به دستان مادرم نگاه میکنم لک آب و آتش رویشان هست
طالبان که مثل مور و ملخ به شهر ریختند، وقتی در مدارس دخترانه قفل زده شد، من تمام روزم کنار مادر و اشپزخانه او می گذشت. صبح زود برنجش را نم می کرد و مشتی نمک رویش میریخت. می گفت: برنج یا به نم است یا به دم. در طول روز چند بار دانه خام برنج را زیر دندان می شکست و اگر ابش کم شده بود مقداری اضافه می کرد. آب چاه را چند بار از ژالی میگذراند تا مبادا سنگ ریزهای یا شن داخل دیگ شود. نزدیک عصر از آتش تنور و تشت خمیرش که فارغ می شد، خاکستر دیگدانش را خالی می کرد تا چوبها داخل خاکستر خفه نشوند و شعله ور بسوزند مبادا که دانه برنج نرم شود. از همان لحظهای که برنجش را میریخت داخل دیگ که جوش بزند چند بار هیزمهای گر گرفته را با دستش ته و بالا می کرد تا بتواند سطح گسترده آتش را بهتر مدیریت کند. گاه تکههای ریزی از چوبهای نیم سوخته روی دستش میافتادند و گاه آب برنج میپرید روی صورتش و یا هم داخل چشمش… مادر اما همچنان اتش شعله ور و دانه برنج را مدیریت می کرد و دم به دم دانه برنج را از درون آب جوش بر میداشت و به دندان میگرفت تا اینکه که برنج به اندازه دلخواهش قد می کشید و پخته می شد. مادر بعد از ابکشی برنج، سر دیگ را خمیر می گرفت و روی سر دیگ از باقی مانده اتش دیگدان میریخت. باز هم ذغالها روی دست و بالش میریخت. برنجش همیشه بعد از نماز شام آماده بود… آقا جان سر سفره میگفت: برنج دست پخت مادرت عطری دیگری دارد. مادر با ملاحت لبخند میزد و من از دانه دانه برنج دم کشیده مادر، بوی عطر و طعم خوش زندگی را احساس میکرد و با خودم می اندیشیدم جمله اقا قشنگترین جمله دنیاست… سالهای زیادی گذشته است از آن دوران خفقان تا این دوره دموکراسی … حالا که به دستان مادرم نگاه می کنم لک آب و آتش رویشان هست.
گل دستانش در تمام این سالها خوراک دیگ و دیگدان شده است. انگشتان زیبا و کشیدهاش قربانی قد دانههای برنج شده اند…پوست دستانش چروکیده و خسته به نظر میرسند. به دستانش که خیره می شوم آنها را در گوشه شال بزرگ روی سر و شانهاش پنهان میکند و همچنان با ملاحت لبخند میزند… حالا برنج مادر زیر زبانم طعم درد و جوانی سوخته میدهد. حالا برنج مادر زیر زبانم بوی حسرت روزگار از دست رفته را میدهد… ای کاش مادر می گذاشت تا طعم و عطر برنج اقا جان را هم پای آب و آتش مزه میکردیم. این روزها هیچ جملهای به اندازه آن جمله اقا جانم کامم را تلخ نمی کند…
دلنوشتهی از داکتر حمیرا قادری