“آزادی بدون برابری، استثمار است”
سردرد عجیبی داشتم. نیمهی چپ صورتم چنان درد میکرد که میخواستم محکم بهدیوار بکوبم و یا جسم سنگینی را بر کلهام آوار کنم. سراغ پزشک اعصاب که رفتم، آب سردی روی دستم ریخت و بعد از معاینه، گفت این وضعیت، ناشی از آن عوارض روزمره و مدام بیماریِ خودایمنی من نیست که همنشین شبوروزم شده است. دردها عصبی اند و پشت شان، هزار استرس و نگرانی خوابیده است و حرص و خشم و رنج.
خوب میدانستم دلیل این آشفتگی، کار جدید است و تیترهایی از قصههای زنان. لرزیدن از نقض مدام حقوق بشر، بیپناهی و احساس ناامنی که شب و روز دورادور شان پرسه میزند و شکار میکند.
میدیدم که در بسیاری از نوشتهها، جای کلمات خوشخط وخال، خوشنوا و واژههایی که دلبری میکنند و لبخندی بر گوشهی لب مینشانند تا شب را شاهانه سر کنی و صبح روئینتن به خیابان بزنی، خالیست. نشانهها دلپذیر نیستند و نمیتوانی چشم و گوش ودهانات را ببندی و چون تابلو، یا یک بیلبورد تبلیغاتی و یا یک مانکن خوشتراش، ایستاده بر جلوخان فروشگاهی بزرگ با کت چرمی و شلوار جین، بیخیال باشی و بیهیچواکنشی، به خیابان زل بزنی و با خودت بگویی: به من چه اینجا و آنجا چه خبر است!
راه گریزی نیست و هرچه بیشتر به سوژههای مرتبط به زنان فکر میکنم، نمیتوانم تصویر دستان لرزان، صدای شکننده و غم و نگرانی چشمانی را فراموش کنم یا کنار بگذارم که بیشتر از سایهام، با من اند و پرداختن به آنها، مهمتر از آب و غذا. در تمام متنهایی هم که تولید میشوند و در «تازهترین عناوین» وبسایت جای خوش میکنند، بهدنبال شباهتها، همسانی قصهها و دردهای مشترکام. در جستوجوی وصلتی میان این روزها و پنج هزار سال پیش که با تن نحیف و دردناک و رنجور از یک سال تاخیر در درس دانشگاه، کنج اتاق ۱۱۰ خوابگاه خزیده بودم و خروار خروار قرصهای آرامبخش و مسکن در دهان میانداختم و ناخنهایم را دندان میگرفتم، تا فردا زودتر بیاید و این وحشت به پایان برسد. هر روز همین سناریو بود و همین تقلیلیافتن و به نابودی کشیده شدن. تا اینکه روزی در مقابل آیینهی پشت پنجره، تن و صورت ورم کرده و وحشتناک خودم را دیدم و ناگهان، بلند بلند تکرار کردم که باید همهچی را زیرورو کنم و زندگی دیگری بسازم. کتاب بخوانم، شعرهای جانان دکلمه کنم، موسیقی خوب بشنوم و فیلم درجهیک ببینم.
چنین شد و در این پوستاندازی به عمق نشستهی آهسته و پیوسته که هر لحظهاش به دانستنیهای تازه، ایدههای بهتر، تجربههای ناب دیگران، دریچههای ناشناخته، هوای تازه و جوابهایی برای هزار پرسشی که پس کلهام رژه میرفت، نیاز داشتم، با کتاب «زن شورشی» ماکس گالو و روایت جانکندنها و تلاشهای بیوقفه و خستهگیناپذیر «رُزا لوکزامبورگ» هزار برابر شد. این کتاب برای من؛ دریچهی آرام و بیادعا در جستوجوی پاسخی برای همه پرسشها و مفاهیم و دوراهیهایی گردید که «انسان بودن» را با خود به همراه میآورد. اینکه اصلا «انسان بودن» به چه معناست و در این جهان بزرگ و پرهیاهو، چه ملزوماتی دارد؟ چطور باید زیست واز چهها باید دوری جست؟ آدمیزاد چگونه میتواند از زیر بار فاجعه، دوباره کمر راست کند و کنج شفابخش را بیابد؟ از چه سدها و موانعی باید بگذرد تا به حس ناب «درک مشترک» برسد؟ و…
رُزا لوکزامبورگ؛ برای همهی این پرسشها پاسخ داده بود و روزنهیی شد برای شناخت سوسیالیسم و نگاه نقادانهی من به زندگی و تمام زیروبمهایش. سعی کردم با آموختهها و تجربههای زیستهی او، به نشانهها و اثر یوغ بیعدالتی بیشتر توجه داشته باشم. هیولا هزار سالهی نابرابری را از دل تاریخ بیرون کرده، روی میز تحقیق بگذارم و به خونسردی و با دقت و کنجکاوی تمام، به جزییات بپردازم. با تعقل و تفکر، در تلاش این باشم تا انسانیتر زندگی کنم و اگر کار و کمکی از دستم برمیآید، به دیگران انجام دهم.
تمناهای رُزا لوکزامبورگ، مانترای شخصی من شد. زنی که پیش از برپا شدن کومون انقلابی فرانسه، در۱۸۷۱ در لهستان به دنیا آمد. پنجساله بود که به مکتب رفت و در همین سن، بیماری سِل استخوان بلای جاناش شد، اما نتوانست بر روان قدرتمندش اثر بگذارد. هرچند استعداد حیرتانگیزی در یادگیری و نوشتن داشت و با درجهی عالی مدرسه را تمام کرد، اما بهدلیل رفتار شورشی و سخنرانیهای پنهانی در جلسات زیرزمینی، توسط پلیس شناساسی شد و بهناچار با یک گاری و پنهان در انبوهی کاه، از سرحد لهستان و روسیه گذشت و به زوریخ سویس رسید. شهری که مرکز تجمع مارکسیستهای جوان لهستانی و روسی بود.
مدتی بعد، به جمع فراریان و تعقیبیان منتقد حکومت روس در زوریخ پیوست و رفتهرفته با مطالعهی فلسفه، مکتبهای سیاسی وادبیات روسی و متون مارکسیستی، با شیوههای مبارزات طبقاتی آشنا شد و جلسات روشنفکرانهی جوانان، احساساتاش را برانگیخت و انتقادهای تند و آتشین او، افکار و تجمعاتی که در مسیر انقلاب همراه نمیشدند را نشانه گرفت. بعدها در نخست، «حزب سوسیالیست لهستان» را بنیان نهاد و سپس با دوستاناش «حزب سوسیال_دموکراسی لهستان» را تاسیس کرد که تا آخر به آن متعهد باقی ماند.
سفر به آلمان و تلاشهایش به عنوان مبارز انقلابی، روزنامهنگار، نویسنده و محقق مارکسیسم، نُقل مجلسها و بحثهای آلمانیهای انقلابی و ضدانقلابی شد که به دستگیریهای متعدد و زندانی شدنهای بیشمار و سخت انجامید. تا اینکه نهایتا پس از ایستادگیها و مقاومتهای بیوقفه، در ۱۵ جنوری ۱۹۱۹، ساعت ۹ شب، گروهی از سربازان ضدانقلابی، به خانهیی که رُزا در آن مخفی شده بود حملهور شدند و پس از دستگیری و شلیک گلوله بر سر زنی که بارها در سخنرانیهایش گفته بود: “امیدوارم در حین انجام وظیفه، در نبرد خیابانی یا در زندان بمیرم” تن بیمار و مبارزش را در کانال آب انداختند.
اگرچه کارل کائوتسکی، مخالف دیرینهی رُزا پس از قتل این زن نوشت که: “رُزا لوکزامبورگ و دوستاناش، همواره جایگاه برجستهیی در تاریخ سوسیالیسم خواهند داشت، اما آنان نمایندگان عصر سپری شدهاند.” با آنهم بسیاری معتقد اند که لوکزامبورگ، بنیانگذار انقلابی در آلمان بود که پس از مرگاش، تاثیر تعیینکننده داشت و تحلیلهای او بر بسیاری از رویدادها در سالهای پسین، صحه گذاشت.
با آنکه رُزا لوکزامبورگ، زنان را به بسیج و تشکُل در جهت انقلاب پرولتاریا فرا میخواند و هرگز حاضر نشد که تنها و تنها در راه رهایی زنان گامی بردارد. چنانچه او، ظلم به زنان را جدایی از ظلم به کارگران و دهقانان و اقلیتها نمیدانست و متعقد بود که فقط باانقلاب سوسیالیستی ممکن است که زن همراه با طبقات زحمتکش، رهایی یابد و به استقلال اقتصادی برسد یا بندهای ستم خانواده رابگسلد، من را وا میداشت تا از جنبشهای فمینیسم بیشتر بخوانم و بیشتر بدانم. فمینیسمی که آن زمان نه مُد بود و نه شوآف روشنفکری، بلکه وضع کسی را اعلام میکرد که به گوشهی رینگ رانده شده باشد و با نفس تنگ، برای زنده ماندن تقلا کند. یا زنی که دورا دور، با زنانگیاش در شکار مردان باشد و یاوههای ازین دست…
برای همین در طول این چند هزار سال، هرچه بیشتر از فمینیسم و از کنشگریهای زنان و مطالبات شان خواندم و بلعیدم، بیشتر مدیون رزا لوکزامبورگ شدم و حتی امروز هم، هرچقدر که با روایتهایی از شنا زنان افغانستان در استخر چسپ میخوانم، بیشتر مدیون شهامت و جانکندنهای این زن میشوم که یکتنه تا آخرین نفس، برای عدالت و فروپاشی نظام سرمایهداری آستین بالا زد و لحظهیی کم نیآرود. هرچند لوکزامبورگ فمینیست نبود، اما برای من، یکی از سه تاثیرگذار آدمهاییست که قوت قلب شدند تا با ولع بیشتری از برابری بخوانم و شجاعانهتر در این زمینه صحبت کنم.
حالا در هفتهی صدمین سال قتل رزا لوکزامبورگ، با هر گزارش و سوژهیی، گرگرفته و خشمگین از دردی که در نیمهی چپ سرم زوق زوق میکند، یکبار دیگر «زن شورشی» را میخوانم و برمیگردم به خاطرات، به جهانی که در ذهنام نامگذاری شد و به سرزمینی به نام رنج و به زنانی که از نهایت درد شکستند. میخوانم و با خودم میگویم؛ یادتان سبز بانو لوکزامبورگ و دوصد حیف و خشم و حسرت و اندوه که با شما چنان کردند و نیستید که ببینید 100 سال بعد، زنی در آستانهی بیستوپنج سالگی و هزاران کیلومتر دورتر، به دیگران میرساند که چقدر ممنون و مدیون شماست که در بیستسالگی، زندگیاش را زیرورو کردید و چه خوب کردید.
نویسنده: فرشته رفعت