مهستی، از بزرگان فراموش شده تاریخ ادبیات پارسی
نویسنده: روح الامین امینی شاعر و نویسنده
جغرافیای گسترده پارسی زبانان در طول تاریخ مردان بزرگی را در حوزههای هنر و اندیشه پرورش داده است. غنای این فرهنگ نشان از ظرفیت نخبه پروری آن است که تنها در حوزه ادبیات میتوان نام دهها چهره شاخص و بزرگ را گرفت که در یک هزاره زیستهاند و این زنجیره تا هزاره ما نیز ادامه پیدا کرده و حتی در همین صدهای که در آن نفس میکشیم ردپای این بزرگان را میتوانیم جستجو کنیم.
اما در سوی دیگر و از منظری از یک سو فرهنگی و از سویی دیگر جامعهشناسانه وضعیت زنان را در درازای تاریخ وضعیتی متفاوت با آنچه مردان در آن به سر بردهاند میبینیم و به تبع آن وضعیت زنان اندیشمند و هنرمند نیز به همان اندازه متفاوت است. این تفاوت ناشی از تبعیض همواره تاریخ نسبت به زنان میشود و البته این مسأله منحصر به این جغرافیای فرهنگی نیز نمیگردد و در مورد همه کشورهای دنیا با توجه به جغرافیای سیاسی امروز میتوان آن را تعمیم داد اما به گونههای متفاوتی. تفاوتهایی که باید آنها را هم از جنبه جغرافیایی و هم از رهگذر تاریخی و فرهنگی مورد بررسی قرار داد که از حوصله این گذر کوتاه بیرون است.
اما با وصف این رویکرد تبعیض آمیز جنسی در جغرافیای خود هم در گذشتههای دور و هم در دوران معاصر شاهد درخشش چهرههایی از بین زنان بودهایم که بدیهی است اگر شرایط اجتماعی متفاوتی با آنچه در طول تاریخ این جغرافیا در آن نفس کشیده است میداشتیم ممکن بود امروز برگ برندهای که در دست مردان قرار دارد در دست زنان میبود و یا حداقل اینکه در جنبههای مختلف سیاسی اجتماعی و فرهنگی آنها را دوشادوش مردان میدیدیم.
وقتی صحبت از بزرگان ادب پارسی به میان میآید در اکثر موارد مهستی گنجوی نام شناخته شدهای نیست با وصف اینکه شاید بتوان از او بعد از حکیم عمر خیام به عنوان دومین رباعی سرای بزرگ ادبیات پارسی نام گرفت و در نوعی از شعر به نام شهر آشوب اوستادی مسلم بود که در آن به نام پیشهها و توصیف مشاغل مختلف پرداخته میشود. و حتی عدهای او را بینانگذار این شیوه شعر در ادب پارسی میدانند.
صحاف پسر که شهره آفاق است
چون ابروی خویشتن به عالم طاق است
با سوزن مژگان بکند شیرازه
هر سینه که از غم دلش اوراق است
رفائیل حسینوف در مقدمهای که بر گزیده رباعیات مهستی در سال ۱۹۸۵ میلادی نگاشته است اشارهای به این نکته دارد که تعداد معدودی از اشعار مهستی امروز در اختیار ما قرار دارد:
«… ولی متاسفانه تمام اشعار او که سراسر عمر خود را صرف سرودن آنها نموده است به دست ما نرسیده، فقط اکنون قسمت کوچکی از میراث ادبی او که بیش از سی صد رباعی و چند قطعه و غزل نمیباشد توسط نوشتههایی که در صفحات نسخ خطی گوناگون تذکرهها و مجموعههای مختلف شعر قید شده است به عالم دانش معلوم است.»
آنچه مسلم است بر زنان در طول تاریخ نارواهای فراوانی رفته است و آنچه در این بین از همه دردآورتر است ضربه ایست که از این کردار بر پیکر هنر، اندیشه و دانش فرود آمده است. زنان بزرگ زیادی در درازای تاریخ متولد شدند اما کوچک درگذشتند بیاینکه مجالی برای ابراز توانمندیهایشان در خدمت به جامعه بشری پیدا کنند و عدهای هم که مجالی یافتند در صفحات تاریخ یا از یاد رفتند و یا اینکه مقام در خورد و شایسته خویش را نیافتند و نامشان آلوده به هزار تهمت و افترا شد و یا آثارشان که حاصل عرق ریزی روح بود امانتداری مناسب نیافت تا به دست امروزیان و آیندگان برسد. تا جایی که اگر امروز در تاریخ این جغرافیای فرهنگی به دنبال زنان سرآمد و نخبه بگردیم و از رابعه و مهستی بگذریم حتی ممکن است نامشان به تعداد انگشتان یک دست هم نرسد و باید بعد از هزاران سال تاریخِ علم، فلسفه، هنر و ادبیات با عصیان فروغ به دنبال شعر و نگرش رسمی زنانه بگردیم.
اما مهستی گنجوی که بود و چه کرد؟
مهستی گنجوی شاعر قرن پنجم و ششم هجری و یکی از زنانی بود که تا اندازهای توانست از سرکوب تاریخی، اجتماعی و فرهنگی ما در امان بماند. او با حمایت پدرش از چهارسالگی قدم به مکتب خانه گذاشت. مهستی تار، عود و چنگ را به خوبی مینواخت. معشوقشپور خطیب گنجه بود که در آثار به جا ماندهاش از او به صراحت یاد شده است. در شعرهایش از تمام چیزهایی که در آن دوره مردان به خود جرأت میدادند حرف بزنند صحبت شده و حتی گاهی از این نیز پا را فراتر گذاشته است. نگاه یک زن در قسمت زیادی از آثارش به وضوح نمایان است و عصیاناش در مقابل قراردادهای رایج اخلاقی- اجتماعی قابل ستایش است؛ مسألهای که حتی تا به امروز برای عده زیادی از مردم سرزمینهای ما و حتی اهل تحقیق و ادبیات پذیرنده نیست. وی با جسارتی با معشوقش حرف میزند که حتی اگر چنین جسارتی در آثار مردان بزرگ تاریخ ادبیات پارسی مشاهده شود به دلیل نام و شهرت شاعر عدهٔ زیادی چنین آثاری را با محک عرفان میسنجند:
برخیز و بیا که حجره پرداختهام
وزبهر تو پردهای خوش انداختهام
با من به کبابی و شرابـــی در ساز
کاین هر دو ز دیده و ز دل ساختــهام
شبها که بناز با تو خفتم همه رفت
دُرها که به نوک مژه سفتـــــــم همه رفت
آرام دل ومونس جانـــــــــم بودی
رفتـــــی وهر آنچه با تو گفتم همـــه رفت
بدیهی است چنین سخنی در چنین سرزمینی و با چنین فرهنگ و آیینی از زبان یک زن آن هم حدود هزار سال پیش از امروز هم برای عوام و هم برای خواص قابل قبول نیست به این دلیل که خواص هر جامعهای در واقع شکل دهندگان پایههای فکری آنجامعه برای عواماند و از دل این عوام برخواستهاند برای استحکام پایههای اخلاقی و اجتماعی آنها نه چیزی دیگر و این حرف بوی عصیان، بوی شورش و بوی انقلاب میدهد. تنها درد دل عاشقی با معشوقش نیست بلکه به سخره گرفتن تابوهای اجتماعی است با طنزی پنهان در درونیترین لایههای اثر و تیشه زدن است به ریشه قراردادهایی که مردم قرن هاست آنها را پذیرفتهاند و نه برای خود که برای آنها زیستهاند. حدود هزار سال پس از این شعر از زبان فروغ میشنویم:
معشوق من
با آن تن برهنهٔ بیشرم
بر ساقهای نیرومندش
چون مرگ ایستاد
خواندن این شعر نه تنها چند ده سال پیش بلکه همین امروز موی را بر اندام کسی که این جغرافیای فرهنگی را به خوبی میشناسد راست میکند. شمشیر بر هنجار اجتماعی کشیدن در چنین جوامعی به معنای خودکشی است اما با تأکید باید گفت این شمشیر توسط فروغ یک هزاره پس از مهستی فرود آمد. و اینجاست که جفای تاریخ بر حق مهستی و مهستیها چهرهاش را بیشتر از هر وقت دیگری مینمایاند و حتی جرقه این فکر را در ذهن میزند که تاریخ فرهنگی ما نیاز به یک خانه تکانی اساسی دارد و عدهای را میطلبد تا با ذره بین تحقیق جدای از همه وابستگیهای ممکن نگاه نقادانهای بر آن داشته باشند و ریز و درشت گذشته را یک بار دیگر بررسی کنند. از نارواییها پرده بردارند، تعریفها، تحریفها و تبعیضها را بازنمایی کنند و چهره این فرهنگ را که از زاویههایی غبار گرفته به نظر میرسد گرد روبی نمایند.
مهستی و خیام از نگاه پایگاه فکری و فلسفی شباهتهای زیادی به هم داشتند. سرخوشی خیام در رباعیاتش امروز شهره آفاق است و در رباعیات مهستی نیز ردپای همین سرخوشی را به وضوح میتوان دید. از نگاه فکری و فلسفی نیز شباهت این دو به حدی است که بعضی از رباعیات مهستی را در جمع رباعیهای خیام و از خیام را در جمع رباعیهای مهستی میتوانیم ببینیم.
جسارت مهستی گنجوی چیزی نبوده که باید یک هزاره پس از او به دلایل جنسیتی و اصلاح طلبی وی در پشت جدار زمختی از گرد و غبار تعصب و خشک مغزی پنهان بماند.
ما را به دم پیر نگه نتوان داشت
درحجرهٔ دلگیر نگه نتوان داشت
آنرا که سرزلف چو زنجیــــر بود
درخانه به زنجیر نگه نتوان داشـت