روابط بینامتنی میان “داش آکل” صادق هدایت و “مرداره قول است” اکرم عثمان

15058010_10207616671591220_23803479_n-copy

نویسنده : نیلوفر نیک سیر شاعر و نویسنده

 اصطلاح بينامتنيت براي نخستين بار در اواخر دهه ء شصت، در آثار ژوليا كريستوا در بررسي انديشه هاي ميخاييل باختين، به ويژه در بحث از “تخيل گفت وگويي” او مطرح شد.

در گذشته چنين پنداشته مي شد كه مؤلف معنايي واحد را دراثر خود مي دمد  وخواننده با خواندن اثر، آن معنا را دريافت مي كند ولذت مي‌برد.اما پسا ساختگرايان قطعيت ويگانگي معنا را در هم شكستند وحضور مؤلف در درك معنا تا بدان حد كمرنگ شد كه رولان بارت “مرگ مؤلف ” را اعلام كرد. از آن پس، خواننده ، معنا را پيش مي‌برد و در حين خواندن متن خود نيز به آفرينش وتوليد دست مي زد؛ ازين رو، ديگر معنا اسير مولف نبود، بلكه هر خواننده مي‌توانست با توجه به پيش زمينهء ذهني خود معناي خاص را از متن برداشت كند. اين عدم قطعيت معنا به زايش رويكرد بينامتنيت منجر شد.البته بينامتنيت تنها به ادبيات منحصر نبود، بلكه همه حوزه‌هاي هنري از جمله سينما، نقاشي ، معماري، عكاسي و… را در بر مي‌گرفت.

هرچند اين اصطلاح زاده ء سرشت ژوليا كريستوا بود، هسته ء مركزي آن در آثار فردينان دو سوسور، ميخاييل باختين ورولان بار شكل گرفت.

باخيتن به اين باور بود كه هيچ اثري به تنهايي وجود ندارد، هر اثري از آثار پيشين مايه گرفته وخود را مخاطب يك بستر اجتماعي كرده ودر پي دريافت پاسخي فعالانه از سوي آنان است. ( رضايي دشت ارژنه ؛ ب.ت 4 و5 )

براساس نظريه ميخاييل باختين، بررسي وتحليل اين دو داستان را پي مي گيريم وبدين مساله مي‌پردازيم كه وجوه تشابه وتفاهم اين دو در چيست ؟

  خلاصه داستان داش آكل

“داش آکل” لوطی مشهور شيرازي است که خصلت‌های جوانمردانه‌اش او را محبوب مردم ضعیف و بی‌پناه شهر کرده است. اما کاکا رستم که گردن‌ کلفتی ناجوانمرد است و به همین سبب، بارها ضرب شست داش آکل را چشیده، به شدت از او نفرت دارد و در پی فرصتی است تا زهرش را به داش آکل بریزد و از او انتقام بگیرد.

در همین حین، حاجی صمد از مالکان شیراز می‌میرد، و داش آکل را وصی خود قرار می دهد. داش آکل، با اینکه آزادی خود را از همه چیز بیشتر دوست دارد، به ناچار این وظیفه دشوار را به گردن می‌گیرد. او با دیدن مرجان، دختر چهارده ساله‌ی حاجی صمد، به وی دل می‌بازد. اما اظهار عشق به مرجان را خلاف رویه‌ی جوانمردی و عمل به وظیفه‌ی خود می‌داند. در نتیجه، این راز را در دل نگه می‌دارد. در عوض، طوطی‌ای می‌خرد، و درد‌ دلش را به او می‌گوید.

از آن پس، داش آکل، قرق کردن سرِ گذر و درگیری با سایر لوطی‌ها واوباش را ترک می‌کند و اوقات خود را صرف رسیدگی به اموال حاجی و خانواده‌ی او می‌کند.

بر این منوال، هفت سال می‌گذرد تا این‌که برای مرجان، خواستگاری پیدا می‌شود. داش آکل به عنوان آخرین وظیفه‌ی خود، وسایل ازدواج مرجان را فراهم می‌کند و او را به خانه‌ی بخت می‌فرستد.

همان شب، در حال نشستن داش آکل در میدان‌گاهی محله در حالی که مست است  کاکا رستم سر می‌رسد. با داش آکل یکی به دو می‌کند و در نهایت با او گلاویز می‌شود؛ و سرانجام، با قمه  زخمی‌اش می‌کند.

فردای آن روز، وقتی پسر بزرگ حاجی صمد بر بالین داش آکل می‌آید، او طوطی‌اش را به وی می‌سپارد و کمی بعد، می‌میرد.

عصر همان روز، مرجان قفس طوطی را جلوش گذاشته است و به آن نگاه می‌کند، که ناگهان طوطی با لحن داشی “خراشیده‌ای” می‌گوید: «مرجان… تو مرا کشتی… به کی بگویم… مرجان… عشق تو… مرا کشت. ( ميرصادقي ؛1367 : 167 )

خلاصه داستان مرد هارا قول است

“شير” كاكه كوچه هاي قديمي كابل است كوچه هاي شوربازار، سر چوك ، پايين چوك. جواني عيار كه آوازه غيرتش در سراسر كابل پيچيده است و در كاغذ پران بازي حريف ندارد.

دل در گرو مهر دختر خاله اش “طاهره” مي بندد وبراي اين عشق  تا پاي جان مي ايستد. طاهره نيز به شير عشق مي ورزد وآرزوي اين دو جوان رسيدن به هم است.

شير را حريفي بنام فضلو، با كنايه‌هايش هميشه مي‌آزارد. فضلو مرديست كه حريف شير در كاغذ پران بازيست. عشق طاهره وشير پايان خوشي ندارد و با گريه وغم از هم دور ميشوند و شير پاي سوگندي كه به برادر طاهره مبني بر اينكه ما ازين به بعد برادران ديني هستيم ،مي‌ماند ودست از مهر طاهره مي‌شويد. اما تا پيري ازدواج نمي‌كند و در دوكان كاغذ پران فروشي اش با حسرت زنده گي را مي گذراند. ( عثمان ؛ 1382 : 10 )

بين داستان داش آكل و مرد هارا قول است تشابهاتي ديده مي‌شود وبايد ياد آورشويم كه اين دو داستان زمينه‌هاي فرهنگي يكساني دارند. اين تشابه باعث شد تا اين دو داستان را در كنار هم قرار بدهيم وببينيم كه اين  ادعا تا كجا حقيقت دارد.

صادق هدايت داستان داش آكل را در سال 1311 نوشت واز جمله معروف ترين داستان‌هاي كوتاه وي است. اكرم عثمان داستان مرد هارا قول است را در سال 1354 نوشت.

روابط بينا‌متني ميان  داش آكل و مرد هارا قول است

 بارت هيچ متني را اصيل نمي دانست و نظرش اين بود كه هر متني، آميزه اي ازنوشته ها ، نقل قول‌هاي برگرفته ازمراكز مختلف فرهنگ است كه هيچ يك اصالت ندارند. هيچ مولفي به ياري ذهن اصيل خود به آفرينش هنري دست نمي زند، بلكه هر اثرواگويه ي ازمراكز شناخته و نا شناختهء فرهنگ است. ( رضايي دشت ارژنه ؛ ب .ت 2 )

پس با در نظر داشت حرف بالا به اين نتيجه مي‌رسيم كه متن‌ها در حال گفتگواند وممكن است يك نويسنده تاثير مستقيم از نويسنده ء ديگر نگيرد ، ولي توسط نا خود آگاهش با متون ديگر در ارتباط است. آنچه كه در دو داستان داش آكل و مردها را قول است اتفاق افتاده است.

مكان هايي كه اين دو داستان در آن اتفاق مي‌افتند، مكان هاي مشابهي هستند ، مكان‌هايي قديمي كه اصالت خود را دارند و دل هر برزن شان هزاران قصه را در خود نهفته دارد.

 همه‌‌ی اهل شيراز مي‌دانستند كه  داش آكل و كاكا رستم سايهء يك ديگر را به تير مي‌زدند.

ولي نصف شب، آن وقتي كه شهر شيراز با كوچه‌هاي پر پيچ وخم ، باغ‌هاي دلگشا وشراب‌هاي ارغوانيش به خواب مي‌رفت.

 وچنين مكان‌هاي قديمي در داستان مرد‌ها را قول است.

 شيرگفت : “هان چه خوب بود اگر كاغذ پرانها چشمك‌هايي به خوبي چشم تو مي‌داشتند.”

طاهره پرسيد: ” فايديش چي؟”

شيرجواب داد : “فايديش ايكه او وخت كاغذ پرانه از سر تمام كوچه ها وخانه ها تار مي دادم تا كل كوچه گيها ، مردم شور بازار علي رضا خان ، ريكا خانه وباغ علي مردان حيران چشمك‌هاي كاغذ پرانم مي‌شدند.”  

داش آكل و شير دو شخصيتي اند كه در هر دو داستان نقش محوري را دارند و ويژگي‌هاي مشابه. هردو لوطي وبه اصطلاحي عيار اند و اعمالي ازشان سرمي‌زند كه در خود يك شخصيتي اين چنيني هست. بايد ياد  آور شد كه  اين عياري ولوطي گري از زمينه مشترك فرهنگي هر دو سرزمين سر بلند كرده است. لحن واعمال اين دوشخصيت ويژگي‌هايي دارد كه ميتوان مشترك دانست وحتي تاثير پذيرفته ازهم.

آنگاهي كه داش آكل در قهوه خانه نشسته است و كنايه‌هايش را روي كاكا رستم مي‌ريزد. داش آكل همين طور كه يخ را دور كاسه مي گردانيد وزير چشمي وضعيت را مي پاييد، خنده‌ي گستاخي كرد كه يك رج دندان‌هاي سفيد محكم از زير سبيل حنا بسته ي او برق زد وگفت : “بي غيرت‌ها رجز مي‌خوانند ، آن وقت معلوم مي‌شود رستم صولت و افندي پيزي كيست.”

 وقتي كه در شب عروسي مرجان با قوم خويش‌هايش تسويه حساب مي‌كند.

“تا به امروز هر چه خرج شده با مخارج امشب همه را از جيب خود داده ام. حالا ديگر ما به سي خودمان آن‌ها هم به سي خودشان .” (175 )

 وآن جايي كه قهرمان داستان مرد‌ها را قول است از گذشتن دنيا وبي‌مقداري آن مي‌گويد، مي‌شود همين لحن را ديد:

” عاقبت مردن است دنيا تير مي‌شود، دنيا به غمش نمي ارزه دنيا چهار روز است.” (12 )

 مرجان وطاهره  زناني اند كه در هردو داستان سرنوشتي مشابه دارند ، گير كرده در لاي سنت‌هاي سخت ومحكمي كه عنان آن را مردان جامعه بدست دارد. اين مردان هستند كه تصميم گيرنده اند وآنها اند كه مي‌گويند كه با چه كسي بايد زنده گي شان را آغاز كنند.

مرجان وطاهره تنها تفاوتي كه دارند درين است كه طاهره دختريست پر شروشور، اما مرجان شخصيتي ست كه كمتر در صحنه ي داستان ماجرا مي‌آفريند و تنها يك بار ديده مي‌شود وآن هم از پشت پرده. نقطه پر رنگ مشترك شان در‌ین ست كه هردو عاشق اند ولي هيچكدام به فرجامي خوش نمي‌ رسند. همچنين هردو را به شوهراني ناخواسته وبد تركيب مي‌دهند وسرنوشت شان اينگونه رقم مي‌خورد.

” براي مرجان شوهر پيدا شد، آن هم چه شوهري كه هم پيرتر وهم بد گل تر از داش آكل بود. ازين واقعه  خم به روي داش آكل نيامد. ” (175 )

در داستان مرد هارا قول است نيز چنين اتفاقي مي افتد :

“در آن شب شير چندان انگشت هاي دستش را جويد كه خون جاري شد اما دست از پا خطا نكرد و بيخود نشد. طاهره رهسپار خانه ي حاكم سالخورده وچاقي شد كه شكمش از بيني‌ش بالا پريده بود. ” (24 )

 مرجان در داستان داش آكل از پشت پرده خودش را مي‌نماياند  وتنها در دو صحنه از داستان حضورش محسوس است. اما تمام داستان انگار بر نوك انگشت او مي‌چرخد :

 ” همين طور كه سرش را برگردانيد ، از لاي پردهء ديگر دختري را با چهره ي بر افروخته وچشم‌هاي گيرنده ي سياه ديد . يك دقيقه نكشيد كه در چشم‌هاي يكديگر نگاه كردند ، ولي آن دختر مثل اينكه خجالت كشيد، پرده را انداخت وعقب رفت. اين دختر، مرجان ، دختر حاجي صمد بود كه از كنجكاوي آمده بود داش سرشناس شهر وقيم خودشان را ببيند. (171 )

در اخير داستان نيز اين مرجان  است كه بر داش آكل و عشق از دست رفته ي شان اشك مي‌ريزد و خواننده را با دنياي بهت واندوه سرد بر جاي مي‌گذارد ” عصر همان روز بود، مرجان قفس طوطي را جلوش گذاشته بود و به رنگ آميزي پروبال ، نوك برگشته وچشم‌هاي گرد بي حالت طوطي خيره شده بود، ناگهان طوطي بالحن داشي خراشيده اي گفت :

مرجان… مرجان… تو مرا كشتي… به كه بگويم؟… مرجان… عشق تو… مرا كشت.

اشك از چشم‌هاي مرجان سرازير شد. (179 )

 طاهره در داستان مردها را قول است دختريست كه هرچند روحيه ي شادي دارد ولي  پابسته ي فرهنگ مرد سالار است :

” طاهره! طاهره ي از دست رفته! طاهره فالبين! طاهره شوخ! طاهره افسونگر وخندان! آه چه دندان هايي داشت،

” طاهره از دنيا بي خبربعد از سرمه‌ي چشم‌ها وچوتي موها، لباس قناويز را به بركرد . طاهره از خوشحالي چرخي زد ومقابل ارسي آمد. طاهره به بازي با جعد زلفانش مشغول شد وسرودي را زمزمه كرد. ” (16 )

 كاكا رستم وفضلو  شخصيت هاي منفي كه با پر رنگي تمام در هر دو داستان چهره مي نمايانند ،   كاكا رستم در داش آكل و فضلو در مردها را قول است . با همان لحن پر از زهر ونيش وكنايه هاي خاص. كاكا رستم در داستان داش آكل مرديست عقده اي با زباني كه لكنت دارد و فضلو در داستان مرد‌ها را قول است جواني هست چشم چران كه به  ” پوده” معروف است و زياد دروغ مي‌گويد ، آدمي بسيار پر حرف كه  از بغل بغل تيره ها وسنج ها نامردانه و دزدانه چشم چراني مي كند و مزاحم دختر‌هاي همسايه مي‌شود. هردو شخصيت با قهرمان اصلي داستان در تضاد اند ومدام در مقابل شان قرار مي گيرند.

 وقتي در قهوه خانه كاكا رستم  وداش آكل روبروي هم قرار دارند ، كاكا رستم از سر غيظ ونفرت واگويه ميكند كه  ” ارواي شك كمشان، آن هايي كه ق ق قپي پا مي‌شند، اگ لولوطي هستند امشب مي‌آيند ، دست وپه په پنجه نرم ميك كنند.”  (167 )

 او در جاي جاي از داستان حضور مي‌يابد و  طعنه‌هايش را برسر داش آكل فرو ميبارد.

” سر پيري و معركه گيري! يارو عاشق دختر حاجي صمد شده، گزليكش را غلاف كرد، خاك تو چشم مردم پاشيد، كتره‌هاي چو انداخت تا وكيل حاجي شد وهمه ي املاكش را بالا كشيد، خدا بخت بدهد.” (173 )

 ” حالا يك  لوطي مي‌خواهم كه اين قمه را از زمين بيرون بياورد.” (178 )

اين نيش وكنايه‌ها در گفتگو‌هاي بين فضلو وشير نيز ديده می‌شود ” شير! ده اي وقتها بال هايت خو كده ده بام ديده نمي شي؟ فضلو گفت: ” مه كتيت كار دارم، حالي او سالا ره گاو خورده كه تو جوره نداشتي حالي وخت وخت فضلو است ، وخت سرشكستنت.” (25)

 اوي وقتي از قول وغيرت ومرد و نامرد سخني به ميان‌ آورد ، بازهم عناصر مشتركي در هردو داستان به چشم ميخورد.

8210dash-akol

 وقتي داش آكل از غيرت مي‌گويد وهمه را مورد خطاب قرار ميدهد :

“بي غيرت‌ها رجز مي‌خوانند، آن وقت معلوم مي‌شود رستم صولت وافندي پيزي كيست.”

 و وقتي كاكا رستم مفهوم غيرت را به داش آكل واضح ميسازد.” كاكا ، مردت خانه نيست. معلوم ميشه كه يك بست فور بيشتر كشيدي، خوب شنگولت كرده. مي داني چيه، اين بي غيرت بازي‌ها ، اين دون بازي‌ها را كنار بگذار، خودت را زده اي به لاتي، خجالت هم نمي كشي؟ …” (168)

 در داستان مرد‌ها را قول است آنگاه كه شير وبرادر طاهره (محمود) شاخ به شاخ ميشوند:

” سرانجام لحظه ي موعود فرا رسيد وشير ومحمود شاخ به شاخ شدند، دست‌هاي محمود درازتر بود تا شير به خود جنبيد چاتش به دست حريف افتاد وسربه تالاق به گردن خورد، مردم كف زدند وبرخي از هيجان صلوات كشيدند. رگ غيرت شير به تور آمد… ” (16)

در صحنه ي از داستان مرد‌ها را قول است، شير فضلو را پوده ونا مرد مي‌خواند و خود را لايق هماوردي با او نمي‌داند :

” شير سرش را بر داشت و با چشم‌هايش كه بي شباهت به كاسه ي خون نبود سرا پاي فضلو را از نظر گذراند، فضلو داد زد : او كر گوش او لافوك! چرت چي ره مي زني ؟

شير پاسخ داد : چرت نامرد اره ، چرت پوداره ، چرت تو ره !

فضلو خنديد وشير جواب داد : برو فضلو مه كتيت كار ندارم! ” (25 )

 در هردو داستان ، شخصيت‌هاي محوري قول وعهدي مي‌بندند كه تا آخر عمر پاي آن وفا دار مي‌ايستند.حتي  وقتي پاي عشق و دلداده گي نيز در ميان هست ، بازهم به عهد شان وفا دار مانده وپاي روي خواسته ي دل مي گذارند.

 داش آكل در عشق مرجان صبوري را پيشه ي خود ميسازد و از آن دم نمي‌زند چرا كه پاي قول و عهدش مانده است.

” شب‌ها از زور پريشاني عرق مي‌نوشيد وبراي سرگرمي خودش يك طوطي خريده بود. جلو طوطي مي‌نشست و درد دل مي‌كرد. اگر داش آكل خواستگاري مرجان را مي‌كرد البته مادرش مرجان را به روي دست به او مي‌داد. ولي ازطرف ديگر نمي‌خواست كه پاي بند زن و بچه شود، مي‌خواست آزاد باشد همان طور كه بارآمده بود. به علاوه پيش خودش گمان مي‌كرد هرگاه دختري كه به او سپرده شده به زني بگيرد، نمك به حرامي خواهد بود. “(173 )

 همه ي محل بر مرد بودن داش آكل تاكيد دارند و برايش ننگ است كه زير قولش بزند.” حاجي خدا بيامرز هميشه مي‌گفت اگر يك نفر مرد هست فلاني است.” (171 )

اين دين آزادي داش آكل را از او مي‌گيرد.

خانم، من آزادي خودم را از هر چيز بيشتر دوست دارم، اما حالا كه زير دين مرده رفته ام، به همين تيغه‌ي آفتاب قسم اگر نمردم به همه‌ي اين كلم به سر ها نشان مي‌دهم.”171

 ازيك طرف در داستان مرد‌ها را قول است نيز شير در گير سوگندي مي‌ماند كه برادر طاهره آنرا ياد می‌كند كه ازين به بعد من و تو برادر قرآني هستيم واين برادر شدن ، عشق طاهره را بر شير حرام مي‌سازد :

” شيرجان راستي كه تو شير بودي مه خطا كديم، گذشته را صلوات ازين پس من وتو بيادر قرآني هستيم”

” برادر قرآني شير! طاهره يا محمود؟ برادري يا عشق ؟ باخود گفت: مرد ها ره قول اس عشقش سرم حرام ،دگه خانيشان نميرم دگه گپشه نميزنم دگه يادشه نميكنم.” (21 )

 عشق از موتيف‌هايي ست كه در هر دو داستان به قوت خودش رخ نمايي مي‌كند ، عنصر مركزي هر دو روايت عشق است.

داش آكل لوطي كه دل به هيچ چيزي نمي‌سپارد ، به صورت ناگهاني ودر طي يك اتفاق عاشق مرجان مي‌شود ، مرجاني كه داش آكل قيم اوست و هيچ حقي ندارد تا به او دست بيابد.

او درواگويه‌هايش  به خودش مي قبولاند كه لايق اين عشق نيست.

 ” شايد مرا دوست نداشته باشد! بلكه شوهر خوشگل وجوان پيدا بكند… ننه ، از مردانگي دور است… او چهارده سال دارد ومن چهل سالم است… اما چه بكنم ؟ اين عشق مرا مي‌كشد… مرجان… تو مرا كشتي… به كه بگويم؟ مرجان… عشق تو مرا كشت…! ” (174 )

 راوي داستان مرد‌ها را قول است نيز از عشق مي‌گويد از شير كه در بند عشق طاهره است ولي حق دست يافتن به او را از دست ميدهد.”براي شير سراسر دنيا را طاهره پر‌كرده بود، خيال طاهره ، خنده‌ها ،وقصه‌هايش وگپ‌هاي معني دارش كه مي‌گفت: تو زياد تر سودايي ميشي ، خوراكت كم ورنگت زرد ميشه وخو از چشمهايت ميپره. ”  (21 )

در هردو داستان ، شخصيت اصلي  براي پركردن لحظات تنهايي اش به سرگرمي‌هايي پناه مي‌برد. شير به گودي پران (كاغذ باد) و داش آكل به طوطي اش ، تاجاييكه با اين دلخوشي‌هاي كوچك حرف مي‌زنند و آنها را انسان فرض مي‌كنند.

“شير از قديم ها تار مي زد و گدي پران مي‌ساخت ودراين كار در تمام كوچه‌هاي شور بازار و چوك پايين چوك، طاق و بي‌جوره بود.” (9)

” كاغذ‌ها كوت شدند ونقش‌ها وتصوير‌ها برو بالين گدي پران‌ها را آراستند. شير هرچه ساخت چنگي به دلش نزد و به ياد گذشته افتاد. به ياد طاهره، به ياد ميخچه وطاقچه وبه ياد شب عيد. در دل كاغذ پراني نوشت كه  عيدت مبارك، اما گفت  بری كي… بري چي !؟” (24)

 داش آكل به عرق خوري پناه مي‌برد:

” شب‌ها از زور پريشاني عرق می‌نوشيد وبراي سرگرمي خودش يك طوطي خريده بود.جلو قفس مي‌نشست وبا طوطي درد دل مي‌كرد.” (173 )

 شخصيت اول هردو داستان در وقت دلتنگي ابياتي چند را زمزمه كرده  وتلخي درونشان را بيرون مي‌ريزند.

وقتي داش آكل از روي بي حوصلگي شعري زمزمه ميكند:

به شب نشيني زندانيان برم  حسرت

كه نقل مجلسشان دانه هاي زنجير است (177)

ووقتي شير از روي دلتنگي اش زمزمه ميكند :

كسي كه عاشق است از جان نترسد

  دل عاشق مثال گرگ گشنه

كه گرگ از هي هي چوپان نترسد (19)

پايان هردو داستان  غم انگيز است و دل خواننده را به درد مي‌آورد ، در هردو روايت شخصيت‌ هاي محوري داستان كه همانا شير و داش آكل اند، پاي عهد شان مي‌مانند و به عشق از دست رفته ي شان به حسرت مي‌نگرند. داش آكل جانش را از دست مي‌دهد و شير روحش را.

پايان بندي داستان داش آكل ” در دنيا… همين طوطي را … داشتم… جان شما… جان طوطي… اورا بسپريد… به …”

دوباره خاموش شد. ولي خان دستمال ابريشمي را در آورد واشك چشمش را پاك كرد. داش آكل از حال رفت ويك ساعت بعد مرد.

همه ي اهل شيراز برايش گريه كردند. (179)

ولحظه ي خدا حافظي شير با طاهره :

” طاهره زار زار گريست وسراپا به غم‌هاي شير گوش داد. وقت وداع شير به طاهره گفت : طاهره جان، ديدار به قيامت.

طاهره از همان دور از شهدا از ميان قبرها ومرده‌ها صدا زد ؛ شيرجان تو قول دادي تو قسم خوردي مگم مه قول نداديم مه قسم نخورديم ، مه دوستت دارم ، مه خواستن خواهت هستم ، اگه پشتم نگردي خونم به گردنت.

ولي شيرگفت: مرد هارا قول است… مه از قولم نمي‌گردم.

آنگاه به شف دستارش نم چشمانش را پاك كرد.” (28)

 بينامتنيت در ادبيات روشي است كه متن‌ها را به هم نزديك مي‌سازد تا بدانيم چقدر اين متون از هم رنگ وتاثير پذيرفته اند. ميزان دمخوري متن ها با يكديگر را به مخاطب نشان مي‌دهد.

 بوسيله اين روش به اين درك مي‌رسيم كه ميان همه‌ي متون گفتگو جريان دارد و اين گفتگو در طول سده‌ها در جريان است و هيچ اثر تازه‌ي نيست بنابر گفته ميخاييل باخيتن.

 بين داستان داش آكل اثر صادق هدايت وداستان مرد‌ها را قول است اثر اكرم عثمان ، مشتركاتي ديده مي‌شود ازهمه ي جهات از لحاظ مكان ، شخصيت‌ها ، محيط اجتماعي و… وبررسي اين مشتركات با بينامتنيت امكان پذير بود.

 هرچند اكرم عثمان در جايي اظهار نكرده است كه از صادق هدايت در نوشتن اين داستانش تاثير پذيرفته ؛ ولي مي‌توان اين مايه گيري را در داستان مردها را  قول است ديد. اما اكرم عثمان با ديد خاص ونحوه‌ي قصه پردازي خاص خودش به روايت نشسته  ودنياي ذهني مخصوص خودش را به تصوير كشيده است. با اين مايه گيري‌ها و رنگ پذيري‌هاست كه شاخ وبرگ ادبيات پربار تر مي‌شود ، چرا كه  هركس از در يچه‌ي ذهن خودش آنچه را كه از گذشته به او رسيده به تصوير مي‌كشد و  دنياي تازه‌ي را مي‌آفريند. كار ادبيات نو آفريني  در دنياي كهنه هاست.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا