بازی دیو و پری
موضوع گفتوگوی ما آزار و اذیت زنان در محل کار بود. من مخاطب زنی بودم که بیش از سه سال در یک دفتر مدام آزار دیده بود، درد کشیده بود اما لب به شکوه نگشوده بود. هرچند تجربهی او منحصر به فرد بود، اما با تجربهی بیشتر زنان کارمند در افغانستان وجه اشتراک فراوانی داشت؛ ترس، جبر، سکوت، تحمل و سانسور.
زمانی که پدرش در فصل پیری رسیده و در بستر بیماری افتاده بود، مسوولیت نانآوری پدر به دوش پری (اسم مستعار)، دختر بزرگ خانواده افتاد. او پس از تلاشهای فراوان بهعنوان مدیر اداری و مالی یک شرکت خصوصی در ولایت هرات استخدام شد. پری نمیخواهد اسم شرکتی را که در آن کار میکرده، در گزارش درج شود اما شرکتی که او روزی در آن کارمند بود، یکی از شرکتهای بزرگ و مشهور است که در سراسر افغانستان فعالیت دارد.
روزی که پری استخدام شد، کارفرمایان مشخصا برایش نگفته بودند که معیار جذب کارمند در این اداره، زیبایی است، ولی بعدها وقتی پری جزء مدیران میانرتبهی شرکت شد که بخشی از مسوولیتشان استخدام کارمند جدید بود، برایش روشن شد که «زیبایی چهره، قدبلند و اندام مناسب» از معیارهای مهم جذب کارمند در این اداره است. پس از این معیارها، تخصص و سواد قرار داشته است.
پری با حقوق نسبتا خوبی در بخش کلیدی یک شرکت بزرگ صاحب شغلی شده و حداقل دیگر نگران دخل و خرج زندگی خانوادهاش نبود. هرچند همکارانش تلاش میکردند تا با این همکار زیباچهرهیشان ارتباطی قایم کنند ولی طبق معمول همهچیز به روال عادی پیش میرفت. بعد از چند مدتی و با تبدیل شدن رییس قبلی و آمدن رییس جدید، نه تنها که اوضاع دفتر دگرگون شد بلکه برای دختری که چند مدتی بارسنگین «غم نان» خانواده را از شانههای پدر برداشته بود، دردسر جدیی خلق شد. او متوجه نگاههای جنسی و مغرضانهی رییس جدید شده بود.
پری میگوید که رییس جدید در کنار کارهای این اداره، یک تجارت شخصی نیز داشت و خانوادهاش در خارج از افغانستان زندگی میکرد.
برای دختری که تازه توانسته بود کمک حداقلی برای خانواده و پدرپیرش کند، رها کردن کار، کار دشواری بود.
هر باری که رییس برایش پیشنهاد دوستی داد، رد کرد. باری برای کسب رضایت و جلب توجه پری، برایش گوشی هوشمند خرید، اما باز هم پاسخ منفی بود. روزی از پری خواست با وی ازدواج کند. برای پری این پیشنهاد سادهیی نبود؛ برایش فردی پیشنهاد ازدواج داده بود که دومین دخترش همسن و سال او بود. یک سال تمام با همهی مشکلاتی که رییس بر او تحمیل میکرد، ادامه داد. نه به خواستهای رییس جواب مثبت داد و نه لب به شکایت گشود. تنها و تنها کار کرد.
در دام
رییس در کنار این شرکت، تجارت شخصی نیز داشت. در جریان یک سالی که پری آنجا بهعنوان مدیر اداری مشغول بود، پول برمیداشت و به عوضش برگهی رسید پس میداد. در جریان این مدت رییس یک بار دیگر قضیهی ازدواج را با پری به گونهی بسیار جدی مطرح کرد و از او خواست که این بار به پیشنهادش پاسخ منفی ندهد. اما پری سر سوزنی هم نظرش عوض نشد و با جدیت تمام این پیشنهاد را رد کرد. بعد از گذشت چند مدت، روزی رییس با عجله وارد دفتر مالی و اداری شد و مبلغ ۲۵هزار دالر معادل «یک میلیون و سه صد هزار افغانی» از پری گرفت اما برگهی رسیدی نداد و گفت که عجله دارد و وقتی برگشت، پول را بر میگرداند.
رییس رفت و تا یک هفتهی دیگر به دفتر برنگشت. پس از یک هفته وقتی میخواست با بخش اداری پولهای به مصرف رسیده را دوباره حساب کند، حساب برداشت ۲۵ هزار دالر را انکار کرد. به پری گفت که ۲۵هزار دالر را او گرفته و باید پس بدهد. به جای این که پری از رییس طلبکار باشد، قضیه برعکس شد. رییس به او گفته بود که ۲۵هزار دالر را از دفتر «دزدی» کرده است.
رییس تا آنجا تلاش کرد که به دادستانی علیه پری شکایت کرد و از او خواست که این مقدار پول را پس بدهد. موضوع تا آنجا پیچیده شد که پری دیگر به تنهایی از عهدهی آن برآمده نتوانست. او مجبور شد این مساله را با خانوادهاش در میان بگذارد.
وقتی دادستانی این قضیه را بررسی میکرد، پری هیچ سند و مدرکی در دست نداشت که ثابت کند این مقدار پول رییس را از دفتر برداشته، نه او.
سرانجام پدر پری پا پیش میگذارد و از دادگاه مهلت میخواهد که تا خانهاش را بفروشد و این مقدار پول را پرداخت کند. «پدرم آمد به رییس گفت که با آبروی دخترم بازی نکن، من خانهام را میفروشم و پولت را پس میدهم.»
فروش خانه و سرگردانی پدر، بیشتر از مشکلاتی که رییس برای پری خلق کرده بود، او را آزار میداد. با خودش فکر کرد که اگر پدر خانه را بفروشد یک عمر باید بار منت دیگر اعضای خانواده را بدوش بکشد.
سرانجام او با تمام مقاومت از دادگاه خواست که به او فرصت بدهد، تا دوباره در این دفتر کار کند و ماهانه پول دفتر را پرداخت کند. پس از توافق مسوولان دفتر و دادگاه، پری موفق شد که در این اداره کار کند و ماهانه پول را پرداخت کند.
دو سال و چهار ماه طول کشید تا پری بدون هیچ دستمزدی برای این شرکت کار کند و پولی را که رییس گرفته بود، دوباره پرداخت کند.
این اقدام پری و ادامهی کار او در این دفتر، یک فرصت دوباره برای رییس بود. وقتی پری دوباره به کارش ادامه داد، رییس بارها پیشنهاد ازدواج داد و وعده سپرد که تمام بدهکاریهایش را بپردازد و برای خانوادهاش خانهی جدیدی بخرد.
«طی دو سالی که کار کردم و این مقدار پول را به دفتر دادم بیشتر از هزار بار گفت با من ازدواج کن. تمام قرضداریات را میدهم و سر تا پایت را طلا میگیرم. ولی من فرصت ندادم. دو سال و اندی از عمرم این طوری گذشت.»
روزی که مدت قرارداد پری با این شرکت به پایان رسید با عالمی از درد و اندوه دفتر را برای همیشه ترک کرد. به قول خودش هنوز در چند قدمی دفتر بود که بار دیگر تماسی از رییساش دریافت کرد. رییس از پشت خط تلفن به او گفت: «حالا که از دفتر رفتی حد اقل یکبار مهمانم شو.»
منبع: اطلاعات روز