رویاهای یک نازنین!
در میان سکوت سنگین و خفن اتاق سفیدرنگ، همه چیز آرام و اما دلهای اعضای خانه لرزان بود. ناگهان مادر خانواده با صدای بلند و توام با گریه فریاد کشید: «اگه با بچی کاکایت عروسی نکنی، شیر مه برت نمیبخشم!» همه با چشمان اشکآلود و با غصهی پنهان طرف مادر میدیدند. نازنین 17 ساله که مخاطب مادر بود، بیشتر از همه گریه میکرد. چادر سیاهرنگش، هر لحظه اشکهای بیرنگ او را تحمل میکرد. چشمان نازنین از شدت گریه سرخ شده بود. میخواست حرف بزند، میخواست فریاد بکشد، میخواست بگوید با این ازدواج راضی نیست، اما تا کنون کسی در خانهی شان روی حرف بزرگترها حرف نزده است، حتی اگر مساله زندگی شخصیشان باشد. پدر، برادر بزرگ و دو برادر کوچک و یگانه خواهر نازنین؛ همه با این ازدواج مخالف هستند و تنها موافق سرسخت این ازدواج اجباری، مادرش است.
پس از چندروز، این وضعیت دردناک همچنان ادامه داشت. مادر نازنین، به قول معروف “پا در یک موزه گذاشته” بود و بدون درنظر داشت خواست دخترش، تاکید داشت که نازنین باید با پسر کاکایش ازدواج کند. خوشحالی از خانه این خانواده رخت بسته بود و نازنین بیشتر از همه شب و روز رنج میکشید. در این مدت او بهجای غذا، درد و غصه میخورد. بالاخره روز سرنوشتساز فرا رسید.
مادر نازنین یکباره ضعف کرد. همه را شوکه ساخت. نازنین فریاد کشید: «مادرجان! مادر! چشمایته باز کو. مادرکم چیشد تره!» مادر پس از چندلحظه به هوش آمد. نازنین را از کنارش دور ساخت و گفت: «یا مه خوده میکشم یا عروسی میکنی.» جهان نازنین که فقط 17 سال عمر داشت، تاریک شد. به بنبست رسید. مقابلش جادهی یکطرفه قرار داشت. معصومانه گریه میکرد. به طرف پدر، برداران و خواهرش که نگاه میکرد، حال آنها نیز اندکی شبیه خودش بود. نشان تسلیمی در چهرهی همه نمایان بود. سکوت، اشکها و نگاههای عاجزانه و نگران، گواه برندهشدن مادر را میداد.
نازنین جیغ بلند کشید. زانوهایش را به بدنش نزدیک ساخت، خودش را محکم بغل کرد، بازهم جیغ بلند کشید. دیوارهای اتاق به حال نازنین شاید میخواست گریه کنند و اما مادر نازنین سر روی بالشت گذاشته و ادامه میداد: «نه ماه درد کشیدم، 17 سال خواری کشیدم و تره کلان ساختم. خدایا جان مه پیش از دیدن ای روز میگرفتی….» نازنین خاموش شد. اشکهایش را پاک کرد. طرف پدر، برادران و خواهر یکدانهاش دید. از جایش بلند شد. نزدیک مادرش آمد. مقابلش زانو زد. به چشمان مادر خیره شد و گفت: «هرچی بگویی قبول میکنم مادر. همرای هرکسی تو بگویی عروسی میکنم. دگه بس کو تره به خدا ای وضعیت ره تمام کو.» مادر نازنین لبخندی از روی رضایت بر لب آورد. اشکهایش را با چادر سفیدش پاک کرد. گونههای نازنین را بوسید و گفت: «حاله شدی دختر خودم!»
نازنین در صنف دهم مکتب درس میخواند و دومنمره صنفش بود. در میان دختران ایستاده میشد و سخنرانی میکرد. همه برایش میگفتند روزی وکیل پارلمان خواهد شد. در محافل گزینهی اول بود تا انسانسر باشد. وقتی سخن از دکلمهی شعر میشد، همه اسم نازنین را میگرفتند. وقتی در مکتب، مقابل صف کسی برای تلاوت قرآن خواسته میشد، نازنین فرد نخست بود. یک عالمه آرزو داشت. گذشته از حرفهای همه، نازنین میخواست پزشک شود و حتی در دوران مکتب نیز چپن سفید برایش ساخته بود و گاهی در خانه آن را میپوشید و خودش را پزشک تصور میکرد.
پس از چندماه ترتیبات عروسی نازنین داده شد. خانوادهی داماد آمدند. داماد (پسر کاکای نازنین) بیسواد بود. شغل مشخصی هم نداشت. در میان دوستانش به زشتخویی شهره بود. گذشته از همه نازنین دختر شهرنشین بود اما داماد در یکی از ولایتهای دوردست زندگی میکرد. روز عروسی بیشتر از هرکسی برای مادر نازنین خوش میگذشت و با افتخار دور و بر دختر میپلکید. نازنین ناراحت بود. انگار مراسم فاتحهاش باشد نه روز ازدواجش.
نازنین با پسر کاکایش ازدواج کرد. فرسنگها دورتر از خانوادهاش به ولایت دوردست رفت. آروزهایش آروز ماند. آنجا خبری از مکتب نبود. به جای چپن سفید اینک باید شب و روز خدمت شوهر و خانوادهاش را بکند.
نازنین سال یکبار نزد خانواده خودش میآمد و در این جریان خانواده نازنین هیچ خبری از حال و روز او نداشتند. اینک نازنین با شوهر زشتخویاش چگونه کنار میآید برای مادر نازنین اصلا مهم نبود. تنها چیزی که این مادر پیش همه تکرار میکرد این بود: “دخترم با عزت و آبرو به خانه بختش رفت.»
داستان نازنین روایت صدها و هزارن دختری است که به زور و اجبار راهی بخت میشوند. حق انتخاب ندارند. با تمام آرزوهایی که دارند روزی ناگزیر باید با کسی ازدواج کنند که پدر، مادر و یا هم برادر شان تصمیم میگیرند.
امروز که روز جهانی “زن” است؛ آیا این روز برای نازنین و امسال او مفهومی دارد؟ آیا برای دخترانی همچون نازنین روزی به اسم زن وجود دارد؟
نویسنده: فرهاد حقیار؛ دانشآموخته ژورنالیزم دانشگاه هرات