روزی که خودم را آتش زدم؛ این قصهی من است
«من به پدرت طویانه دادم، پس هر وقت که بخواهم تو باید با من بخوابی.»
این حرف کریم، شوهرم بود، وقتی که من از داشتن رابطه جنسی (سکس) با او خودداری کردم؛ با مردی که چند دهه از من بزرگتر بود. نمیدانم که بعد از آن خندهی تحقیرآمیز کریم باعث شد یا شاید این ایدهیی بود که قبلا ناخودآگاه به آن فکر کرده بودم. مهم نیست که امروز از چه زاویهیی به آن نگاه کنم، نمیتوانم دقیقا لحظهیی را به یاد بیاورم که تصمیم گرفتم زندگیام را با به آتشکشیدن بدنم پایان دهم، تا از خشونتهای جسمی و روحی که شش سال تمام تحمل کرده بودم، فرار کنم.
اتفاقی بود که افتاد.
از آنجایی که ما در خانهی کوچکمان در حومهی شهر هرات در افغانستان حمام نداشتیم، آماده شده بودم که به حمام عمومی بروم. پولی را ذخیره میکردم تا بتوانم یک بار در هفته از نعمت و راحتی حمام عمومی برخوردار شوم. در حالی که داشتم آپارتمان یک-اتاقهی مان را به مقصد حمام ترک میکردم، کریم مرا متوقف کرد. او بسیار درشت و هیکلیتر از من بود و میتوانست به راحتی بر من غلبه کند. و اغلب وقتی میخواست تمایلات خود را برآورده کند، این کار را انجام میداد. او آن را رابطه جنسی (سکس) میخواند، اما برای من، این کار تجاوز بر بدنم، به دردناکترین و وحشتناکترین شکل ممکن بود. در طول سالها، یاد گرفته بودم که از این آسیب جسمی و روانی جلوگیری کنم و بالاخره به قیمت لتوکوب شدید، حتی او را رد میکردم. اما روزی که میخواستم حمام بروم، او از شب قبل، وقتی که از برقراری رابطه جنسی با او خودداری کردم، بر من عصبانی بود. آن شب به او گفته بودم: «من دیگر نمیتوانم با تو بخوابم برادر.» امیدوار بودم که من با «برادر» خواندناش، او را از خودم بیزار کنم و جلو پیشرفتاش را بگیرم.
به او گفتم: «من تو را شوهر خودم نمیدانم، و من همسر تو نیستم. هیچ ارتباطی بین ما وجود ندارد.» این حرف او را عصبانی و خشمگینتر ساخت. من از روزی که با کریم ازدواج کردم، زیر لتوکوب و آزار و اذیت قرار داشتم. در اینجا نامش را برای امنیت خودم تغییر دادهام.
او شروع کرد به بدوبیراه گفتن به من و مرا به خیانت متهم کرد. میگفت: «چرا باید به حمام بروی؟ آیا با مرد دیگری رابطه جنسی داشتی؟ آیا میخواهی به ملاقات مرد دیگری بروی و با او بخوابی؟» صدایش را به حدی بلند میکرد که همسایهها بشنوند. او سعی میکرد شخصیت مرا در جامعه لکهدار کند. نیکنامی زن افغان همهچیز او است. بدون آن، زن افغان در برابر تمامی شرارتهای جامعه آسیبپذیر میباشد. زنان در افغانستان به خاطر قضایای کماهمیتتر از نیکنامی و پاکدامنی، سنگسار شدهاند. این امر به خصوص در مناطق دورافتاده و جوامع سنتی افغانستان بیشتر شایع است. در جوامع سنتی این کشور، قوانین قبیلهیی و محلی بر حقوق زنان تقدم دارد. حتی در مناطق شهری و پیشرفتهتر این کشور، نظام قضایی طرف زنان را نمیگیرد و بسیاری از زنان به اتهام جرایم اخلاقی زندانی میشوند.
با مهر خیانتی که کریم بر من کوبیده بود و اینکه مجبور بودم بیگناهی خودم را پس از این همه درد و رنج، ثابت کنم، کارد به استخوان رسید. خشمی را که من آن روز احساس کردم، نه قبل از آن تجربه کرده بودم و نه بعد از آن احساس کردم. من فریاد زدم: «تو نه مرد هستی نه زن، تو یک حیوانی.» او فقط به من خندید.
بشکهی تیل خاک را از آشپزخانه برداشتم و تیل آن را روی خودم ریختم. او متوجه شد که من میخواهم چه کار کنم و گوگرد را از دستم قاپید. همسایهها که داشتند جنجال ما را گوش میدادند، به خانه ریختند. آنها سعی کردند مرا که گریه و ناله میکردم، آرام کنند. یکی از آنها گفت: «خانهات را خراب نکن.»
گریهی من هنوز تمام نشده بود که همسایهها ما را ترک کردند. در حد یک کلمه هم چیزی به کریم نگفتم. بار دیگر چادرم را جمع کردم تا بروم و تیلی که روی لباس و بدنم ریخته بود، بشویم. او بازهم جلوی مرا گرفت. از خشم به خود میلرزیدم و سر و بدنم پوشیده از تیل خاک بود. بدون اینکه لحظهیی فکر کنم، جعبهی گوگرد را از جایی که او گذاشته بود برداشتم و یکی را روشن کردم.
حتما زود آتش گرفتهام چون فوران خشمی را که لحظات قبل در درونم حس میکردم، بلافاصله جایش را به درد سوزناکی داد که ذره ذرهی وجودم را فرا گرفت. بعد از آن را خیلی به یاد نمیآورم.
* * *
روز عروسیام را درست به خاطر ندارم. اما به یاد دارم که هفتهی قبل از عروسی هیجانزده بودم. من دختربچهیی بیش نبودم، ۱۳ ساله بودم و این فکر که رنگ سرخ «لبسرین» روی لبانم جاری میشود – امری که اگر عروس نمیشدم، برای من در خانه ممنوع بود – همهی آن چیزی بود که برای من مهم مینمود. مفهوم ازدواج را آنطور که باید، درک نمیکردم، اما ایدهی عروسی برای من هیجانانگیز بود. حتی فکر مخالفت با آن به ذهنم خطور نکرد. عروسی را وقتی درک کردم که خانوادهی شوهرم مرا به خانهی خود شان بردند. نمیتوانستم گریهام را متوقف کنم و پیش مادرم التماس کردم که «میخواهم به خانه برگردم. نمیخواهم اینجا زندگی کنم، لطفا…» اما کار انجام شده بود و نمیشد عروسی را بههم زد.
کریم پیش از عروسی استاد هنرهای رزمی در هرات بود، اما حالا نمیتوانست کاری برای خودش پیدا کند. او پر از نفرت و خشم بود، چیزی که من آن را شب اول بعد از عروسی مان در وجود او یافتم. وقتی جوانتر بودم، به من گفته شده بود که هرگز اجازه ندهم مردی مرا لمس کند؛ اینکه اگر اجازه بدهم کسی بدنم را لمس کند، مرتکب گناه شدهام. از اینرو در شب اول عروسی، وقتی که او بدنم را لمس کرد، گریستم. روز بعد مرا به خانهی پدرم فرستادند و من از او پیش مادرم شکایت کردم، زیرا فکر میکردم که مادرم میتواند مرا نجات دهد. در عوض مادرم به من گفت که او [کریم] دوباره مرا لمس میکند و من نباید مانع شوم. شب سوم عروسی، وقتی پیش کریم برگشتم، او دوباره سعی کرد. وقتی من مقاومت و تلاش کردم فریاد بزنم، او با بدنش مرا زیر گرفت، با یک دستش دستانم را گرفت و با دست دیگرش دهانم را بست. او چنان درد شدیدی را بر من تحمیل کرد که من از هوش رفتم. پس از آن چند روز شدیدا بیمار بودم و مجبور شدند مرا به شفاخانه ببرند. اما به محض اینکه بهتر شدم، همانکار دوباره اتفاق اتفاد. و تکرار شد…
از پدرم خواهش کردم که مرا به خانه ببرد، که طلاقم را بگیرد. در افغانستان یک زن نمیتواند حرف از طلاق بزند. اگر زنی حتی کلمهی طلاق را به زبان بیاورد، کل جامعه دست یکی میکنند تا او را متقاعد کنند که با شوهرش بماند. مردم میگویند: «خودت را خانه خراب نکن.» آنها نمیدانستند که «خانه» مرا هلاک میکند.
وقتی اولینبار حامله شدم، هنوز خودم کودکی بیش نبودم و نمیدانستم که کودک دیگری را درون خودم حمل میکنم. کریم مرا به خاطر بیماربودنم لتوکوب کرد. روزی در خانهی خواهرش بودیم که او لب به شکایت گشود؛ از اینکه من چقدر تنبل شدهام، بیحالم و استفراغ میکنم. آنوقت بود که خواهرش فهمید من باردارم. اما تصور اینکه میتوانم از خواهر و مادر او انتظار دلسوزی داشته باشم، اشتباه بود. زنان خانوادهاش مرا در «انباری» قفل میکردند و به نوبت ساعتها مرا زیر لتوکوب میگرفتند تا مرا برای مادری «سختسر» و آماده کنند.
به یاد دارم که بعدها، درست لحظهیی که خودم را به آتش کشیدم، زنان همسایه که به نجات من آمده بودند، میگفتند: «خانهات را با دستان خودت خراب نکن.»
من در نزد همه، کسی بودم که داشت خانهیی را خراب میکرد، نه کسی که از زندان فرار میکرد.
* * *
وقتی در شفاخانه، با بدنی سوخته، غرق در درد و زخم، به هوش آمدم، کریم را دیدم که کنار تختم نشسته و فرزند کوچکام را در بغل دارد. با دیدن او جیغ زدم. با هرچه در توان داشتم فریاد زدم که «او این بلا را بر سر من آورده، او را از من دور کنید.». او به آرامی بیخ گوشم پچپچ کرد که به داکتران گفته که من در حادثهی آشپزخانه سوختهام. اما من به آنها [داکتران] حقیقت را گفتم و کارمندان شفاخانه کمک کردند که با والدینم، که از وضعیت من بیخبر بودند، تماس بگیرم.
هفتاد درصد بالاتنه، دستها و پاهایم سوخته بود. نمیتوانستم راه بروم و داکتران مطمئن بودند که تا آخر عمرم فلج خواهم ماند. داکتران مهربان بودند و با اینکه من پولی در بساط نداشتم مرا مداوا کردند. من بعدا فهمیدم که شدت سوختگیام، شانس زندهماندنم را بسیار پایین آورده بود.
درهم شکسته بودم. نمیتوانستم آیندهیی را، چه بد چه خوب، برای خودم تصور کنم. شاید از آتش نجات یافته بودم، اما زنده نبودم. بین زندگی و مرگ گیرمانده بودم. آتشزدن خودم نوعی اعتراض بود، راهی برای در دست گرفتن کنترل زندگیام از طریق پایاندادن به آن. اما به نظر میرسید که من حتی در این نبرد هم باختهام و بازندهیی بیش نیستم.
طی چند ماه مداوا، سوختگیها شروع به بهبودی کردند. روند درمانم فشرده بود و داکتران امریکایی روی سوختگیهایم کار کردند. بانداژ زخمها روزی چندبار عوض میشدند و مجموعهیی از داروها برای جلوگیری از عفونت بدنم به من تجویز شده بود. نمیتوانستم زیاد حرکت کنم و برای هر کار کوچک به کمک نیاز داشتم. چندین ماه طول کشید تا بتوانم خودم بنشینم. در نهایت، به کمک فیزیوتراپی و پرستاران، توانستم بیاستم و پس از حدود یک سال چند قدمی روی پاهایم راه بروم. اما وقتی که شفا یافتم و یاد گرفتم که دوباره راه بروم، به خاطر سه فرزندم گزینهیی جز رفتن به خانهی کریم نداشتم. پدرم پیشنهاد کرد که برای گرفتن طلاقم تلاش میکند، اما من نمیتوانستم پا پیش بگذارم، زیرا میدانستم که با طلاق سه فرزندم را از دست میدهم. من زمانی خواهان طلاق بودم که تازه ازدواج کرده بودم، اما حالا خیلی دیر شده بود. یک زن مطلقه در افغانستان از هیچ حق و حقوقی نسبت به فرزندانش برخوردار نمیباشد.
بار دیگر، من اسیر مردی شده بودم که بیشترین درد را بر من تحمیل کرده بود. اگر قبلا مهربانی و صمیمیتی بین ما وجود داشت، حالا تمام شده بود. ما زیر یک سقف زندگی میکردیم اما کلمهیی بین ما رد و بدل نمیشد.
چند ماه بعد، در حالی که من هنوز دورهی بهبودیام را پشت سر میگذراندم و به سختی میتوانستم راه بروم و هنوز به دارو نیاز داشتم، کریم فرزندان ما و مرا به هند برد، به امید اینکه از کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل متحد، پناهندگی بگیرد. با اینحال، او تصریح کرد که از من یا سه فرزند مان که بزرگترین آنها فقط ۷ سال سن داشت، حمایت نخواهد کرد. او ترجیح میداد که ما برای زندهماندن پیش دروازههای مساجد گدایی کنیم.
چند روز اول اقامتم در دهلی را به آرامی و با درد و دشواری بسیار، قدم میزدم تا کاری برای خودم پیدا کنم. موفق نبودم، عمدتا به این دلیل که من نمیتوانستم زبان آنجا را صحبت کنم. ما با صدقه و خیرات دیگران زندگی میکردیم؛ تنها وقتی غذا میخوردیم که کسی از روی دلسوزی به ما غذا میداد. من دارویی برای کمک به بهبود سوختگی یا دردم نداشتم و فرزندانم به سختی سقفی روی سر شان داشتند.
وقتی من داشتم در بیرون به دنبال کار میگشتم، کریم فرزندانم را مجبور میکرد پیش دروازههای مساجد گدایی کنند. او پسر بزرگ مان را لباس قدیمی میپوشاند و او را مجبور میکرد که برای جلب همدردی و دلسوزی مردم، فرزند کوچک مان را که در لباسهای تکه پاره پیچیده شده بود، در بغل بگیرد. وقتی از این کار باخبر شدم، خشمگین بودم و از اینکه از فرزندان مان این گونه سوءاستفاه میکرد، بر سر او فریاد زدم. او با اینکه در پاسخ مرا زیر مشت و لگد گرفت، اما دیگر هرگز بچهها را به مسجد نبرد.
با اینحال، او به فرزندان مان چیزهای بدی در مورد من میگفت. دردناک بود؛ تماشای این که او داشت کودکانم را از من دور میکرد. او مطمئن میشد که آنها وقت شان را با من سپری نکنند، و زمانی که من در بیرون مصروف کار بودم، او به آنها چیزهای زشتی دربارهی من میگفت؛ اینکه من وقتی سر کار میروم، کارهای بد و غیراخلاقی را انجام میدهم.
اما بعدتر من با کمک چند همسایه، شروع کردم به آموختن زبان هندی. من قبلا هم از طریق تماشای فیلم، آشنایی مختصری با این زبان داشتم. اما وقتی مهارتهای زبانیام رشد کرد، راهی را برای کسب پول پیدا کردم. افغانهای زیادی برای مداوا و خدمات پزشکی به پایتخت هند سفر میکنند و اکثر آنها نمیتوانند به زبان هندی یا انگلیسی صحبت کنند. من با مهارتهای نوپای زبانیام و بلدشدن راه و چاه دهلی، در مقامی بودم که به این مسافران، در بدل دستمزدی، در رابطه به جا و مکان شان و ترجمه کمک کنم. من به جامعه افغان دسترسی پیدا کردم و به افغانهایی که به دهلی سفر میکردند، در رابطه به نیازهای آنها مانند رزرو هتل، قرار ملاقات با داکتر، خرید دارو، گشتوگذار از طریق حمل و نقل عمومی دهلی و حتی تفریح و خرید کمک میکردم.
شگفتآور است وقتی اصلا انتظارش را نداری، قدرت و مقاومت را در وجودت پیدا میکنی. وقتی که فکر میکنی ضعیفترین هستی، متوجه میشوی که میتوانی قویترین باشی. این تجربه، بار معنوی در خود دارد.
ظرف چند ماه میتوانستم روزانه تا ۳ هزار روپیه (۳۰ دالر) کار کنم. با بهترشدن مهارتهایم، شهرتم به عنوان یک راهنمای افغان بیشتر و گستردهتر شد. از طرف دیگر، من هرگونه کار اضافی را که میتوانستم پیدا کنم، مانند شستشو و تهیه غذاهای افغانی، قبول میکردم. ظرف شش ماه، من میتوانستم هر ماه نزدیک به یک لک روپیه هندی (۱۵۰۰ دالر) کار کنم. من حتی دوچرخهی کوچکی را برای رفتوآمدم در اطراف شهر خریدم تا بتوانم مقدار پولی را ذخیره کنم.
من بیشتر از آنچه که کریم در طول زندگیاش پیدا کرده بود – و من با درد و رنج روزانهام بهای آن را میپرداختم – پول جمع میکردم. اما من مصمم بودم که زندگی بهتری را برای فرزندانم بسازم. او با کوچکترین حرکتی، بیشتر پولم را با خود میبرد و مرا لتوکوب میکرد. اما اینکه نانآور خانوادهام بودم، احساس قدرت و توانمندی داشتم. نانآور بودن قدرتی را به من بخشیده بود که قبلا نمیتوانستم آن را تصور کنم.
یک روز، بین من و او مشاجرهیی بر سر پولی که من دور از چشم کریم ذخیره کرده بودم، پیش آمد. این بگومگو به خشونت کشیده شد. او با لگد به شکمام زد و تلاش کرد مرا با چادرم خفه کند. اما اینبار، من دست روی دست نگذاشتم. جیغ زدم، کمک خواستم و کسی با پولیس تماس گرفت. من علیه او شکایت کردم و پای سفارت افغانستان در دهلی وارد این ماجرا شد. وقتی مقامات سفارت به ما سر زدند، به آنها گفتم که میخواهم طلاق بگیرم. آنها مرا از این کار منع کردند و بازهم به من گفته شد که «سعی کن اوضاع رو به راه شود. چرا میخواهی خانهات را خراب کنی؟»
با اینحال، کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل در دهلی، از پروندهی من آگاه بود. آنها درخواست کریم برای پناهندگی را رد کردند و پروندهی مرا به صورت مستقل ثبت کردند. مدت کوتاهی پس از این حادثه، من و فرزندانم پناهندگی گرفتیم. وقتی کریم از این موضوع اطلاع یافت، خشمگین شد و پنجرههای دفتر سازمان ملل متحد را شکست. کارمندان سازمان ملل متحد با من تماس گرفتند که بگویند آن روز به دفتر آنها مراجعه نکنم زیرا آنها میترسند به من آسیبی برسد. شکستن پنجره دفتر شان کافی بود تا کریم را اخراج کنند.
جنگ آخر من و کریم، سختترین نبرد بود. او میخواست فرزندانم را با خود به افغانستان بازگرداند و بر اساس قانون افغانستان، چیزی نمیتوانست جلو او را بگیرد.
من پنج لک افغانی (۶۶۰۰ دالر) – همهی دار و ندارم را که ذخیره و قرض گرفته بودم – به او پیشنهاد کردم تا دست از سر فرزندانم بردارد. اما او ۱۰ لک افغانی میخواست. او در بگومگو با من در سفارت گفت: «من برای تو پول مصرف کردم. همهی بچهها مال من میباشند.» من به کارمندان سفارت گفتم که او چه بلایی بر سر من آورده. گفتم: «شکنجه، زخمهای سوختگی روی بدنم و سالهای آزار و سوءاستفاده جنسی؛ این تویی که باید به تاوان پس بدهی.» میدانستم که کارمندان سفارت، که عادت نداشتند زن افغان را ببینند که اینگونه صحبت میکند، شوکه میشوند. اما کسی از من طرفداری نکرد.
بازهم پیشنهاد کردم: «پنج لک برای دو تن از آنها.» او قبول نکرد. در نهایت، با سعی کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل متحد که مرا از مشاوره حقوقی در مذاکره با کریم بهرهمند کرد، من فقط توانستم کوچکترین فرزندم را به قیمت چهار لک نزد خودم نگهدارم. آن روز دو کودکم را باختم و از آن زمان به بعد آنها را ندیدهام.
مقامات کریم را تا زمانی در بازداشت نگه داشتند که من بتوانم فرار کنم. پس از اینکه من هند را ترک کردم، او را به افغانستان فرستادند. از آن به بعد، او هر روز خانوادهام را آزار میدهد. وقتی پدر و مادرم پیشنهاد ازدواج او [با خواهر جوانترم] را رد کردند، تهدید کرده است که خواهرم را اختتاف میکند. او تا حدی مرا بدنام ساخته که حتی اگر بمیرد هم، من هرگز نمیتوانم از ترس جانم به افغانستان برگردم.
اما در نهایت، در سن ۲۱ سالگی، من طلاق گرفتم و از شر او خلاص شدم.
* * *
این ماجرا مال هشت سال پیش است. من حالا زندگی جدیدی را در یک مکان کاملا جدید با پسرم بنا کردهام.
من اکنون در یک مرکز پناهندگی در کشوری که حالا آن را خانه میخوانم، به عنوان مترجم کار میکنم. کریم و خانوادهاش نمیدانند من کجا زندگی میکنم. من توانستم آپارتمان کوچکی را اجاره کنم و زندگی تازهی مان را شروع کنیم. پسرم مهد کودک میرود و خودم برای کلاسهای شبانه انگلیسی و سایر مضامین ثبت نام کردم. در نهایت دو کار دیگر را نیز پیدا کردم؛ یکی به عنوان نظافتچی و دیگری به عنوان پیشخدمت. میخواهم به اندازهی کافی پول به دست بیاورم و به پسرم زندگی را هدیه کنم که من هرگز در افغانستان نداشتهام.
من همچنین رانندگی را یاد گرفتهام و این اواخر یک تویوتا کورولای جدید را برای رفتن سر کار و رساندن پسرم به مکتب، خریداری کردهام. وقتی هنوز دخترک جوانی بودم، در مورد رانندگی و راندن یک موتر خیالبافی میکردم. در آن زمان این آرزو یک رویای غیرممکن به نظر میرسید. اما حالا، هرجا که بروم با موتر خودم میروم.
امروز در کشوری زندگی میکنم که در آن زنان از حقوق بسیاری برخوردارند. با اینکه چند سال از اقامتم در اینجا گذشته، اما آزادیهایی که من از آن در این کشور برخوردارم، هنوز مرا غافلگیر و شگفتزده میکند. من قدرتمندم و از اعتماد به نفسی برخوردارم که قبلا هرگز نداشتم. اما این آزادیها و تمام آزادیهای جهان، نمیتوانند درد از دست دادن دو فرزندم را تسکین دهند.
من هر روز برای آنها میسوزم. بزرگترین شان ۱۳ ساله است و برادر کوچکش ۹ سال سن دارد. منتظرم تا کریم بمیرد و من بتوانم دوباره با فرزندانم یکجا شوم. اما تصور میکنم کریم چیزهای وحشتناکی را در مورد من به آنها گفته است. آنها احتمالا فکر میکنند که من آنها را رها کردهام و با کوچکترین فرزندم فرار کردهام. فکرم درگیر گفتوگویی است که وقتی با هم روبرو شویم، خواهیم داشت. در مورد چیزهایی فکر میکنم که من برای متقاعدکردن آنها خواهم گفت؛ اینکه جدایی از آنها هرگز فکر من نبود.
اکثر زخمهای بدنم به خوبی شفا یافتهاند. تقریبا هیچ اثری از سوختگی روی صورتم وجود ندارد و زخمهای دستها و بالاتنهام تقریبا محو شدهاند. زخمها و جراحات عاطفی باقی میمانند. برای من، آنها یادآور قویبودنم هستند. زخمهایم یادآور چیزهایی اند که از دست دادهام؛ فرزندانم، که امروز با من نیستند. زخمهایم یادآور زنان بسیاری هستند که نمیتوانند مثل من از شر یک ظالم و شکنجهگر فرار کنند. این زخمها، مرا به یاد کسانی میاندازد که از شر یک ظالم به آغوش آتش فرار کردند و در برابر شعلههای آن از پا درآمدند و تسلیم شدند؛ همان آتشی که من در آن سوختم.
منبع: اطلاعات روز