و پنجشنبهشبها از تلویزیون خورشید نشر میشود.