بوی مرگ…

گرفتگی و خفگی هوا نفسش را بند می‌آورد؛ حس خفقان دارد.آخرین دکمه‌ی پیراهنش را باز می‌کند اما انگار این حس دست بردار نیست. نمی‌تواند نفس عمیق بکشد پیراهنش را بیرون می‌آورد و بر روی شاخه ی درخت می اندازد.

در گرگ و میش هوا آخرین ضربه را به شانه چپ  جسد می‌زند و باز گوشش را خم می‌کند بر روی سینه‌اش، نفسش را قطع می‌کند و دقیق گوش می‌کند؛ هیچ صدایی نمی‌شنود و این بار بیشتر مطمئن می‌شود.از نیمه‌های شب حداقل بیست بار این کار را تکرار کرده است.

چاقو در دستش سنگینی می‌کند می‌اندازدش به داخل گودال.تکیه می‌زند به درخت توت پشت سرش . خسته و کوفته

بوی مرگ همه جا را پر کرده است ، بوی خون تازه. پلک‌هایش سنگینی می‌کند…

مزه‌ی تلخ دهنش را توت‌های خشک شیرین می‌کند و افسانه‌های مادر بزرگ. مشتی توت خشک دیگر را مادر بزرگ داخل دست‌های کوچکشان می‌ریزد؛ تکانی به عینکش می‌دهد و فتیله چراغ رکابی را پایین می‌کند. نور کم سو و زرد رنگی بر دیوار‌های کاهگلی اتاق پاشیده می‌شود.

صدای سرفهء پی درپی مادر بزرگ سکوت اتاق را می‌شکند و به انتظار مضطربانه بچه‌ها پایان می‌دهد.

خوب بچه‌ها امشب می‌خواهم قصه‌ای از آغاز دنیا برایتان تعریف کنم؛ از اولین آدم‌هایی که بر روی زمین آفریده شدند. اولین خانواده یک پدر و مادر و چند فرزند که با هم زندگی می‌کردند. راحت و آرام . تا اینکه قرارشد برای زیاد شدن آدم‌ها و نسل انسان یکی از دختران را به عقد یک پسر و دختر دیگر را به عقد پسر دیگر دربیاورند، اما شرایط بر وفق مراد و به دلخواه آنها پیش نرفت. یکی از پسرها سر ستیز برداشت که اوهم همان دختر را می‌خواهد که قرار بود با برادرش ازدواج کند. خلاصه جنگ و کینه توزی میان برادرها شروع شد تا اینکه پسر تصمیم گرفت برای رسیدن به دختر دلخواهش برادرش را بکشد و از سر راه خود برش دارد.

و این طوری بود که دنیا با رنج و خودخواهی شروع شد…

او که همچنان مشتاق و منتظر به ادامه ی قصه گوش می‌دهد، یکباره این جمله به زبانش می‌آید:

_ آخر دنیا چگونه است مادر بزرگ؟

زن چیغ باریک و کوتاهی میکشد.

_ استغفرالله استغفرالله ! نپرس پسرم نپرس ! آخر دنیا خیلی و حشتناک هست. محبت و صداقت ازبین می‌رود، آدم‌ها خیلی بی‌رحم می‌شوند. پدر به پسر رحم نمی‌کند برادر به برادر  دوست به دوست.

 از شنیدن حرف‌های مادر بزرگ لرزش خفیفی را در سراپایش احساس می‌کند، پاهای کوچکش را جمع می‌کند و زانوهایش به کمر اقلیما اصابت می‌کند. اقلیما موهای پیچ پیچی‌اش را با دستان ظریفش از روی صورتش پس می‌زند  وبه پشت سرش نیم نگاهی می اندازد. چه می‌کنی یوسف پاهایت را بکش کمرم درد گرفت!

سریع خودش را کنار می‌کشد و ازینکه ناخواسته باعث ناراحتی اقلیما شده اندوهگین می‌شود که صدای فرهاد فضای خانه را پر می‌کند.

اقلیما پیش این نخواب ! مادرش همیشه به مادرم می‌گوید یوسف وقت خواب شدن لگد می‌زند. تا صبح اذیتت می‌کند. بیا این طرف مادر بزرگ بخواب!

آرام دست می‌کشد به موهای پیچ پیچی اقلیما و در دلش دعا می‌کند که  به حرف فرهاد گوش نکند؛ نمی‌خواهد از کنارش دور باشد…

پاسخ (نه، همینجا خوبست) اقلیما دلش را جمع می‌کند.

چشمانش را به سقف می‌دوزد و خیره می‌شود به سایه ی دوپروانه‌ای که در گرد چراغ رکابی می‌چرخند و به  سر و روی هم می‌پرند.

یادش از قصۀ مادر بزرگ می‌آید و حرف‌هایش در مورد آخر دنیا. می‌خواهد با خودش تجزیه و تحلیل کند و هضم شان کند.

با انگشتان دستانش کلنجار می‌رود که با هر تغییر حالت یک شکل مختلف بر روی سقف اتاق بوجود می‌آید. انگشتان کوچکش در نور کم رنگ چراغ سایه های بزرگ و قدبلندی میابند بر روی دیوارها و سقف.

هردو انگشت اشاره دودستش را بهم می‌چسپاند؛ دوسایه بزرگ بر روی سقف نقش می‌شود. انگشت اشاره راستش را آغاز دنیا و انگشت اشاره چپش را پایان دنیا نام می‌گذارد. می‌خواهد تفاوت آغاز و پایان دنیا را دریابد.هردو را بار دیگر کنار هم قرار می‌دهد و مصروف محاسبه و اندازه گیری قد و برشان هست که مادر بزرگ با گفتن جمله‌ی (بخوابید بچه ها دیر وقت شده است) پتو را روی سرش می‌کشد.

نفسش تنگ میشود حس خفقان دارد؛ نفس‌هایش به شماره افتاده اند. تند تند نفس می‌کشد، دست می‌اندازد دورگردنش که یقه‌اش را باز کند؛ اما پیراهنی درکار نیست. چشم‌هایش را باز می‌کند و پیراهن آویزان از شاخه درخت را بالای سرش می‌بیند.

بوی مرگ مشامش را پر میکند، بوی خون تازه هوا رو به روشنی می‌رود. درتاریک روشن هوا نعش طاق باز افتادهء داخل چاله را میبیند و با تمام توانایی سعی در بیرون آوردنش میکند، از دست‌هایش محکم می‌گیرد و به سمت بالا می‌کشدش که یکباره از دستش رها می‌شود و درون چاله می‌غلطد.

به دستان درمانده و خیسش چشم می‌دوزد. رنگ سرخ خون در نیمه تاریکی کبود دیده می‌شود با دیدن رنگ کبود خون، تن‌اش میلرزد ؛ پشت گوش‌ها تا نوک سینه‌اش تیر می‌کشد. تمام نیرویش را در نوک انگشتانش می‌ریزد و کشان کشان جسد خون آلود را به داخل کیسه‌ی پلاستیکی بزرگ می‌کشد و جابجایش میکند.

پاهایش در حمل بار سنگین دوشش سستی می‌کند هر لحظه ممکن است تعادلش را از دست بدهد، اما همچنان به راهش ادامه می‌دهد و پس کوچه‌های باغ کهنه را طی می‌کند. سر اولین چهار راه به داوود زرگر بر می‌خورد. آواره ی همیشه بیدار و سحر خیز سلام مرد جوان! کجا با این عجله؟ بارت سنگین هست ، میخواهی کمکت کنم؟

تو هم سر گردان کوچه و خیابان شدی؟ ها ! میدانم تو هم سرگردان شدی. حق داری آخر دوست تنی و کودکی‌ات را بردند این روزها همه‌ی عزیزانت را پیش چشمت میبرند …

 جوانک بیچاره! او که به کسی ضرری نرسانده بود، چیزی هم نداشت که … بدبخت دختر حاجی ارباب ! حسرت سرخی حنای عروسی به دلش ماند و چشم‌هایش به انتظار آمدن نو داماد همیشه به راه خواهد ماند.

حرف‌های مرد در کاسه خانه‌ی سرش میچرخد و چشم‌هایش سیاهی می‌روند، حس می‌کند از تمام مجرا‌های پوستش خون بیرون می‌آید. بوی خون تازه به مشامش می‌رسد. بوی مرگ

به راه می‌افتد ؛ باید برود و او را از چشم براهی نجات بدهد.حتمن موهای پیچ پیچی‌اش را هم درست کرده است! با هر گام دور شدن از مرد، صدایش دورتر و ضعیف تر به گوش می‌رسد.

تشویش نکن جوان . او یک روز خواهد آمد! ببین پسر من هم یکسال و ده روز میشود که رفته است، که بردنش و دیگر ندیدمش اما هر شب تا صبح  سراغش را از کوچه و خیابان‌های شهر می‌گیرم . آخر او از تاریکی می‌ترسد باید من هم با او بیرون باشم. بله پسر من هم می آید رفیق تو هم می‌آید. دنیا که به آخر نرسیده است …

سنگینی کیسه‌ی روی دوشش قدرت راه رفتن را از او میگیرد. کیسه را درپشت اتاق پنجره دار جنوبی حویلی حاجی ارباب می‌اندازد و به درخت بید مقابل پنجره تکیه میدهد. درختی که بهترین خاطرات و به یاد ماندنی ترین لحظات نوجوانی و جوانی‌اش را در سینهء خود پنهان کرده است .

بعد از ظهر‌های گرم تابستانی و بازی (قو قو برگ چنار) به دور درخت و جیغ و فریاد‌های بچه‌ها و دستان بهم گره خورده‌ی او، فرهاد ، اقلیما و…

مثل همیشه از آنجا خیره می‌شود به پنجره؛  دلش هوای نوازش موهای پیچ پیچی اقلیما را می‌کند. هوای کنارهم بودن را . اما فرهاد را می‌بیند که  پایین پنجره افتاده و چکه چکه‌های خون که از شیشه‌ی پنجره بالامیروند. می‌پیچند به پاهای سفید و دست‌های نازک اقلیما؛ و نقش‌هایی درهم و مارپیچ…

نویسنده : فروزان امیری

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا