چانس بزرگ زنده‌گی!

هر چند ما به گفته‌ی پدر خود کوچکتر از آنیم که بخواهیم در مورد چیزی نظری داشته باشیم، اما در مورد چانس بزرگ زندگی برادر خود نمی‌توانیم بی‌نظر باشیم.
در یکی از چاشت‌های داغ تابستان هرات، مادر ما با چند تا شُشک تَر کنار بالش‌اش، توقع داشت بعد از نان همه بخوابیم. مشکل اما این بود که ما خسته نبودیم. نه خانه تکانی کرده بودیم، نه یخچال و الماری‌های این اتاق را به آن اتاق انتقال داده بودیم، نه خسران‌های گپ‌دان داشتیم و نه هم با قُشادگاز دیگ پخته بودیم. با آنهم از ترس مادر، سر خود را هر کدام بر بالشی ماندیم و خود را تا زمانی به خواب زدیم که پدر از کار آمد.
او کورتی‌اش را سر بالاترین کُتبند ماند و وسط خانه دراز کشید، مایان هم یکی پس از دیگری سینه خیزان خود را به اوج امنیت، یعنی آغوشش رساندیم. برادر ما عادتی شیک داشت، همینکه به پدر ما می‌رسید، می‌گفت: ”آغا، پول بده. پول.“ پدر هم می‌گفت: ”پول از کجا کردم؟“ بعد دستانش را در جیب‌هایش می‌برد و آستر شان را بیرون می‌آورد و می‌گفت: ”بیا مَر تلاشی کو، هر چه یافتی از تو.“ گاهی که یادش می‌رفت پول‌هایش را در جیب کورتی‌اش بگذارد و پول به دست برادر ما می‌افتاد، با لحنی صمیمی می‌گفت: ”اِی پولا ناچَل شده، بچیم! همی بندَل پول، اصلا سی روپیه بیشتر نیه!“ حوالی عصر آن چاشت داغ، وقتی مادر ما از خواب بیدار شد، یک غوری فرنی هِل و گلاب دار پیش برادر ما ماند تا بخورد و ما؟ ”ما هیچ، ما نگاه!“. رفتیم در اتاق پهلویی تا برای حقوق پایمال شده ی خود در تنهایی گریه کنیم که دیدیم چپرکت آن اتاق طور دیگری معلوم می شود. نالینچه ی مخمل جگری رنگ با لحاف سبز زری دوزی شده ی عروسی مادر ما سر چپرکت هموار است. فهمیدیم که آن غوری فرنی برای برادر ما، چیزی شبیه نُقل و آب و آیینه و سرمه برای بز قربانی است. این تصور زمانی به یقین تبدیل شد که مادر خواست ما را دنبال نخود سیاه بفرستد. شما را نمی‌دانیم ولی مادر ما عقیده داشت که با دل دردی شدید هم می شود دنبال نخود سیاه رفت. ما با او هم عقیده نبودیم، برای همین پشت رختخواب‌ها قایم شدیم و از درز پرده به ماجرا چشم دوختیم.
کمپودر وارد اتاق شد و بکس چرمی‌اش را باز کرد. مادر ما پشت بته‌های گل لعل عباسی زرد و گلابی پاهایش را درون طشت آب مانده بود و صدای تیپ‌اش را طوری بلند کرده بود، که غیر از صدای احمد ظاهر صدای دیگری را نشنود.
کمپودر سورنج و سوزن‌اش را با آب جوش درون آبکش ناشکن چند بار غوطه داد و دو سه جوان رعنا وارد اتاق شدند. کمپودر سر امپول را با سوهان می‌برید که جوانان رعنا به برادر ما نزدیک شدند. برادر ما هم که دید یکی تنبانش را بیرون می‌کند، دیگری دست و پایش را محکم گرفته و کمپودر سورنج به دست به او نزدیک می‌شود، فهمید که راه نجات و دروازه‌های توبه بسته شده و باید از بزرگترین چانس زندگی خود استفاده کرده به فکر آینده‌اش باشد. همچنان که چیغ می‌زد و گریه می‌کرد، گفت: ”آغا جان، پول بده. پول.“ پدر ما هم وارخطا دست در جیب برد و دو بندل پول را به دستش داد و خَم شد تا پیشانی‌اش را ببوسد. ما وقتی دیدیم کمپودر سوزن پیچکاری را به جایی نزدیک کرده که نباید بکند، چشمان خود را با بی غیرتی تمام بستیم. فقط می‌شنیدیم که برادر ما چیغ زنان می‌گوید: ”دو بندل پول نمایوم، کمی بده که پس نستونی.

نویسنده ناهید مهرگان

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا