بازی زندگی؛ دختری که در باد گم نشد
یک
بیست و دو سال پیش ـ در سال ۱۳۷۵ـ یک جنرال خوشفکر ارتش در کابل، تنها کاری که توانست انجام بدهد، این بود؛ از کابل خارج شد. آن زمان کابل به دیگ جوشانی میماند بر فرق عَلَمهی آتشِ جنگ و جنرال نمیتوانست زبانههای سرکش شعلهها را کم کند، کمتر کند. او فقط توانست زنش و چهار دختر خوردسالش را سوار موتر کند و رادیویی موتر لحظهبهلحظه گزارش میداد: کابل، پایتخت در کنترل طالبان است. داکتر نجیبالله، رییسجمهور افغانستان اسیر شده است. مردم خانههایشان را ترک کردهاند.
جنرال خانهاش را ترک کرده بود. موتر، جنرال و خانوادهاش را به روستای دوردست «آغُوجان» در ولسوالی گیلان ولایت غزنی رساند؛ جایی که او زاده شده بود، میان اقوام و قبیلهاش. در آغوجان اما، اتفاق بدتری برای جنرال افتاد؛ به تاریخ سوم جوزای سال ۱۳۷۶، همسرش برای پنجمین بار دختر به دنیا آورد، آن هم در شبی که زنِ پسرِ کاکایش پسر به دنیا آورده بود. پنجمین دختر در روستا و جامعهیی که جنسیت را به میخ خیمه کوبیده و به ناف طایفه بسته بودند و مردسالاری تا مرز پدرسالاری پروبال داشت، اتفاق خوبی نبود، اتفاق ناگواری بود که مقصر درجهیک آن، زن جنرال بود. او گویا کار بدی مرتکب شده بود و باید جواب پس میداد.
زنان قبیله با چشمان متعجب در اطرافش جمع شده بودند و هریک چیزی میگفتند. یکی گفت: شوهرت باید زن دوم بگیرد. او هیچ اعتراضی نکرد. دیگری از سر دلسوزی گفت: عروس من چهار تا پسر زاییده. یکی همین دیشب. چطور است پسر او را تو بگیری و دخترت را بدهی به ما؟ پیشنهاد خوبی بود، هیچ مخالفی نداشت، حتا مادر آن پسر مخالفت نکرد. اما همسر جنرال گفت: نه، شوهر من اگر دلش است، زن دوم و سوم بگیرد. من دخترم را به پسر تبدیل نمیکنم.
آن سوتر، بزرگان قوم و مردان قبیله جمع شده بودند تا در همان لحظهی اول برای جنرال زن دوم انتخاب کنند. کاری که معمول، شرعی و مرسوم بود اما جنرال خلاف انتظار چیزی به مردان قبیله گفت که نه مرسوم بود و نه عادی. او گفت: من زن دوم نمیگیرم و ادامه داد: دختر من از هر بچهی قوم پیش خواهد شد. چند روز بعد جنرال نام این دخترش را بر خلاف اسم دختران دیگرش ـ فرشته، ولوله، دیوه ـ چیزی انتخاب میکند که نشانهی تأنیث نداشته باشد؛ «نرگس».
اما زنستیزی در آغوجان اینقدرها هم ساده نبود که مثل فلمهای هندی با گفتن دو دیالوگ از سوی پدر و مادر نرگس ختم به خیر شود. مردسالاری در آنجا مانند بازوی عضلانی مردانهیی بود که از آستین تاریخ بیرون آمده بود و همچون جاذبه بر همهچیز تاثیر میگذاشت. همچون هوا گسترده و فراگیر بود. همیشه و در همهجا نفوذ داشت؛ در نگاه زنان، در کلام مردان، در ادراک جنرال، در احساس همسر جنرال. پیوسته دلهره میآفرید، وسوسه خلق میکرد و فشار میآورد تا انتخاب زن دوم یا تبدیلی دختر به پسر تبدیل به واقعیت شود. مقاومت آنها در برابر آنهمه فشار مثل سندان کوبیدن بر آهن سرد بود. ماها گذشته بود اما قصه ادامه داشت، وسعت پیدا کرده بود، از آغوجان تا کابل. ابر سیاه مردسالاری و زنستیزی در هیأت طالبان و حزب اسلامی از کابل تا آغوجان را زیر سایهی خود در آورده بود و جنرال ناگزیر شد، پس از یک سال زندگی در زادگاهش، دوباره با خانوادهاش فرار کند؛ این بار به کویتهی پاکستان.
جنرال در کویته، جنرال نبود، یک کارگر ساده بود که کار میکرد و به سختی روزگار میگذراند. روزگاری که در آن هیچ چیز خوشایندی و جود نداشت، جز امید به آینده. روزها، هفتهها و ماهها به سوی آینده پیش میرفت. آفتاب پس از هر غروبی دوباره طلوع میکرد. شبها به روز میرسید و روزها به شب میانجامید. سالها گذشت. آمریکا به افغانستان حمله کرد، طالبان تاج و تختشان را باختند. بیشترشان به جنگلهای بکر آن سوی خط دیورند عقبنشینی کردند و برخی به حراست از غار تاریک «تورا بورا» مشغول شدند. آینده از راه رسیده بود. جنرال با خانوادهاش به کابل بازگشتند. در کابل در محلهی «ارزانقیمت» ساکن شدند. دخترانش شامل مکتب شدند. جنرال دوباره وارد نظام شد. ۱۶سال گذشت.
دو
۱۶ سال پس از تولد یک دختر و یک پسر در روستای آغوجان، آفتاب از شرق روستای «آخوندخیل» در ولسوالی نوبهار ولایت زابل طلوع میکند. در آن هنگام یک نفر که جلیقهی سنگین از باروت بر تن دارد، به حیاط خانه میآید و آخرین طلوع زندگیاش را تماشا میکند. او در حالی که آفتاب تماشا میکند، رفقایش آتش افروختهاند و دود آن به طرف بالا میخزد، به طرف آسمان. او میبیند که آسمان بالای سر همه یک رنگ است؛ روشن و آبی، جذاب و ملکوتی. چه میدانم که او در آن لحظه به چه چیزی میاندیشید؛ لابد فکر میکرد، تاریخ این سرزمین، مرهون آسمانش است. نمیدانم اما خیلی عجیب است که در آن لحظه به آسمان و روشنایی آن تردید نمیورزد و آن بالا برایش محل اوهام نمیشود.
لحظات بعد، ساعت شش صبح آن روز (پانزدهم جوزای سال ۱۳۹۲)، یک انفجار شدید، تمام آخوندخیل را میلرزاند. هشت نفر در جا کشته میشوند، یک موتر به هوا میرود و یک خانه به زیر زمین. ساعات بعد، خبرگزاریها مینویسند: «یک گروه از طراحان حملهی انتحاری که قصد طرحریزی یک حملهی انتحاری در ولایت زابل را داشتند، بر اثر انفجار مواد منفجرهی خودشان کشته شدهاند. ملا سببالله، یکی از سرکردگان سرشناس طالبان و هفت عضو دیگر این گروه از کشتهشدگان این انفجار هستند. گفتنی است که از حوالی محل رویداد چند واسکت انتحاری و مقدار مواد انفجاری نیز به دست آمده است. تحقیقات بیشتر در این باره جریان دارد.»
هیچ کس نمیداند که حاصل «تحقیقات بیشتر» چه از آب در آمد؟ جزییات ماجرا از چه قرار بود؟ غیر از ملا سببالله، آن هفت طالب دیگر کیها بودند؟ در کدام روستاها به دنیا آمده بودند؟ چندچند سال عمر داشتند؟ پس از آن دیگر چه اتفاقها افتاد؟
تنها سر نخ که از رویدادهای پس از آن اتفاق در دست است، این است که چند ماه بعدش، یک زن و یک مرد نسبتا کهنسال در میدان هوایی کابل از طیاره پایین میشوند. طیاره آن دو را از سفر حج به کابل آورده بود. گروه طالبان آن دو را به سفر حج فرستاده بود. چون آن دو به تازگی پسرشان را از دست داده بودند. پسرشان نه از دلدرد مرده بود، نه از شاخ کوه غلتیده بود، نه از پی سرفههای ممتد و خونین نفسش بند آمده بود و نه هم دم تیر یا زیر موتر رفته بود. پسر آنها در حالی از بین رفته بود که ملا سببالله در حال انتقال آن به نقطهی هدف بود؛ جایی که او باید دکمه را فشار میداد تا حجرات تنش در کسر از ثانیه به دود و بوی سوخته استحاله شود، اما قبل از رسیدن به هدف، دکمه، خودش کار کرده بود و قارچ انفجار رفته بود به هوا. در واقع نوجوان شانزده سالهی آنها در رویدادی عجیبی از بین رفته بود که در غوغای زودگذر رسانههای امروز به آن صفت کوتاه و مغشوش «انتحاری» به کار برده میشود. انتحاری، رویدادی جالبی است که علت و عامل آن مثل بوی بد در باد ناپدید میشود. مثل مرگ جوان آن دو حاجی که هیچ علتی نداشت. پسر آن دو به قتل رسیده بود اما قاتلی نداشت. به قتل رسانده بود، اما قاتل نبود، غازی بود، فدایی بود. آن دو والدین یک «انتحاری» بودند.
آنها از میدان هوایی، موتر محلهی ارزانقیمت را سوار میشوند و شب مهمانِ خانهی جنرالی میشوند که پنج دختر دارد. دختر پنجمیاش نرگس نام دارد و نرگس در آن زمان دانشآموز اولنمرهی صنف دوازدهم «لیسهی نسوان احمدشاه بابا» است. دختر رعنای شده است برای خودش.
سه
نرگس چهار سال پس از آن شبی که خانوادهاش میزبان دو حاجی بود، یعنی تقریبا یک ماه پیش از زمان نگارش این نوشته، در نهم نوامبر ۲۰۱۸، در تالار اجتماعات دانشگاه کابل، روی صحنه میرود. صحنه را یک برنامهی جهانی زیر نام «استیج تیدتاک» آراسته است. تیدتاک یک برنامهی جهانی است که همهساله در کشورهای مختلف جهان برگزار میشود. این برنامه نخست، افراد را شناسایی میکند و سپس بر میگزیند. برگزیدگان طی یک محفل در مورد زندگی و چالشهای زندگی خصوصیشان سخنرانی میکنند. سخنرانیها به زبان محلی ثبت میشود و بعد با زیرنویس انگلیسی در آدرس یوتیوب آن نهاد بارگذاری میشود و از آن طریق به دسترس همگان قرار میگیرد. تیدتاک، امسال برای نخستین بار با شعار Forward Together Shaping Lives در افغانستان برگزار شده بود. ده سخنران از افغانستان در آن سخنرانی کردند که یکی آنها «نرگس تَرَکی» بود.
سخنرانی نرگس هرچند به صورت رسمی تا کنون از سوی تیدتاک به نشر نرسیده اما نسخهی از آن که در جریان ثبت برنامه، توسط یکی از حاضرین با موبایل ثبت شده است، در فیسبوک موجود است. در آن ویدیو او سخنرانیاش را به زبان پشتو اینگونه شروع میکند: «من میفهم، وقتی شما مرا روی این صحنه میبیند، فکر میکنید که من کدام آیدیای جدید دارم یا کدام کار تاثیرگذاری انجام دادهام. اما نه، من یک دختر عادی هستم، مثل تمام دختران جامعهی افغانی. قصهی این دختر روستازادهیی که امروز روی این استیج سخنرانی میکند، بسیار طولانی است. آیا میدانید، وقتی برای پنجمین بار در یک خانوادهی افغان دختر به دنیا میآید، معنایش چیست؟ آیا میدانید، در جامعهی ما وقتی یک مادر پنج بار دختر به دنیا میآورد، چه حقارتهای بر او تحمیل میشود؟ آیا میدانید یک پدر برای این که فقط دختر دارد، با چه مشکلاتی اجتماعی رو در رو میشود؟»
او در ادامه معنا و حقارتها و مشکلات دختر بودن در جامعهی افغانستان را با استناد به زندگی خودش چنان شرح میدهد که میان هر جملهاش، صدای کف زدن مردم تالار را پر میکند. چند لحظه بعد اما خبری از کف زدن نیست؛ همه فقط با دقت گوش میدهند. او میگوید: در ده سالگی از مادرم شنیدم که قرار بوده در سال اول تولد من، مرا با کاکازادهام که من و او در یک شب به دنیا آمده بودیم، مبادله کنند. در هژده سالگی پدر و مادر آن پسر یک شب مهمان ما بودند. تازه از حج برگشته بودند، طالبان آنها را افتخاری به حج فرستاده بودند. چون همان پسر که قرار بود با من معاوضه شود، در ولایت زابل انتحار کرده بود و غازی شده بود … هیچ صدای کفزدنی به گوش نمیرسد، همه سرا پا گوش است.
او نگفت که زنان انتحار نمیکنند، اما ما میدانیم، پس از هر رویدادی انتحاری که هر روزه در افغانستان اتفاق میافتد، چیزی جز چند تکه گوشت سوخته و کلههای پر موی آتشگرفته و آشفته از انتحارکننده باقی نمیماند. گاهی اگر آثار زنانهیی از انتحاری به جا میماند، یک لنگهکفش زنانهیی است که شدت انفجار آن را از پای مرد انتحاری کنده و به دور پرتاپ کرده است؛ انتحارییی که برای رسیدن به هدف از روکش زنانه استفاده کرده است، از برقع. چون هیچ کس حتا گمان هم نمیکند که زنی جلیقهیی انتحاری بپوشد.
سخنان نرگس ترکی روی صحنه تیدتاک، برای هر مردی این معنا را داشت که «مردانگی» در برابر «زنانگی» میراث عصر سنگ است و مردسالاری یادگار انسان پیشاتاریخ، در حالی که ما در نیمهی قرن بیستویکم زندگی میکنیم. حضور و اعتماد به نفس او در آنجا برای هر زنی این پیام را میرساند که امروزه اگر مفهوم جنسیت در اجتماع لنگ میزند صرفا از آن رو نیست که آن را در تکه تابو پیچاندهاند، بلکه بیشتر از آن روست که این نیمهی فروگذاشته شده، برابر و مکمل جنسیت، حقیقتا نتوانسته است متفاوت باشد و بدتر از آن در بروز تفاوتهایش کمتر سعی ورزیده است، اگر نه، میتواند خودش باشد و تاثیرگذار باشد.
چهار
یازده روز پس از سخنرانی نرگس در «استیج تیدتاک»، سایت بیبیسی جهانی، لیستی را منتشر کرد که در آن اسم و عکس صد زن سفیدپوست و رنگینپوست از سراسر عالم درج شده بودند. آنها صد زن تاثیرگذار جهان در سال ۲۰۱۸، به انتخاب بیبیسی بودند. شمارهی۹۰ نرگس ترکی است. دختری که به خاطر فعالیتهایش در راستای تحقیق برابری جنسیتی در افغانستان، به آنجا رسیده است.
اگر فقط از چشمانداز دوربین سیاست به جهان ننگریم، راه یافتن یک دختر ۲۱ ساله از درون جامعهی مثل افغانستان که با استعدادترین بانوان این سرزمین آوازشان را در باد میخوانند، در چنین فهرستی دستاورد کمی نیست، اما در عین حال از یاد نبریم که مردسالاری و به عبارت دیگر زنستیزی چنانچه به اندازهی قدمت خود فرتوت است، به اندازهی دنیای جدید غامض و پیچیده نیز هست. یعنی تنها در افغانستان و در وضعیت جنگی نیست که جنسیت به اشکال گوناگون نفی میشود، بلکه گاهی در هر جای جهان، زن نادیده گرفته میشود و یا بد نشان داده میشود. به یاد داشته باشیم که گارگردان سینمای هالیود به همان پیمانه وابستهی نمایش عضلات مردانه است که امام نمازجمعهی مسجدی در هرات محتاج حنجرهی غُر. آرنولد شوارتزنگر و ملا محمد عمر به یک مناسبت با هم اخوی اند: نفی جنسیت، غلبه بر زن و استمرار سلطه در بستر مردسالاری.
حرف بر سر درستی و نادرستی فهرست بیبیسی است؛ نمیخواهم اهمیت و کارکرد رسانهها را در زندگی اجتماعی آدمها دستکم بگیرم، اما گاهی کارکرد رسانهها با داغترین گزینشها و گستردهترین پوششها، فقط سطحیسازی افکار عمومی به خاطر تثبیت مناسبات قدرت و کسب درآمد بیشتر است، اما پذیرش این واقعیت هیچ چیزی از توانایی نرگس تَرَکی کم نمیکند.
پنج
یک هفته پس از انتشار فهرست بیبیسی، من بانو نرگس، یکی از صد زن تاثیرگذار بیبیسی در سال ۲۰۱۸ را در دفتر کارش، «موسسهی عمل اجتماعی برای التیام فقر» در کابل دیدم. او بیستویک سال سن دارد، به سه زبان پشتو، فارسی و انگلیسی مسلط است، دانشآموختهی دانشکدهی اداره و پالیسی عامه در دانشگاه کابل است و اکنون به حیث مشاور حقوقی در موسسهی عمل اجتماعی برای التیام فقر کار میکند. آن روز خانم ترکی در عین حالیکه از یک پیاله شیشهیی چای تیره مینوشید، به سوالهای من نیز پاسخ میگفت. در مورد خوبیهای پدرش بیشتر از هر چیز دیگر حرف زد. آخرین حرف که در مورد پدرش گفت، چشمانش را تر کرد. گفت: «شش ماه پیش پدرم در اثر بیماری سرطان درگذشت. پس از آن ما مجبور شدیم، خانهیمان در ارزانقیمت را ترک کنیم و بیاییم، جایی در غرب کابل، در یک خانهی کرایی زندگی کنیم. چون زندگی پنج زن تنها بدون مرد در آنجا خطر داشت.»
در ادامه در مورد کتابهای که خوانده بود، حرف زدیم؛ کتابهای چون «اتاقی از آن خود»، «نامهی به کودکی که هرگز زاده نشد»، «جنس ضعیف» و … اما در آخر فهمیدم که او بیشتر از «ویرجینیا ولف» و «اوریانا فالاچی»، شیفتهی «مادر تریزا» است، چون به من گفت، میخواهم در آیندهی نزدیک یک یتیمخانه تاسیس کنم. ما دو ساعت حرف زدیم. آخرین حرفی که به من زد این بود: «نمیخواهم در مورد بچه قوم ما یا او انتحاری با جزییات صحبت شود، چون در قریهی ما طالبان حاکم است و به کاکاهایم باز مشکل ایجاد میشود.»
منبع: اطلاعات روز